سخت باریدن باران به یک دفعه، بغرت السماء بغراً. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (ازآنندراج) ، بغچۀ پوشاک بستن. (فرهنگ نظام) : اگر نه ترک فلک پیش تو کمر بندد قضا بجای کله بر سرش نهد بغطاق. سلمان (از فرهنگ نظام). معنی مذکور لفظ را از فرهنگ ترکی (فرهنگ اظفری) نقل نمودم لیکن جمعی از لغت نویسان فارسی معنی آنرا کلاه نوشته و شعر فوق و این شعر عصاء در مهر و مشتری را سند آوردند: چون سروش یافت از بالا بغلطاق بفرقش سرفرازی کرد بغطاق. چون نسخۀ مهر و مشتری نزد من موجود نیست نمیدانم شعر مذکور در وصف عاشق نوشته شده یا در وصف معشوقه. در صورت دوم همان معنی فرهنگ ترکی درست است و در صورت اول معنی فرهنگ نویسان فارسی. احتمال میرود فارسی گویان لفظ ترکی را در غیر معنی خودش استعمال کرده باشند لیکن بعید است. اگرچه حرف طاء در بغطاق عربی است لیکن همین طور نوشته میشود و باید با تاء منقوطه (بغتاق) هم صحیح باشد. (فرهنگ نظام) به بیماری بغر مبتلا شدن شتر، بغرالبعیر بغراً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد).
سخت باریدن باران به یک دفعه، بغرت السماء بغراً. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (ازآنندراج) ، بغچۀ پوشاک بستن. (فرهنگ نظام) : اگر نه ترک فلک پیش تو کمر بندد قضا بجای کله بر سرش نهد بغطاق. سلمان (از فرهنگ نظام). معنی مذکور لفظ را از فرهنگ ترکی (فرهنگ اظفری) نقل نمودم لیکن جمعی از لغت نویسان فارسی معنی آنرا کلاه نوشته و شعر فوق و این شعر عصاء در مهر و مشتری را سند آوردند: چون سروش یافت از بالا بغلطاق بفرقش سرفرازی کرد بغطاق. چون نسخۀ مهر و مشتری نزد من موجود نیست نمیدانم شعر مذکور در وصف عاشق نوشته شده یا در وصف معشوقه. در صورت دوم همان معنی فرهنگ ترکی درست است و در صورت اول معنی فرهنگ نویسان فارسی. احتمال میرود فارسی گویان لفظ ترکی را در غیر معنی خودش استعمال کرده باشند لیکن بعید است. اگرچه حرف طاء در بغطاق عربی است لیکن همین طور نوشته میشود و باید با تاء منقوطه (بغتاق) هم صحیح باشد. (فرهنگ نظام) به بیماری بغر مبتلا شدن شتر، بغرالبعیر بغراً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد).
تشنگی که از آب نرودیا بیماری تشنگی که شتر در آن بمیرد: عیر رجل من قریش فقیل له مات ابوک بشماً و ماتت امک بغراً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). علتی است که شتر را پیدا شود چندانکه آب خورد سیر نشود. (مؤید الفضلاء). تشنگی که سیر نشود از آب. (مهذب الاسماء).
تشنگی که از آب نرودیا بیماری تشنگی که شتر در آن بمیرد: عیر رجل من قریش فقیل له مات ابوک بشماً و ماتت امک بغراً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). علتی است که شتر را پیدا شود چندانکه آب خورد سیر نشود. (مؤید الفضلاء). تشنگی که سیر نشود از آب. (مهذب الاسماء).
ابن اثیر آرد: در سال 555 هجری قمری بین امیر ایثاق و امیر بغراتکین و رغش جرکانی جنگی روی داد که ایثاق بسوی بغراتکین که در آخر اعمال جوین بود شتافت و دارایی بسیار او را بغارت برد و بغراتکین منهزم گشت و اعمال مزبور بتصرف ایشان درآمد. آنگاه بغراتکین بسوی مؤید صاحب نیشابور رفت و در زمرۀ اصحاب وی درآمد. رجوع به ابن اثیر ج 11 ص 117 و تاریخ افضل ص 41 و تاریخ بیهقی ص 432، 343، 217، 212 و 193 شود، طرف و سمت. (ناظم الاطباء) ، آغوش. (ناظم الاطباء). آگوش، اندازه ای از طول. (ناظم الاطباء). - امثال: باد زیر بغلش رفته، مثل است بمعنی مغرور شده. (فرهنگ نظام). ، لفظ مذکور مجازاً در پهلوی هر جسم و چیز استعمال می شود: بغل راه و بغل کوه و غیر آنها. (فرهنگ نظام) : بجای خشتچه گر شست نافه بردوزی هم ایچ کم نشود بوی گنده از بغلت. عماره. از بغل او نیز طوماری نمود تا برآمد هر دو را خشم وجحود. مولوی. ... هیکلی که صخر جنی از طلعت او برمیدی و عین القطر از بغلش بگندیدی. (گلستان). بوی بغلت میرود از پارس بکیش همسایه بجان رسید و بیگانه و خویش. سعدی. شخصی نه چنان کریه منظر کز زشتی او خبر توان داد وانگه بغلی نعوذ بالله مردار بر آفتاب مرداد. (گلستان). نقره اندوده بر درست دغل عنبر آمیخته بگند بغل. سعدی (هزلیات). - بغل باز نمودن، در آغوش گرفتن. (ناظم الاطباء). - بغل بر، کنار و کناره و حاشیه. (ناظم الاطباء). - بغل بر کردن، جاهایی از قنات را که سخت پشته انداخته و پیش برداشتن آن مشکل است از پهلو مجرایی دیگر کندن و بقنات اصلی پیوستن. (یادداشت مؤلف). - بغل برگشادن، بغل گشودن. آغوش گشودن: سپر بر سر آورد برزو چو باد فرامرز کین را بغل برگشاد. فردوسی. - بغل بغل، چندین بغل. بمقدار چند آغوش. - بغل بند، ریسمان یا طنابی که در زیر بغل بسته میشود. (ناظم الاطباء). - بغل پیچ، مرضی در اسب. (یادداشت مؤلف). - بغل تری، کنایه از خجالت و شرمندگی باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). خجالت. (رشیدی) (مؤید الفضلاء) (انجمن آرا). کنایه از خجالت و انفعال. (آنندراج). کنایه از خجلت و شرمساری چه در حالت خجلت بغل شخص عرق میکند. (فرهنگ نظام) : مدعیان را بغل تری بدهم من بر صفتی کز مشامشان بچکد خون. نزاری (از رشیدی) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام). و رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 134 شود. - بغل خواب، شوی. زن. (یادداشت مؤلف). - بغل خوابی کردن، نزدیکی زن و شوهر. مجامعت. (یادداشت مؤلف). - بغل دست، زیر بغل. (ناظم الاطباء). پهلوی دست. کنار دست. - بغل ران، اربیه و زهار. (ناظم الاطباء). - بغل رفتن، به یکطرف رفتن. (ناظم الاطباء). - بغل زدن، کنایه از شماتت کردن باشد. (برهان) (رشیدی) (آنندراج) (از انجمن آرا). بغل زدن. (شانه زدن) ، کنایه از شماتت کردن چه گاهی در مقام شماتت کسی شخص را بغل میزند (شانه بالا می اندازد) (فرهنگ نظام) تو مخوانم جفت کمتر زن بغل جفت انصافم نیم جفت دغل. مولوی (از آنندراج) (از رشیدی) (از انجمن آرا) (از فرهنگ نظام). - ، به بدبختی دیگری شادی کردن. (ناظم الاطباء). - ، و بعضی بمعنی کناره کردن و بمعنی مسخره شدن نوشته اند و تحقیق آن است که کنایه از خوشی کردن است از روی استهزا بر کسی چنانچه در هندوستان در اکثرمردم این حالت دیده میشود و در ولایت هم بوده باشد. (آنندراج). - بغل زنان، مجازاً ملامتگر: مبادا که بغل زنان استهزا... آخر الامر بر زیادت جویی تو زنند. (مرزبان نامه). - بغل کردن، در آغوش گرفتن شخصی یا چیزی. (فرهنگ نظام). بغل زدن. بغل گرفتن. در آغوش کشیدن. در بر گرفتن. در بغل گرفتن. - بغل گرفتن، شخصی یا چیزی را در آغوش گرفتن. (فرهنگ نظام). بغل زدن. بغل کردن. در بر کشیدن. در آغوش گرفتن. - بغل گشادن، وداع کردن. (رشیدی). - ، اظهار قوت نمودن. (ناظم الاطباء). - ، ورزیدن و آزمودن. (ناظم الاطباء). - ، روان گشتن. (آنندراج) : شقایق چمن بختش چون بطرف کوه سلیمان بغل گشاده دیو بنفشۀ آن سرزمین را پایه حسن بری دست داده. (طغرا از آنندراج). - بغل گشودن، بغل باز کردن. (آنندراج) : زمین شده ست ز برگ شکوفه سیمین تن گشوده است بغل باغ از خیابانها. صائب (از آنندراج). - ، وداع کردن. (آنندراج). - ، دست دراز کردن بر حریف. (از آنندراج) : بر آن روسی افکند مرکب چو باد به تیغآزمایی بغل برگشاد چنان زد که از تیغ گردن زنش سر دشمن افتاد در دامنش. نظامی (از آنندراج). - بغل گیر، در آغوش گیرنده. (ناظم الاطباء). - بغل گیری، درآغوش گرفتگی. (ناظم الاطباء). معانقه کردن و همدیگر را بغل گرفتن. (فرهنگ نظام). - ، نام فندی است در کشتی پهلوانان. (فرهنگ نظام). - به بغل نیامدن، سخت ضخیم بودن: گردنش به بغل نمی آید. گیسوانش به بغل نمی آید. - در بغل داشتن، در جیب داشتن: یکی بربطی در بغل داشت مست بشب بر سر پارسایی شکست. سعدی (بوستان). دست تضرع چه سود بندۀ محتاج را وقت دعا بر خدا وقت کرم در بغل. (گلستان). بدر جست از آشوب دزد دغل دوان جامۀ پارسا در بغل. سعدی (بوستان). - در بغل گرفتن و بغل گرفتن، زیر بغل نهادن. - ، در آغوش کشیدن: غاشیه رکابدارش در بغل گرفتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 364). برادر را بغل گرفت و سر و رویش را بوسه داد. - در بغل نهادن، زیر بغل نهادن. در کنار نهادن: دستار دامغانی در بغل باید نهاد. چون من از اسب فرود آیم بر صفه زین پوشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 365). مشتی اطفال نوتعلم را لوح ادبار در بغل منهید. خاقانی. - دست به بغل کردن، دست به سینه کردن. بمجاز احترام کردن: وگر اجل به امیر اجل نیز رسد چرا کنی تو بغا دست پیش او به بغل. ناصرخسرو. - زیر بغل، گودی واقع در بالای عضله یعنی در آنجا که متصل به کتف میگردد. (از ناظم الاطباء) : موی زیر بغلش گشته دراز وز قفا موک پاک فلخوده. طیان. - زیر بغل گرفتن، گذاشتن چیزی در زیر بغل: چو ورزه به ابکاره بیرون شود یکی نان بگیرد بزیر بغل. ناصرخسرو. - زیر بغل نهادن، بمجاز پنهان کردن: ای هنرها نهاده بر کف دست عیب ها را نهاده زیر بغل. (گلستان). - یک بغل، آنچه از چوب و گیاه و جز آن در یک بار بزیر بغل (میان دست و پهلو) توان برداشت. مقداری که یک بغل را پر کند. یک آغوش. خبنه: یک بغل ترکه. یک بغل هیزم. یک بغل یونجه
ابن اثیر آرد: در سال 555 هجری قمری بین امیر ایثاق و امیر بغراتکین و رغش جرکانی جنگی روی داد که ایثاق بسوی بغراتکین که در آخر اعمال جوین بود شتافت و دارایی بسیار او را بغارت برد و بغراتکین منهزم گشت و اعمال مزبور بتصرف ایشان درآمد. آنگاه بغراتکین بسوی مؤید صاحب نیشابور رفت و در زمرۀ اصحاب وی درآمد. رجوع به ابن اثیر ج 11 ص 117 و تاریخ افضل ص 41 و تاریخ بیهقی ص 432، 343، 217، 212 و 193 شود، طرف و سمت. (ناظم الاطباء) ، آغوش. (ناظم الاطباء). آگوش، اندازه ای از طول. (ناظم الاطباء). - امثال: باد زیر بغلش رفته، مثل است بمعنی مغرور شده. (فرهنگ نظام). ، لفظ مذکور مجازاً در پهلوی هر جسم و چیز استعمال می شود: بغل راه و بغل کوه و غیر آنها. (فرهنگ نظام) : بجای خشتچه گر شست نافه بردوزی هم ایچ کم نشود بوی گنده از بغلت. عماره. از بغل او نیز طوماری نمود تا برآمد هر دو را خشم وجحود. مولوی. ... هیکلی که صخر جنی از طلعت او برمیدی و عین القطر از بغلش بگندیدی. (گلستان). بوی بغلت میرود از پارس بکیش همسایه بجان رسید و بیگانه و خویش. سعدی. شخصی نه چنان کریه منظر کز زشتی او خبر توان داد وانگه بغلی نعوذ بالله مردار بر آفتاب مرداد. (گلستان). نقره اندوده بر درست دغل عنبر آمیخته بگند بغل. سعدی (هزلیات). - بغل باز نمودن، در آغوش گرفتن. (ناظم الاطباء). - بَغَل بُر، کنار و کناره و حاشیه. (ناظم الاطباء). - بغل بر کردن، جاهایی از قنات را که سخت پشته انداخته و پیش برداشتن آن مشکل است از پهلو مجرایی دیگر کندن و بقنات اصلی پیوستن. (یادداشت مؤلف). - بغل برگشادن، بغل گشودن. آغوش گشودن: سپر بر سر آورد برزو چو باد فرامرز کین را بغل برگشاد. فردوسی. - بغل بغل، چندین بغل. بمقدار چند آغوش. - بغل بند، ریسمان یا طنابی که در زیر بغل بسته میشود. (ناظم الاطباء). - بغل پیچ، مرضی در اسب. (یادداشت مؤلف). - بغل تری، کنایه از خجالت و شرمندگی باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). خجالت. (رشیدی) (مؤید الفضلاء) (انجمن آرا). کنایه از خجالت و انفعال. (آنندراج). کنایه از خجلت و شرمساری چه در حالت خجلت بغل شخص عرق میکند. (فرهنگ نظام) : مدعیان را بغل تری بدهم من بر صفتی کز مشامشان بچکد خون. نزاری (از رشیدی) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام). و رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 134 شود. - بغل خواب، شوی. زن. (یادداشت مؤلف). - بغل خوابی کردن، نزدیکی زن و شوهر. مجامعت. (یادداشت مؤلف). - بغل دست، زیر بغل. (ناظم الاطباء). پهلوی دست. کنار دست. - بغل ران، اربیه و زهار. (ناظم الاطباء). - بغل رفتن، به یکطرف رفتن. (ناظم الاطباء). - بغل زدن، کنایه از شماتت کردن باشد. (برهان) (رشیدی) (آنندراج) (از انجمن آرا). بغل زدن. (شانه زدن) ، کنایه از شماتت کردن چه گاهی در مقام شماتت کسی شخص را بغل میزند (شانه بالا می اندازد) (فرهنگ نظام) تو مخوانم جفت کمتر زن بغل جفت انصافم نیم جفت دغل. مولوی (از آنندراج) (از رشیدی) (از انجمن آرا) (از فرهنگ نظام). - ، به بدبختی دیگری شادی کردن. (ناظم الاطباء). - ، و بعضی بمعنی کناره کردن و بمعنی مسخره شدن نوشته اند و تحقیق آن است که کنایه از خوشی کردن است از روی استهزا بر کسی چنانچه در هندوستان در اکثرمردم این حالت دیده میشود و در ولایت هم بوده باشد. (آنندراج). - بغل زنان، مجازاً ملامتگر: مبادا که بغل زنان استهزا... آخر الامر بر زیادت جویی تو زنند. (مرزبان نامه). - بغل کردن، در آغوش گرفتن شخصی یا چیزی. (فرهنگ نظام). بغل زدن. بغل گرفتن. در آغوش کشیدن. در بر گرفتن. در بغل گرفتن. - بغل گرفتن، شخصی یا چیزی را در آغوش گرفتن. (فرهنگ نظام). بغل زدن. بغل کردن. در بر کشیدن. در آغوش گرفتن. - بغل گشادن، وداع کردن. (رشیدی). - ، اظهار قوت نمودن. (ناظم الاطباء). - ، ورزیدن و آزمودن. (ناظم الاطباء). - ، روان گشتن. (آنندراج) : شقایق چمن بختش چون بطرف کوه سلیمان بغل گشاده دیو بنفشۀ آن سرزمین را پایه حسن بری دست داده. (طغرا از آنندراج). - بغل گشودن، بغل باز کردن. (آنندراج) : زمین شده ست ز برگ شکوفه سیمین تن گشوده است بغل باغ از خیابانها. صائب (از آنندراج). - ، وداع کردن. (آنندراج). - ، دست دراز کردن بر حریف. (از آنندراج) : بر آن روسی افکند مرکب چو باد به تیغآزمایی بغل برگشاد چنان زد که از تیغ گردن زنش سر دشمن افتاد در دامنش. نظامی (از آنندراج). - بغل گیر، در آغوش گیرنده. (ناظم الاطباء). - بغل گیری، درآغوش گرفتگی. (ناظم الاطباء). معانقه کردن و همدیگر را بغل گرفتن. (فرهنگ نظام). - ، نام فندی است در کشتی پهلوانان. (فرهنگ نظام). - به بغل نیامدن، سخت ضخیم بودن: گردنش به بغل نمی آید. گیسوانش به بغل نمی آید. - در بغل داشتن، در جیب داشتن: یکی بربطی در بغل داشت مست بشب بر سر پارسایی شکست. سعدی (بوستان). دست تضرع چه سود بندۀ محتاج را وقت دعا بر خدا وقت کرم در بغل. (گلستان). بدر جست از آشوب دزد دغل دوان جامۀ پارسا در بغل. سعدی (بوستان). - در بغل گرفتن و بغل گرفتن، زیر بغل نهادن. - ، در آغوش کشیدن: غاشیه رکابدارش در بغل گرفتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 364). برادر را بغل گرفت و سر و رویش را بوسه داد. - در بغل نهادن، زیر بغل نهادن. در کنار نهادن: دستار دامغانی در بغل باید نهاد. چون من از اسب فرود آیم بر صفه زین پوشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 365). مشتی اطفال نوتعلم را لوح ادبار در بغل منهید. خاقانی. - دست به بغل کردن، دست به سینه کردن. بمجاز احترام کردن: وگر اجل به امیر اجل نیز رسد چرا کنی تو بغا دست پیش او به بغل. ناصرخسرو. - زیر بغل، گودی واقع در بالای عضله یعنی در آنجا که متصل به کتف میگردد. (از ناظم الاطباء) : موی زیر بغلش گشته دراز وز قفا موک پاک فلخوده. طیان. - زیر بغل گرفتن، گذاشتن چیزی در زیر بغل: چو ورزه به ابکاره بیرون شود یکی نان بگیرد بزیر بغل. ناصرخسرو. - زیر بغل نهادن، بمجاز پنهان کردن: ای هنرها نهاده بر کف دست عیب ها را نهاده زیر بغل. (گلستان). - یک بغل، آنچه از چوب و گیاه و جز آن در یک بار بزیر بغل (میان دست و پهلو) توان برداشت. مقداری که یک بغل را پر کند. یک آغوش. خُبْنَه: یک بغل ترکه. یک بغل هیزم. یک بغل یونجه
هارون بن سلیمان. (شهاب الدوله) ، یکی از ملوک ترک ماوراءالنهر معروف به خانیه بود که در اواخر قرن چهارم و اوایل قرن پنجم میزیسته کاشغر را بگشود و تا حدود چین پیش رفت و به اغوای فایق الخاصه غلام سامانیان و ابوعلی پسر ابوالحسن سیمجور در 280 هجری قمری به بخارا آمد و امیر رضی نوح بن منصور به آمل گریخت و بغراخان از خزاین آل سامان مالهای بی اندازه و ذخایر نفیس برداشت و عبدالعزیز بن نوح بن نصر سامانی را بجای نوح بنشاند و بسوی سمرقند بازگشت و در همان سال بمرد. آش معروف به بغرا منسوب بدوست و وزیر او محمد عبده یکی از فضلا و بلغای نظم و نثر بود. رجوع به بغرا و ملوک خانیه و آل افراسیاب شود. بهار در تاریخ سیستان حاشیۀ ص 345 آرد: باید با واو مجهول باشد چه دیگران این شخص را بغراجق نوشته اند
هارون بن سلیمان. (شهاب الدوله) ، یکی از ملوک ترک ماوراءالنهر معروف به خانیه بود که در اواخر قرن چهارم و اوایل قرن پنجم میزیسته کاشغر را بگشود و تا حدود چین پیش رفت و به اغوای فایق الخاصه غلام سامانیان و ابوعلی پسر ابوالحسن سیمجور در 280 هجری قمری به بخارا آمد و امیر رضی نوح بن منصور به آمل گریخت و بغراخان از خزاین آل سامان مالهای بی اندازه و ذخایر نفیس برداشت و عبدالعزیز بن نوح بن نصر سامانی را بجای نوح بنشاند و بسوی سمرقند بازگشت و در همان سال بمرد. آش معروف به بغرا منسوب بدوست و وزیر او محمد عبده یکی از فضلا و بلغای نظم و نثر بود. رجوع به بغرا و ملوک خانیه و آل افراسیاب شود. بهار در تاریخ سیستان حاشیۀ ص 345 آرد: باید با واو مجهول باشد چه دیگران این شخص را بغراجق نوشته اند
بغراجوگ، عم سلطان محمود غزنوی است که از جانب وی حکومت هرات و فوشنج داشت و در جنگی که میان او و طاهر پسر خلف روی داد بر دست طاهر کشته شد و طاهر سرش برداشت و بقهستان برد. رجوع به تاریخ سیستان و تاریخ عتبی و حبیب السیر و تاریخ گزیده و ترجمه تاریخ یمینی شود، رفیق. (ناظم الاطباء)
بغراجوگ، عم سلطان محمود غزنوی است که از جانب وی حکومت هرات و فوشنج داشت و در جنگی که میان او و طاهر پسر خلف روی داد بر دست طاهر کشته شد و طاهر سرش برداشت و بقهستان برد. رجوع به تاریخ سیستان و تاریخ عتبی و حبیب السیر و تاریخ گزیده و ترجمه تاریخ یمینی شود، رفیق. (ناظم الاطباء)
بگفتۀ قزوینی، نام قومی است از اقوام ترک که حضرت علی را خدا میدانند، و حکمرانان متسلسل از زید بن علی دارند و به یک مصحف که در ظهرش مراثی دائر بوفات زیدمزبور نوشته شده معتقدند. (از قاموس الاعلام ترکی)
بگفتۀ قزوینی، نام قومی است از اقوام ترک که حضرت علی را خدا میدانند، و حکمرانان متسلسل از زید بن علی دارند و به یک مصحف که در ظهرش مراثی دائر بوفات زیدمزبور نوشته شده معتقدند. (از قاموس الاعلام ترکی)
بغرا. یک قسم آش که مخترع آن بغراخان پادشاه خوارزم بوده. (ناظم الاطباء) (از رشیدی). رجوع به بغرا و بوغرا شود، وقتی چیزی زیادی باشد بمثل گویند: زید فی الشطرنج بغله. (از دزی ج 1 ص 101)
بغرا. یک قسم آش که مخترع آن بغراخان پادشاه خوارزم بوده. (ناظم الاطباء) (از رشیدی). رجوع به بغرا و بوغرا شود، وقتی چیزی زیادی باشد بمثل گویند: زید فی الشطرنج بغله. (از دزی ج 1 ص 101)
کلنگی را گویند که در وقت پرواز پیشاپیش همه کلنگها رود. (برهان) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از هفت قلزم) (سروری). کلنگ پیش رو کلنگان. (رشیدی) (از فرهنگ نظام) (از مؤید الفضلاء)
کلنگی را گویند که در وقت پرواز پیشاپیش همه کلنگها رود. (برهان) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از هفت قلزم) (سروری). کلنگ پیش رو کلنگان. (رشیدی) (از فرهنگ نظام) (از مؤید الفضلاء)
بغراخان نام پادشاهی بوده است از خوارزم. (برهان). شهاب الدوله هارون بغراخان بن سلیمان از ایلک خانیۀ ترکستان (متوفی بین 383 و 384هجری قمری). دیگر هارون بغراخان بن یوسف خضرخان از ایلک خانیۀ مشرق ترکستان (455؟-496). ’طبقات سلاطین اسلام ص 122، 123’ (از حاشیۀ برهان چ معین). نام چند نفرپادشاه ترک. بغراخان هارون بن سلیمان ایلک خان پادشاه خوارزم و کاشغر و بعض ممالک دیگر تا سرحد چین، در 383 هجری قمری بر بخارا غالب آمده و نوح بن منصور پادشاه ماوراءالنهر فرار کرده بغراخان وارد بخارا شده و درآنجا بیمار گشت و از اینجهت از آنجا کوچ کرده روانۀ بلاد خود گردید و در عرض راه بمرد و نوح مجدداً ببخارا بازگشت. (ناظم الاطباء). نام یکی از خوانین ترکستان است و آنرا بغراخان گفتندی و آش بغرا منسوب بدوست. (آنندراج) (انجمن آرا). نام پادشاه خوارزم. (آنندراج) (مؤید الفضلاء) (از هفت قلزم) (سروری) (غیاث) (ازرشیدی). و رجوع بشعوری ج 1 ورق 211 شود: قراخان و ایلک چو بغرا گذشت تو گویی که بادی بصحرا گذشت. ؟ (از فرهنگ سروری). در باغ عمر دشمن شاه جهان ترا بغرا بنوک نیزه بهیبت شجر شکست. عمادالدین غزنوی (از لباب الالباب چ 1335 هجری شمسی نفیسی ص 435). تا خسرو شروان بود چه جای نوشروان بود چون ارسلان سلطان بود گو آب بغرا ریخته. خاقانی. بر قیاس شاه مشرق کار سلان خان سخاست دیدن بکتاش و بغرا برنتابد بیش از این. خاقانی. چو داد من نخواهد داد این دور مرا چه ارسلان سلطان چه بغرا. خاقانی. ای که میر خوان بغراخان روحانی شدی برچنین خوانی چو چینی خوردۀ تتماج را. مولوی (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین).
بغراخان نام پادشاهی بوده است از خوارزم. (برهان). شهاب الدوله هارون بغراخان بن سلیمان از ایلک خانیۀ ترکستان (متوفی بین 383 و 384هجری قمری). دیگر هارون بغراخان بن یوسف خضرخان از ایلک خانیۀ مشرق ترکستان (455؟-496). ’طبقات سلاطین اسلام ص 122، 123’ (از حاشیۀ برهان چ معین). نام چند نفرپادشاه ترک. بغراخان هارون بن سلیمان ایلک خان پادشاه خوارزم و کاشغر و بعض ممالک دیگر تا سرحد چین، در 383 هجری قمری بر بخارا غالب آمده و نوح بن منصور پادشاه ماوراءالنهر فرار کرده بغراخان وارد بخارا شده و درآنجا بیمار گشت و از اینجهت از آنجا کوچ کرده روانۀ بلاد خود گردید و در عرض راه بمرد و نوح مجدداً ببخارا بازگشت. (ناظم الاطباء). نام یکی از خوانین ترکستان است و آنرا بغراخان گفتندی و آش بغرا منسوب بدوست. (آنندراج) (انجمن آرا). نام پادشاه خوارزم. (آنندراج) (مؤید الفضلاء) (از هفت قلزم) (سروری) (غیاث) (ازرشیدی). و رجوع بشعوری ج 1 ورق 211 شود: قراخان و ایلک چو بغرا گذشت تو گویی که بادی بصحرا گذشت. ؟ (از فرهنگ سروری). در باغ عمر دشمن شاه جهان ترا بغرا بنوک نیزه بهیبت شجر شکست. عمادالدین غزنوی (از لباب الالباب چ 1335 هجری شمسی نفیسی ص 435). تا خسرو شروان بود چه جای نوشروان بود چون ارسلان سلطان بود گو آب بغرا ریخته. خاقانی. بر قیاس شاه مشرق کار سلان خان سخاست دیدن بکتاش و بغرا برنتابد بیش از این. خاقانی. چو داد من نخواهد داد این دور مرا چه ارسلان سلطان چه بغرا. خاقانی. ای که میر خوان بغراخان روحانی شدی برچنین خوانی چو چینی خوردۀ تتماج را. مولوی (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین).
دهی از دهستان یخاب بخش طبس شهرستان فردوس. آب از قنات. محصول آنجا غلات، انقوزه. شغل اهالی آن زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) ، برگستوان. (برهان) (مؤید الفضلاء). رجوع به بغلتاق شود: بغلطاق و دستار و رختی که داشت ز بالا به دامان او درگذاشت. سعدی (بوستان چ یوسفی ص 119)
دهی از دهستان یخاب بخش طبس شهرستان فردوس. آب از قنات. محصول آنجا غلات، انقوزه. شغل اهالی آن زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) ، برگستوان. (برهان) (مؤید الفضلاء). رجوع به بغلتاق شود: بغلطاق و دستار و رختی که داشت ز بالا به دامان او درگذاشت. سعدی (بوستان چ یوسفی ص 119)
زمینی که بعد باران کارند و بهمان نمی سبز گردد. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به الجماهر ص 25 و تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 82 و الاوراق ص 277 شود.
زمینی که بعد باران کارند و بهمان نمی سبز گردد. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به الجماهر ص 25 و تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 82 و الاوراق ص 277 شود.
از بلاد شام است. گمان میکنم در ساحل واقع شده. (سمعانی) (اللباب). شهری است بدامنۀ کوه لکام و آن شهر مسلمه بن عبدالملک است. نام شهری است بنا کردۀ مسلمه بن عبدالملک بدامن کوه لکام است. (آنندراج). نام جایی که تقریباً دوازده میل تا انطاکیه فاصله دارد و دارای قلعۀ مرتفع و چشمه سارها و اشجار و بساتین است. (ناظم الاطباء). شهری است (بشام) اندر کوهها و اندر وی سرایی است که زبیده کرده است وقفهای بسیار برآنجا کرده که هرکه بدین شهر رسد بدین سرای فرود آید و او را میهمانی کنند. (حدود العالم). از انطاکیه بدژ بغراس رفتم که دژی است مستحکم دارای کشتزارها و باغها... بغراس بسبب وسعت و خرمی چراگاه ترکمنان میباشد. (ترجمه سفرنامۀ ابن بطوطه چ 1337 هجری شمسی بنگاه ترجمه ص 64) ، برگستوان. (از برهان) (ناظم الاطباء). و رجوع به بغلطاق شود، کلاه درویشان. (تحفهالسعاده از سروری)، نوعی از خفتان و زیور. جمعی از فرهنگ نویسان معنی لفظ مذکور را کلاه و فرجی (قسمی از قبا) نوشته اند و آنچه من نوشتم از فرهنگ زبان ترکی است. ناصری از شعر عثمان مختاری معنی گریبان استنباط می کند در حالتی که به هیچ وجه معنی گریبان فهمیده نمیشود بلکه بمعنی خفتان یافرجی است. (فرهنگ نظام)
از بلاد شام است. گمان میکنم در ساحل واقع شده. (سمعانی) (اللباب). شهری است بدامنۀ کوه لکام و آن شهر مسلمه بن عبدالملک است. نام شهری است بنا کردۀ مسلمه بن عبدالملک بدامن کوه لکام است. (آنندراج). نام جایی که تقریباً دوازده میل تا انطاکیه فاصله دارد و دارای قلعۀ مرتفع و چشمه سارها و اشجار و بساتین است. (ناظم الاطباء). شهری است (بشام) اندر کوهها و اندر وی سرایی است که زبیده کرده است وقفهای بسیار برآنجا کرده که هرکه بدین شهر رسد بدین سرای فرود آید و او را میهمانی کنند. (حدود العالم). از انطاکیه بدژ بغراس رفتم که دژی است مستحکم دارای کشتزارها و باغها... بغراس بسبب وسعت و خرمی چراگاه ترکمنان میباشد. (ترجمه سفرنامۀ ابن بطوطه چ 1337 هجری شمسی بنگاه ترجمه ص 64) ، برگستوان. (از برهان) (ناظم الاطباء). و رجوع به بغلطاق شود، کلاه درویشان. (تحفهالسعاده از سروری)، نوعی از خفتان و زیور. جمعی از فرهنگ نویسان معنی لفظ مذکور را کلاه و فرجی (قسمی از قبا) نوشته اند و آنچه من نوشتم از فرهنگ زبان ترکی است. ناصری از شعر عثمان مختاری معنی گریبان استنباط می کند در حالتی که به هیچ وجه معنی گریبان فهمیده نمیشود بلکه بمعنی خفتان یافرجی است. (فرهنگ نظام)