جدول جو
جدول جو

معنی بغجه - جستجوی لغت در جدول جو

بغجه
(بُ جَ)
بغچه. بقچه:فلما خرج الشاب لحقه الغلام ببغجه فیها عده قطع قماش مخیط. (عیون الانباء ج 2 ص 178). رجوع به بقچه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باجه
تصویر باجه
گیشه، جایگاه مخصوص فروش بلیت یا گرفتن و دادن پول در سینما، بانک و مانند آن ها، دریچه، روزنه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بغمه
تصویر بغمه
قلاده، گردن بند زنان
فرهنگ فارسی عمید
(بِ جَ)
شهری است به اسپانیا از اعمال المریه. (معجم الادباء چ مارگلیوث ج 7 ص 97). و رجوع به معجم البلدان و مراصد و الحلل السندسیه و دمشقی و نفح الطیب شود
لغت نامه دهخدا
(بَ جَ)
است و دبر، و آن افصح از بلحه بحاء مهمل است. (از ذیل اقرب الموارد از تاج).
لغت نامه دهخدا
(بُ جَ)
سپیدۀ صبح. (منتهی الارب). انتهای شب هنگام آشکار شدن فجر، گویند: رأیت بلجه الصبح، یعنی روشنی صبح را دیدم. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ / بَ غَرَ)
زمینی که بعد باران کارند و بهمان نمی سبز گردد. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به الجماهر ص 25 و تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 82 و الاوراق ص 277 شود.
لغت نامه دهخدا
(بِ ضَ)
دشمنی سخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، بغو بر کسی، جنایت کردن بر وی. (از اقرب الموارد). جرم و جنایت کردن. (از مؤید الفضلاء)
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
مؤنث بغل. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). استر ماده و قاطر ماده. ج، بغال و بغلات. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ / لِ)
حصۀ شبیه به بغل در جسمی یا چیزی. حرف ’ها’ در آخر لفظ مذکور بمعنی شباهت است مثل زبانه، پایه، دهانه. (از فرهنگ نظام) ، شیرینی یا بهای شیرینی باشد که در وقت جامۀ نو پوشیدن بخش کنند. (برهان) (ناظم الاطباء) ، مژده و نوید. (ناظم الاطباء) (از برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). مژده. (رشیدی) (جهانگیری). بغیاذ. فغیاذ. بغیار. فغیار. فغیاز. (سروری). فغیاز. (لغت فرس اسدی). برمغاز. (سروری). و رجوع به بغیازی شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بغی. بغی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به مصادر مذکور شود
رجوع به بغی شود. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بِ / بُغْ یَ)
حاجت و مطلوب. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). حاجت. (محمود بن عمر) : و به بغیه و مطلوب و مقصود خود فیروز و محفوظ باد. (تاریخ قم ص 10)
لغت نامه دهخدا
(اِ عِ)
شاد شدن. (دهار). شادمان شدن. (منتهی الارب) (المصادر زوزنی). بهج. (ناظم الاطباء). و رجوع به بهجت و بهج شود.
لغت نامه دهخدا
(بُ جَ / جِ)
بنجاق. قباله. رجوع به بنچه شود، محکم گرفتن. (فرهنگ فارسی معین) ، قایم کردن. (آنندراج). قایم کردن. محکم کردن. (فرهنگ فارسی معین) :
به بازو کمان و به زین بر کمند
میان را به زرین کمر کرده بند.
فردوسی.
برون آمد از پیش خسرو نوند
به بازو مر آن نامه را کرد بند.
فردوسی.
عمر را بندکن از علم و ز طاعت که ترا
علم با طاعت تو قید دوان عمر تواند.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 143).
، مقید کردن. از حرکت و فعالیت بازداشتن:
دادبگ از رای او دست ستم بند کرد
زآن که همی رای او حکمت ناب است و پند.
سوزنی.
بند کن چون سیل سیلابی کند
ورنه رسوایی و ویرانی کند.
مولوی.
، بستن. مسدود کردن:
سخت خاک آلوده می آید سخن
آب تیره شد سر چه بند کن.
مولوی.
خادمۀ سرای را گو در حجره بند کن
تا به سر حضور ما ره نبرد موسوسی.
سعدی.
- بند کردن زبان، خاموش ساختن. مهر سکوت بر لب یازبان نهادن:
زبان بند کردن به صد قید و بند
بسی به ز گفتارناسودمند.
امیرخسرو دهلوی.
، ذکر خود بر عضو کسی نهاده زور کردن و جماع کردن. (غیاث). جماع کردن. آلت رجولیت را بر عضو کسی نهاده زور کردن. (ناظم الاطباء). آلت رجولیت را بر موضع مباشرت نهاده زور کردن. جماع کردن. (فرهنگ فارسی معین).
- بند کردن کار، سرانجام دادن کار. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). محول نمودن و واگذار کردن آن:
گرچه هستم زر خالص چه کنم چون گشتم
ریزه تر زآن که کسی کار بمن بند کند.
مسیح کاشی (از آنندراج).
، حیلت. مکر. فریب. حیله کردن:
بسی چاره ها جست و ترفند کرد
سرانجام پنهان یکی بند کرد.
اسدی.
جادوکی بند کرد حیلت برما
بندش بر ما برفت و حیله روا شد.
معروفی.
، بستن، به تعویذ یا جادویی مرد را از آرامیدن با زنان بازداشتن. (یادداشت بخط مؤلف: همره، مهره ای است که بدان زنان مردان را بند کنند. (منتهی الارب) ، به رشته کشیدن، چنانکه دانه های سبحه ودانه های مروارید و امثال آنرا، با نوکی یا قلابی چیزی به چیزی پیوستن. بند کردن ظرف. وصله کردن آن بیکدیگر. بهم پیوستن، پابند کردن. وابسته کردن:
گفت تو بحث شگرفی میکنی
معنیی را بند حرفی میکنی.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(بَ جَ)
شهری به اندلس از اعمال البیره (بیره). (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
(جَ / جِ)
بوغچه. بغچه. بقچه. (فرهنگ فارسی معین). بوغچه. بغچه و لفافه و بسته. (ناظم الاطباء). رجوع به بقچه و بغچه و بوغچه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بوغجه
تصویر بوغجه
دستمال بزرگی که در آن جامه و انواع قماش پیچند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغله
تصویر بغله
قاطر ماده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغضه
تصویر بغضه
دشمنی سخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغچه
تصویر بغچه
دستمالی بزرگ که در آن لباس یا چیز دیگر بپیچند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغته
تصویر بغته
ناگاه ناگهان بناگاه ناگاهیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغاه
تصویر بغاه
جمع باغی، خواهندگان جویندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغیه
تصویر بغیه
دلخواه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باجه
تصویر باجه
دریچه، روزنه بزرگ، بادگیر روزن، پیش در، گیشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوجه
تصویر بوجه
به روش به گونه ی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغوه
تصویر بغوه
نارسیده کال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلجه
تصویر بلجه
سپیده دم پایان شب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغیه
تصویر بغیه
((بُ غّ یَ))
آرزو، خواهش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باجه
تصویر باجه
دریچه، روزنه بزرگ، گیشه، جایگاه مخصوص فروش بلیط، و یا دادن پول در بانک و پاکت های سفارشی در پست خانه و غیره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیجه
تصویر بیجه
((بِ جَ))
مقداری از کالا که بدون وزن کردن و شمردن، خرید و فروش شود، مقدار زمینی که بتوان در آن صد من بذر کاشت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بنجه
تصویر بنجه
((بُ جَ))
قباله، سند قدیمی، سند مالکیت غیررسمی، بنچاق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بنجه
تصویر بنجه
((بُ جِ یا جَ))
پیشانی، پنجه، پنچه، ناصیه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بوجه
تصویر بوجه
((بِ وَ))
شایسته، آنچنان که باید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بغچه
تصویر بغچه
((بُ چِ))
بقچه، پارچه بزرگی که در آن جامه و انواع قماش پیچند. سارغ هم گویند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باجه
تصویر باجه
گیشه
فرهنگ واژه فارسی سره