جدول جو
جدول جو

معنی بعکوکه - جستجوی لغت در جدول جو

بعکوکه(بَ / بُ کَ)
اجتماع گرمای تابستان و اجتماع سرمای زمستان. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بشکوفه
تصویر بشکوفه
شکوفه، گل درخت میوه دار که پیش از روییدن برگ شکفته می شود، غنچه مثلاً شکوفهٴ هلو و زردآلو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باکوره
تصویر باکوره
میوۀ نارس، میوۀ نورسیده، نوبر، اول چیزی
فرهنگ فارسی عمید
(مُ کَ)
از ’م ع ک’، فراوانی و بسیاری. معکوکهالمال، افزونی و بسیاری شتران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : معکوکه الماء، کثرت وفراوانی آب. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
(مَ سَ)
تأنیث معکوس. ج، معکوسات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به معکوس شود
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ)
ارض معروکه، زمین ازدحام و انبوه رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، زمین رندیده و پاسپرکردۀ ستوران چندان که بی نبات و تباه گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ کو کَ)
زمین برابر بی نشیب و فراز که گیاه شوره و رمث رویاند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مدعوکه لااسناد لها. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ)
تأنیث مسکوک. زده شده. مضروب. و رجوع به مسکوک شود
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ)
تأنیث محکوک. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به محکوک شود
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ / کِ)
شبکو. شبکوک. شبکوکا. نوعی از گدایی باشد. (برهان). و رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(بِ فَ / فِ)
اشکوفه. شکوفه و بهار درخت باشد. (برهان) (از انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نزدیک به پهلوی ویشکوفک و لغت یهودی ایرانی گوشکوفتن. شکوفه. (جهانگیری) (از رشیدی). شکوفه که چیزی است شبیه به گل که از درختان میوه دارو غیر آنها بیرون می آید. (فرهنگ نظام) :
بهنگام بشکوفۀ گلستان
برون برد لشکر ز زابلستان.
فردوسی.
وگر بازگردی بزابلستان
بهنگام بشکوفۀ گلستان.
فردوسی.
لغت نامه دهخدا
(بُ صَ)
جانوری است کوچک سپید درخشان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بُ ضَ)
جانوری است مانند خنفساء. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بُ طَ)
گلولۀ سرگین گردانک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بدی و شورو غوغا. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج) ، کلفنی مخ البعوض، تکلیف داد مرا بمحال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به پشه شود
لغت نامه دهخدا
(بُ یَ)
ده کوچکی از دهستان پلرودبار بخش رودسر شهرستان لاهیجان، در 180هزارگزی جنوب خاوری رودسر و 3هزارگزی بی بالان. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(بَ هََ / هَِ)
قسمی سبزی کوهی خوردنی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
تأنیث باکور. اول از هر چیز. ج، بواکیر، باکورات. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(یَ)
باکو. بادکوبه. (ناظم الاطباء). و رجوع به باکوشود، مردی که در زمین زراعت به او اعتماد کرده شود. (یادداشت مؤلف) ، در تداول مردم قزوین، آستین: بال قبا، آستین قبا. بی بال، بی آستین، از پرنده پر و بال را گویند و بعربی جناح خوانند. (برهان قاطع). جناح که پرندگان بواسطۀ آن پرواز میکنند و به منزلۀ دست است مر سایر حیوانات را. (ناظم الاطباء). پر. (اوبهی) (فرهنگ اسدی). اندامی از مرغان و برخی از حشرات و هر شی ٔ پرنده که پریدن را بکار است. و بسبب مشابهت در هواپیما و هلیکوپتر و ماهی. (یادداشت مؤلف). جناح. (فرهنگ شعوری) (منتهی الارب). دو عضو طرفین بدن مرغ یا حشره که برآن پرهای بلند رسته باشد و بدان پرواز کند. (مهذب الاسماء). بازوی مرغان. (غیاث اللغات). یدالطائر. (یادداشت مؤلف). جای رستن شهپر مرغان که بدان پرواز کنند. (از آنندراج). جای برآمدن پر. (انجمن آرای ناصری) :
تا پیرنشد مرد نداند خطر عمر
تا مانده نشد مرغ نداند خطر بال.
کسایی (از لغت فرس اسدی).
کنون آن برافراخته بال من
همان زخم کوبنده کوپال من.
فردوسی.
چو سیمرغ بال و چو پولاد سم
چو شبرنگ بیژن سر و گوش و دم.
فردوسی (در وصف گورخر).
طوطی میان باغ دمان و کشی کنان
چنگش چو برگ سوسن و بالش چو برگ نی.
منوچهری.
بالش بسان دامن دیبای زربفت
دمش پر از هلال جناحش پر از جدی.
منوچهری.
فرخ فری که برسرش از آفتاب و ماه
چتر است چون دوبال همای خجسته فی.
منوچهری.
چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته
زاغ سیه بر دو بال غالیه آمیخته.
منوچهری.
جز صبر تیر او را اندر جهان سپر نیست
مرغی است صبر کو را جز خیر بال و پر نیست.
ناصرخسرو.
در راستی بال نگه کرد و همی گفت
کامروز همه روی زمین زیر پر ماست.
ناصرخسرو.
چگونه مثل تو باشم ز مهتران به محل
نه همچو بال هما آمده ست پرّ ذباب.
ادیب صابر.
چشم زاغ است بر سیاهی بال
گر سپیدی به چشم زاغ در است.
خاقانی.
قوت مرغ جان به بال دل است
قیمت شاخ گز به زال زر است.
خاقانی.
من خاک آن عطارد پران چارپر
کو بال آن ستارۀ راجع فروشکست.
خاقانی.
مثال او چون مور بود که بال او سبب وبال او شود. (ترجمه تاریخ یمینی).
بارگی از شهپر جبریل ساخت
بادزن از بال سرافیل ساخت.
نظامی.
بال مرغ طرب از بادۀرنگین روید
داند این آنکه دلش سوی خرد راهبر است.
اثیرالدین اومانی.
علم بال است مرغ جانت را
بر سپهر او برد روانت را.
اوحدی.
چشم من است واسطۀ چشم زخم من
بال عقاب شد سبب آفت عقاب.
سلمان ساوجی.
به اختلال نسیم صبا عجب نبود
که شمع گلبن پروانه را بسوزد بال.
طالب آملی (از شعوری).
ز قحط بادصبا بلبلان به طرف چمن
نقاب غنچه گشایند از تحرک بال.
طالب آملی.
سنگ و آهن را به همت میتوانم بال داد
صید گرخواهم به شاهین ترازو می کنم.
صائب.
بر خواجه ببین و قامت و رفتارش
آن صعوه که شد بینی او منقارش
بالاپوش است در حقیقت او را
چون بال مگس علاقه و دستارش.
محمد قلی سلیم (از آنندراج).
گر به دریا پرتو اندازد چراغ روی تو
می کشد پروانه همچون موج بال و پر در آب.
شفیع اثر (از آنندراج).
مجداف، بال مرغ. (منتهی الارب). هیمنه، بال گستردن طائر بر بچۀ خود. (منتهی الارب). هفاف، بال مرغ سبک در پریدن. (منتهی الارب). ساعد، بال مرغ. (منتهی الارب). سقط، بال شترمرغ. (منتهی الارب).
- بال افکندن، بمجاز سایه افکندن، کسی را زیر سایۀ عنایت خود قراردادن.
- بال برآهیختن، بال و پر برکشیدن و پرواز کردن. پریدن:
همچون کشف به سینه سر اندرکشید اجل
آنجا که نیزۀ تو برآهیخت بال را.
کمال الدین اسماعیل (از آنندراج).
و رجوع به بال و پر برکشیدن شود.
- بال برکشیدن، کنایه از پریدن. پرواز کردن. بال برآهیختن. و رجوع به بال و پرکشیدن و بال برآهیختن شود.
- بال و پر برآوردن، دارای بال شدن. نیرومند شدن بال ورستن شهپر بر او. مجازاً قادر شدن بپرواز:
دام گستردی ز گیسو دانه افشاندی ز خال
کی رهد دل گر برآرد از ملائک پر و بال.
یغما.
- بال و پر دادن بکسی، یاری دادن که نیرومند شود. به نیرومندی گرایاندن کسی را. وی را مورد پشتیبانی و عنایت قرار دادن. نیرو بخشیدن بکسی. بال و یال دادن.
- بال و پر کشیدن، کنایه از پریدن و پرواز کردن و بال و پر برآهیختن. و رجوع به بال برکشیدن و بال برآهیختن شود.
- بال و یال دادن بکسی، بال و پر دادن. رجوع به بال و پر دادن بکسی شود.
- ، بمجاز رونق و جلوه و آرایش بخشیدن:
عروس سخن را نداده ست کس
بجز حجت این زیب و این بال و یال.
ناصرخسرو.
- برکنده بال، کنایه از ناتوان:
کند جلوه طاوس صاحب جمال
چه میخواهی از باز برکنده بال.
سعدی (بوستان).
- به بال کسی پرواز کردن، کنایه از اتکاء به کسی داشتن. بکمک دیگری کاری را انجام دادن. متکی بخود نبودن. تکیه بر دیگری داشتن:
پرواز من به بال و پر تست زینهار
مشکن مرا که می شکنی بال خویش را.
صائب.
ابرام در شکستن من اینقدر چرا
آخر نه من به بال تو پرواز میکنم.
صائب.
- بی بال و پر، کنایه از ناتوان:
برسرکوی تو بی بال و پرم تا رفته ای
باغ بلبل را قفس باشد چو بندد بار گل.
کاتبی ترشیزی.
- پر و بال، پرﱡ و بال، بال و پر:
صاحبا تا شمع و تا پروانه هست
این غرورانگیز و آن صاحب خیال
برنخیزد گفتگو و جستجوی
گرچه سوزد خویشتن را پر و بال.
انوری.
اینجا گذاشتم پر و بالی که داشتم
آن جا که اوست هم به پر او پریده ام.
خاقانی.
- ، مجازاً وسیلۀ نیرومندی. مایۀ قدرت و حرکت:
دل نرم کن به آتش و از بابزن مترس
کز تخم مردمانت برون است پر و بال.
کسایی (از لغت فرس اسدی).
بخواهم که شاها عنایت دهی
که باشد مرا عون تو پر و بال.
کشفی.
همای عدل تو چون پر و بال بازکند
تذرو دانه برون آرد از جلاجل باز.
سوزنی.
- پر و بال برهنجیدن، پرواز کردن. پریدن. رجوع به پر و بال برآهیختن و بال برهیختن و پروبال کشیدن شود.
- ، بال و پر گستردن:
چنانکه مرغ هوا پر و بال برهنجد
تو برخلایق بر پر مردمی برهنج.
ابوشکور.
- پر و بال زدن، جنبان کردن بال و پر. مجازاً بپرواز درآمدن.
- ، کنایه از مردن. (یادداشت مؤلف).
- پر و بال زده، (در مقام نفرین گویند). جوانمرگ شده.
- تیزبال، تندپرواز. تندرو. تیزپر:
چو دوران درآمد شدن تیزبال.
نظامی.
- در هوای کسی پر و بال زدن، هوای کسی را داشتن. تمایل بسوی کسی داشتن. خواهان او بودن:
همای اوج شرف شاه شیخ ابواسحاق
که مرغ فتح زند در هوای او پر و بال.
شمس فخری (از شعوری).
- زیر بال کسی را گرفتن، به کسی کمک کردن. یاری نمودن کسی را.
- سوخته بال، کنایه از ناتوان:
با بلبلان سوخته بال ضمیر من
پیغام آن دو طوطی شکرفشان بگوی.
سعدی (بدایع).
- شکسته بال، کنایه از ناتوان. ستم و رنج رسیده:
گرچه دلم شکستی بر زلف خویش بستی
مرغ شکسته بالم، لیکن خجسته فالم.
سلمان ساوجی.
شکسته بال تر از من میان مرغان نیست.
؟
، عضو غضروفی طرفین بدن ماهی که شنا کردن او را بکار است، نامی است که اصطلاحاً به دو گلبرگ نوعی خاص از گیاهان داده شده است. پروانه واران تیره ای از گیاهان گلدار هستند که گل های آنها نامنظم است، کاسبرگهائی دارند که همه بهم چسبیده و لوله ای تشکیل داده اند و نوک کاسبرگها در بالای لوله سه کنگره می سازد. جام آن ها مرکب از پنج گلبرگ آزاد و نامساوی است که یکی از آنها بزرگتر است و در بالا قرار گرفته و ’درفش’ نامیده میشود. دو گلبرگ دیگر در دو طرف و در زیر آن قرینۀ یکدیگر قرار دارند و آن ها را ’بال’ مینامند و دو گلبرگ دیگر در زیر آنها واقع شده و یک کنار آنها بهم چسبیده زاویه ای میسازند و آنها را ’ناو’ گویند. در غنچۀ ناشکفته، درفش بالها، و بالها ناو را میپوشانند. شکل گلبرگهای آنها در موقعی که باز شده باشد تقریباً مانند پروانه ای بنظر می آید که بالها را گشوده است. و رجوع به گیاه شناسی گل گلاب ص 218 شود، برگ گل. یا شاخی از شاخه های کوچک گل. (یادداشت مؤلف) :
من نیستم آن گل کز آب زرقت
تازه شودم شاخ و بال و یالم.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی - محقق ص 323)
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ)
از ’ع ک ک’، محبوسه. (محیط المحیط). ابل معکوکه، شتر بندکرده. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). شتر حبس کرده. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
سختی گرما. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
تصویری از بشکوه
تصویر بشکوه
باشکوه وعظمت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بعوضه
تصویر بعوضه
یک پشه پشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بعوله
تصویر بعوله
جمع بعل شوهران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشکوفه
تصویر بشکوفه
شکوفه بهار ودرخت
فرهنگ لغت هوشیار
(ماده نر) نوبر نو باوه زود رس اول هر چیز، میوه نورس نوبر، جمع باکورات بواکیر
فرهنگ لغت هوشیار
درویش فقیر، درویشی که شب روی بلندی رود و باواز بلند مردم را دعا کند و صدقه خواهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محکوکه
تصویر محکوکه
مونث محکوک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسکوکه
تصویر مسکوکه
مسکوکه در فارسی مونث مسکوک پرشیان مونث مسکوک، جمع مسکوکات
فرهنگ لغت هوشیار
مشکوکه در فارسی مونث مشکوک بنگرید به مشکوک مونث مشکوک، جمع مشکوکات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معکوسه
تصویر معکوسه
مونث معکوس، جمع معکوسات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکونه
تصویر بکونه
شمشیر چوبین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باکوره
تصویر باکوره
((رِ یا رَ))
اول هر چیز، میوه نورس، نوبر، جمع باکورات. بواکیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بشکوفه
تصویر بشکوفه
((بِ فِ))
شکوفه، گل
فرهنگ فارسی معین
آویزه، شرابه، طره
فرهنگ واژه مترادف متضاد