جدول جو
جدول جو

معنی بعثه - جستجوی لغت در جدول جو

بعثه
(بَ ثَ)
اسم است از بعث. ج، بعثات. (منتهی الارب) ، در اصطلاح نام جزء مرکبی است که کل از آن واز غیر آن ترکیب شود. (از تعریفات جرجانی).
- بعض اوقات، گاه گاهی. پاره ای اوقات.
- بعض مردم، پاره ای از مردم. دسته ای از مردم
لغت نامه دهخدا
بعثه
انگیزش، روانه کردن، زنده گرداندن، فرستادگی
تصویری از بعثه
تصویر بعثه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بعثت
تصویر بعثت
برانگیختن، فرستادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باعثه
تصویر باعثه
مؤنث واژۀ باعث، سبب، علت، انگیزه، برانگیزنده
فرهنگ فارسی عمید
(بَ ثَ)
باران نرم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ عِ لَ)
زنی که خود را به لباس آراستن نداند. (منتهی الارب) (آنندراج). زنی که آرایش به لباس را نداند و لباس نازیبا پوشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ عَ لَ)
متحیر و ترسان گشته از چارۀ کار. (منتهی الارب). مؤنث بعل، یعنی زنی که در چارۀکار متحیر و ترسان باشد. (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، امراه بعیج، زنی که در خیرخواهی شوی بسیار مبالغه نماید و بر وی نثار کند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ عِ ضَ)
پشه ناک: لیله بعضه و ارض بعضه کذلک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ازاقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). شب یا سرزمین پرپشه. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). مبعوضه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). و رجوع به مبعوضه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ عَ رَ)
سر نره. (آنندراج) (منتهی الارب). سر نره و حشفه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
بعر یکی. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج). واحد بعر و بعر، یعنی یک پشکل. (ناظم الاطباء). بشک. ج، ابعار. (مهذب الاسماء). سرگین شتر و گوسفند و آهو، بفارسی آنراپشک گویند. (غیاث). و رجوع به بعر شود:
نزد مخدوم فضل تو نقص است
پیش مزکوم مشک تو بعره است.
خاقانی.
بعره را ای کنده مغز کنده مخ
زیر بینی بنهی و گویی که اخ.
خاقانی.
ای قوم سر خار بیابان که کند تیز
وآن بعرۀ بز را که کند گرد بمعبر.
قاآنی.
لغت نامه دهخدا
(نَ ظَ گَ دَ)
پس از آن. (ناظم الاطباء) ، هر خرمابن و درخت و زراعت که از بیخ آب خورد بی آنکه آنرا جویی باشد یا از باران آب خورد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، پاره ای که بر آبیاری گیرند. (منتهی الارب). پاره و رشوه که بر آبیاری گیرند. (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، خرمابن نر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
پسر تنگی، یکی از پسران رمون که از بندگان ایشبوشث بن یوناتان بود. وی با برادر خود ریکاب در عین ظهرب خانه ایشبوشث درآمده وی را بکشتند و سرش را بخیال یافتن جایزه بداود آوردند لکن داود ایشان را بقتل سپرد. (از قاموس کتاب مقدس) ، نافرمانی کردن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بُ دَ)
رأی و حزم، و منه: انه لذو بعده. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ریزان شدن آب از شکستگی کنارۀ حوض و خم. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بُ ثُ)
بعثوط. ناف وادی و میانۀ آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ناف و میانۀ بیابان. (مؤید الفضلاء). و رجوع به بعثوط شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ ثَ رَ)
لون و رنگ. (ناظم الاطباء). رنگ چرکین. (منتهی الارب) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
نظر کردن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). نگریستن وتفتیش کردن. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(بِ ثَ)
بعثه. رسالت. فرستادگی و ارسال. (ناظم الاطباء). بعث. (فرهنگ نظام).
- بعث کردن، برانگیختن. واداشتن: و تن خویش را بعث کن بفرهنگ و هنر آموختن. (ص 35 منتخب قابوسنامه). و در باطن با اسکندر رومی یکی شد و او را بعث کرد بر قصد داربن دارا. (ص 55 فارسنامۀ ابن البلخی).
- سال بعثت، سالی که خدای تعالی رسول را برسالت مبعوث کرد
لغت نامه دهخدا
(بُ ثَ)
پیسکی گوسپند و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به بغثاء شود
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
زن مرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مؤنث بعل. و رجوع به بعل شود
لغت نامه دهخدا
(بَ عَ ثَ)
تأنیث بلعث. زن فربه سست گوشت.
لغت نامه دهخدا
(اِ)
سست گوشت گردیدن با فربهی. (از ناظم الاطباء). سستی گوشت از فربهی و سطبری. (منتهی الارب) ، أحمق بلغ، به معنای احمق بلغ است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به بلغ شود، رجل بلغ ملغ، مرد خبیث فرومایۀ بدزبان. (منتهی الارب). خبیث. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بُ ثَ)
گاو وحشی. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ ثَ)
بازیچه ای است که کودکان بخاک بازند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). بحاثه. و رجوع به بحاثه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ عَ)
گوشت پارۀ برآمده بر لب ملاصق دندان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، بثع
لغت نامه دهخدا
(عِ ثَ)
مؤنث باعث، رجوع به باعث شود: چه کلی داعیۀ همت و باعثۀ ضمیر بر آن مقصورست. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
این کلمه صورت دیگر مصدر رباعی مجرد ’خبعاث’ است که همواره بصورت ’افعلال’ یعنی ’اخبعثاث’ استعمال میشود. ’اخبعثاث’ بمعنای ’چون شیر راه رفتن’ است. چون: اخبعث فی مشیته اخبعثاثاً، ای مشی مشیه اسد. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رعثه
تصویر رعثه
گوشواره، نوک زیبا در پرندگان، تاج خروس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باعثه
تصویر باعثه
علت و انگیزه
فرهنگ لغت هوشیار
انگیزش، روانه کردن، زنده گرداندن، فرستادگی برانگیختن، زنده کردن (مردگان)، فرستادن، انگیزش برانگیختگی. یا بعثت پیغمبرص فرستاده شدن پیغمبرص از جانب خدا بخلق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بعده
تصویر بعده
بازه، دور اندیشی، دورا، بیگانگی (بازه فاصله)، سرزمین دور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بعره
تصویر بعره
واحد بعر یک پشکل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بعله
تصویر بعله
بد پوش زن بله بلی آری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بعثت
تصویر بعثت
((بِ ثَ))
برانگیختن، رستاخیز، فرستادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بعثت
تصویر بعثت
انگیزش
فرهنگ واژه فارسی سره