اسم است از بعث. ج، بعثات. (منتهی الارب) ، در اصطلاح نام جزء مرکبی است که کل از آن واز غیر آن ترکیب شود. (از تعریفات جرجانی). - بعض اوقات، گاه گاهی. پاره ای اوقات. - بعض مردم، پاره ای از مردم. دسته ای از مردم
اسم است از بَعث. ج، بعثات. (منتهی الارب) ، در اصطلاح نام جزء مرکبی است که کل از آن واز غیر آن ترکیب شود. (از تعریفات جرجانی). - بعض اوقات، گاه گاهی. پاره ای اوقات. - بعض مردم، پاره ای از مردم. دسته ای از مردم
متحیر و ترسان گشته از چارۀ کار. (منتهی الارب). مؤنث بعل، یعنی زنی که در چارۀکار متحیر و ترسان باشد. (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، امراه بعیج، زنی که در خیرخواهی شوی بسیار مبالغه نماید و بر وی نثار کند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج)
متحیر و ترسان گشته از چارۀ کار. (منتهی الارب). مؤنث بَعِل، یعنی زنی که در چارۀکار متحیر و ترسان باشد. (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، امراه بعیج، زنی که در خیرخواهی شوی بسیار مبالغه نماید و بر وی نثار کند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج)
بعر یکی. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج). واحد بعر و بعر، یعنی یک پشکل. (ناظم الاطباء). بشک. ج، ابعار. (مهذب الاسماء). سرگین شتر و گوسفند و آهو، بفارسی آنراپشک گویند. (غیاث). و رجوع به بعر شود: نزد مخدوم فضل تو نقص است پیش مزکوم مشک تو بعره است. خاقانی. بعره را ای کنده مغز کنده مخ زیر بینی بنهی و گویی که اخ. خاقانی. ای قوم سر خار بیابان که کند تیز وآن بعرۀ بز را که کند گرد بمعبر. قاآنی.
بَعر یکی. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج). واحد بَعر و بَعَر، یعنی یک پشکل. (ناظم الاطباء). بشک. ج، ابعار. (مهذب الاسماء). سرگین شتر و گوسفند و آهو، بفارسی آنراپشک گویند. (غیاث). و رجوع به بعر شود: نزد مخدوم فضل تو نقص است پیش مزکوم مشک تو بعره است. خاقانی. بعره را ای کنده مغز کنده مخ زیر بینی بنهی و گویی که اُخ. خاقانی. ای قوم سر خار بیابان که کند تیز وآن بعرۀ بز را که کند گرد بمعبر. قاآنی.
پس از آن. (ناظم الاطباء) ، هر خرمابن و درخت و زراعت که از بیخ آب خورد بی آنکه آنرا جویی باشد یا از باران آب خورد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، پاره ای که بر آبیاری گیرند. (منتهی الارب). پاره و رشوه که بر آبیاری گیرند. (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، خرمابن نر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
پس از آن. (ناظم الاطباء) ، هر خرمابن و درخت و زراعت که از بیخ آب خورد بی آنکه آنرا جویی باشد یا از باران آب خورد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، پاره ای که بر آبیاری گیرند. (منتهی الارب). پاره و رشوه که بر آبیاری گیرند. (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، خرمابن نر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
پسر تنگی، یکی از پسران رمون که از بندگان ایشبوشث بن یوناتان بود. وی با برادر خود ریکاب در عین ظهرب خانه ایشبوشث درآمده وی را بکشتند و سرش را بخیال یافتن جایزه بداود آوردند لکن داود ایشان را بقتل سپرد. (از قاموس کتاب مقدس) ، نافرمانی کردن. (منتهی الارب)
پسر تنگی، یکی از پسران رمون که از بندگان ایشبوشث بن یوناتان بود. وی با برادر خود ریکاب در عین ظهرب خانه ایشبوشث درآمده وی را بکشتند و سرش را بخیال یافتن جایزه بداود آوردند لکن داود ایشان را بقتل سپرد. (از قاموس کتاب مقدس) ، نافرمانی کردن. (منتهی الارب)
بعثه. رسالت. فرستادگی و ارسال. (ناظم الاطباء). بعث. (فرهنگ نظام). - بعث کردن، برانگیختن. واداشتن: و تن خویش را بعث کن بفرهنگ و هنر آموختن. (ص 35 منتخب قابوسنامه). و در باطن با اسکندر رومی یکی شد و او را بعث کرد بر قصد داربن دارا. (ص 55 فارسنامۀ ابن البلخی). - سال بعثت، سالی که خدای تعالی رسول را برسالت مبعوث کرد
بعثه. رسالت. فرستادگی و ارسال. (ناظم الاطباء). بعث. (فرهنگ نظام). - بعث کردن، برانگیختن. واداشتن: و تن خویش را بعث کن بفرهنگ و هنر آموختن. (ص 35 منتخب قابوسنامه). و در باطن با اسکندر رومی یکی شد و او را بعث کرد بر قصد داربن دارا. (ص 55 فارسنامۀ ابن البلخی). - سال بعثت، سالی که خدای تعالی رسول را برسالت مبعوث کرد
سست گوشت گردیدن با فربهی. (از ناظم الاطباء). سستی گوشت از فربهی و سطبری. (منتهی الارب) ، أحمق بلغ، به معنای احمق بلغ است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به بلغ شود، رجل بلغ ملغ، مرد خبیث فرومایۀ بدزبان. (منتهی الارب). خبیث. (اقرب الموارد)
سست گوشت گردیدن با فربهی. (از ناظم الاطباء). سستی گوشت از فربهی و سطبری. (منتهی الارب) ، أحمق بلغ، به معنای احمق بَلغ است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به بَلغ شود، رجل بلغ مِلغ، مرد خبیث فرومایۀ بدزبان. (منتهی الارب). خبیث. (اقرب الموارد)
این کلمه صورت دیگر مصدر رباعی مجرد ’خبعاث’ است که همواره بصورت ’افعلال’ یعنی ’اخبعثاث’ استعمال میشود. ’اخبعثاث’ بمعنای ’چون شیر راه رفتن’ است. چون: اخبعث فی مشیته اخبعثاثاً، ای مشی مشیه اسد. (متن اللغه)
این کلمه صورت دیگر مصدر رباعی مجرد ’خبعاث’ است که همواره بصورت ’افعلال’ یعنی ’اخبعثاث’ استعمال میشود. ’اخبعثاث’ بمعنای ’چون شیر راه رفتن’ است. چون: اخبعث فی مشیته اخبعثاثاً، ای مشی مشیه اسد. (متن اللغه)
انگیزش، روانه کردن، زنده گرداندن، فرستادگی برانگیختن، زنده کردن (مردگان)، فرستادن، انگیزش برانگیختگی. یا بعثت پیغمبرص فرستاده شدن پیغمبرص از جانب خدا بخلق
انگیزش، روانه کردن، زنده گرداندن، فرستادگی برانگیختن، زنده کردن (مردگان)، فرستادن، انگیزش برانگیختگی. یا بعثت پیغمبرص فرستاده شدن پیغمبرص از جانب خدا بخلق