جدول جو
جدول جو

معنی بطراخو - جستجوی لغت در جدول جو

بطراخو
(بَ)
بطراخون. بطراخوس. بلغت یونانی جانوری است آبی که آنرا وزق گویند و بعربی ضفدع خوانند. (برهان) (ناظم الاطباء). مأخوذ از یونانی وزغ و ضفدع است. (ناظم الاطباء). بیونانی ضفدع است. (فهرست مخزن الادویه). قورباغه. غوک، در نزد یهود بمعنی عالم، معرب از یونانی پاتیرارخوس و معنی آن پدر رئیس، لقب رؤسای خاندانها قبل از طوفان، لقب ابراهیم و اسحاق و یعقوب. ج، بطارکه، بطاریک. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
بطراخو
یونانی تازی شده وزغ از جانوران
تصویری از بطراخو
تصویر بطراخو
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از براو
تصویر براو
(پسرانه)
زمینی که بوسیله چشمه یا رودخانه آبیاری شود (نگارش کردی: بهراو)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از براوو
تصویر براوو
آفرین، مرحبا، زه، به به، دستخوش
فرهنگ فارسی عمید
(بَ رَ)
بطرخه. ج، بطارخ از ایتالیایی بوترقه تخم ماهی نمک سود. (دزی ج 1 ص 94) ، پیمانۀ عرق معادل تقریبی یک پنت. (دزی ج 1 ص 94)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
طایفۀ سرگین کش و کناس. (انجمن آرا) (آنندراج). طایفه ای را گویند از جنس کناس و سرگین کش. (برهان). ج، براوان: ملک را بدست گرفت و حرام نمکی بسیار کرد و او را براوان شبانه کشتند
لغت نامه دهخدا
(طَ)
لقب والد علی بن هاشم محدث. (یا آن طمراخ به میم است). (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بُ خی ی)
مرد ستبر: رجل بطاخی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ رُ)
بطراخیون. اسم مادۀ تخم ماهی است که هنوز تخم نشده باشد و جامد او بقدر انگشتی وسایل او نیز میباشد مانند ریگ، و بهترین آن تازۀ مایل به زردی سایل آن است. (مخزن الادویه). و رجوع به تذکرۀ داود ضریر انطاکی شود
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ خَ)
رجوع به بطرخ شود، خشم راندن. غضب کردن. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به دزی ج 1 ص 94 شود: ان بطش ربک لشدید. (قرآن 12/85). اشد منهم بطشاً. (قرآن 8/43 و 36/50). شما را بجنگ قومی خوانند کی خداوندان نیرو و بطش سخت اند. (فارسنامۀ ابن البلخی). و چون شهامت صرامت سلطان درآفاق مشهور بود و وفور بطش و غلبۀ او در جهان مذکور. (جهانگشای جوینی). چون سلاطین روم و شام و ارمن و آن حدود از بطش و انتقام و رکض و اقتحام او هراسان بودند. (جهانگشای جوینی). گفت همچنان از بطش او ایمن نیستم. (گلستان). و رایی اندیشیده ام که ما از بطش ایشان بسبب آن اعتراض توانیم کرد. (ص 34 تاریخ قم). یکسال بدین منوال حتار و حصار ببطش و بأس یلان... محصور و منضغط می بود. (درۀ نادره چ 1341 هجری شمسی انجمن آثار ملی ص 390). جمعی از دلیران سرافراز... نواپردازگشته بطیش و بطش بطیش، نطش سریع آغاز کردند... (همان کتاب ص 430) ، دلیری کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، افاقه یافتن از تب و هنوز ضعف داشتن، بطش من الحمی. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب). افاقه یافتن از تب. (آنندراج) ، کار کردن دست کسی: بطشت یده. (ناظم الاطباء) ، راندن. دوانیدن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
همهمه و غوغا و بانگ و فریاد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
فطرا. به یونانی کوه را گویندو بعربی جبل خوانند. (برهان) (هفت قلزم) (آنندراج). کوه و جبل. (ناظم الاطباء). کوه. (مؤید الفضلاء). و رجوع به بطراسالیون شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
به لغت یونانی نوعی از کرفس صحرایی باشد و آن گرم و خشک است در چهارم. (برهان) (آنندراج). کبیکج. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی).
لغت نامه دهخدا
(طَ)
منسوب است به طبراخ که لقب جدّ ابوالحسن علی بن ابی هاشم عبیدالله بن الطبراخ الطبراخی از اهل بغداد است. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ)
ریش سفید معبد. (ناظم الاطباء). و رجوع به بطریکیه شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
رجوع به بطراخو شود، سرهنگ رومی. ج، بطارقه. (مهذب الاسماء). سرهنگ روم که ده هزار مرد جنگی در زیر حکم او باشد. (ناظم الاطباء). سرهنگ. (مؤید الفضلاء). سرداری از سرداران روم که فرماندۀ ده هزار لشکر بود. رئیس پنج هزار لشکر را طرخان و فرماندۀ دویست نفر را قومس میگفتند. (فرهنگ نظام). ج، بطارقه. سردار فوج رومیان. (غیاث). سرهنگ روم که ده هزار مرد جنگی در زیر حکم او باشد و فروتراز آن ترخان که پنجهزار کس در حکم او باشند و فروتراز آن قومس که دوصد کس در فرمان خود دارد. ج، بطارقه. (منتهی الارب) (آنندراج). لغتی است رومی بمعنی قاید. (ثعالبی، از سیوطی در المزهر). بلغت روم قاید. ج، بطارقه. و در عربی آمده است و بر مطلق رئیس اطلاق شود و در النهایۀ ابن اثیرآمده است: حاذق در امور جنگ بلغت رومی. و در قاموس آمده قایدی که زیردست او ده هزارتن باشند. (از المعرب جوالیقی ص 76). از قواد سپاهی روم که رئیس بر ده هزار تن است و آنان دوازده اند شش همیشه در پای تخت و شش دیگر در شهرهای دیگر. (مفاتیح). ج، بطارقه:
همی ریخت بطریق رومی سرشک
همه رخ پر از آب و دل پر ز رشک.
فردوسی.
و باید که او را (قیصر را) دوازده بطریق بود یعنی سپهسالار، در حکم هر یکی ده هزار مرد و پیوسته از ایشان شش تن پیش قیصر باشند و شش در مملکت می گردند طرنکار از دست بطریق باشد و او را فسطیار نیز گویند و هزار مرد فرمان بردارش باشد و قومس کم از او باشد و اورا دویست فرمانبردار و عسطرتج کم از او باشد و اورا چهل مرد در فرمان. و زاوج کم از او باشد و او را ده مرد فرمان بردار باشد. (بیان الادیان ص 15، 16). اتفاقاً بطریقی از ناحیت آذربایجان و بروایتی از ثغر قزوین به پیش حجاج بن یوسف آمد و بعضی دیگر گویند که بطریق نبود بلکه باذان بود... او را فرمود که با بطریق برو و از ناحیت او بی اذن و اجازت من مفارقت مکن پس بطریق گفت: ایهاالامیر من از تو هزار سوار مرد خواستم. (تاریخ قم ص 258). در فتوح عجم و شام شجاعان و بطریقان بودند که هریک هزاران کافر کشتند. (نقض الفضائح ص 135). هر بطریقی بطریقی گریخت. (درۀ نادره چ 1341هجری شمسی انجمن آثار ملی ص 315)،
{{صفت}} مرد مبارز. (مؤید الفضلاء)، حیله گر. (فرهنگ نظام)، مرغ فربه،
{{صفت}} مرد متکبر. ج، بطارقه. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
رجوع به بطراخو شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از براوو
تصویر براوو
فرانسوی زه آفرین زه، آفرین، مرحبا، احسنت خ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغراو
تصویر بغراو
همهمه غوغا بانگ و فریاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بطر اخوس
تصویر بطر اخوس
وزغ ضفدع قورباغه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بطراخیون
تصویر بطراخیون
یونانی کرفس دشتی از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براو
تصویر براو
علیه کسی، بزیان کسی، بزبان کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بطراخوس
تصویر بطراخوس
یونانی تازی شده وزغ از جانوران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براوو
تصویر براوو
((بِ وُ))
آفرین، مرحبا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بغراو
تصویر بغراو
((بُ))
همهمه، بانگ و فریاد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از براوو
تصویر براوو
آفرین
فرهنگ واژه فارسی سره