جدول جو
جدول جو

معنی بطاطیا - جستجوی لغت در جدول جو

بطاطیا
(بَ)
نهری است که آب دجیل در آن میریزد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از طوطیا
تصویر طوطیا
(دخترانه)
مانند طوطی، معرب از هندی، توتیا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از طباطبا
تصویر طباطبا
(پسرانه)
نام چندتن از افراد تاریخی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بلایا
تصویر بلایا
بلیّه ها، مصیبت ها، پیشامدهای بد، رنجها، جمع واژۀ بلیّه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خطایا
تصویر خطایا
خطیئت ها، کارهای ناصواب، خطاها، گناه ها، جمع واژۀ خطیئت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بطایح
تصویر بطایح
بطیحه ها، مردابها یا جاهایی که در آن آب بسیار جمع می شود، جمع واژۀ بطیحه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطایا
تصویر مطایا
مطیه ها، چهارپایانی که بر آن سوار شوند، جمع واژۀ مطیه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عطایا
تصویر عطایا
عطیه ها، بخشش ها، دهش ها، جمع واژۀ عطیه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باطیه
تصویر باطیه
از صورت های فلکی نیمکرۀ جنوبی، پیاله، ظرف شیشه ای بزرگی که در آن شراب می ریختند، کاسه، بادیه
فرهنگ فارسی عمید
(طَ طَ)
اسماعیل بن ابراهیم بن حسن بن حسن بن علی بن ابیطالب علیه السلام. لقب به لانه کان یبدل القاف طاءً. او لانه اعطی قباء، فقال: طباطبا، و یرید قباقبا. (منتهی الارب). لقب اسماعیل بن ابراهیم بن حسن بن علی علیه السلام که در زبان لکنت داشت و بجای قاف طاء میگفت. آورده اند که در ایام خردسالی بروز عید والد بزرگوار او، به او فرمود که چه نوع جامه برای تو مهیا کنم ؟ او گفت:طباطباء یعنی قباقباء از آن روز اسماعیل به لقب طباطبا مشهور گشت و اولاد او را سادات طباطبائی گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج). و صاحب قاموس الاعلام آرد: ابراهیم بن اسماعیل بن ابراهیم بن حسن بن حسین بن علی بن ابی طالب یکی از سادات است و زبانش لکنت داشته و بتلفظ ’ق’ مقتدر نبود و آنرا مانند حرف ’ط’ تلفظ میکرده است. روزی از خادمش قبای خودرا درخواست میکرد عوض ’قباقبا’، ’طباطبا’ گفته و ازاین رو بهمین کلمه خود و اولاد و احفادش ملقب شدند. رجوع به ابن طباطبا شود. و صاحب تاج العروس مینویسد:لقب شریف اسماعیل الدیباج بن ابراهیم العمر بن حسن مثنی بن حسن سبطبن علی بن ابیطالب کرم الله وجهه و رضی عنهم و چنانکه نسب شناسان بدان تصریح کرده اند این کلمه لقب پسر وی ابراهیم بن اسماعیل بوده و رای صواب همین است. و وی را از این رو بدان نامیده اند که بسبب لکنت زبان ’ق’ را ’طا’ می گفت یا بدان سبب که قبائی به وی دادند و او گفت: طباطبا و چنانکه پیداست هر دو وجه یکسان است و با هم منافی نیستند. و ابونصر بخاری بنقل از کتاب النسب تألیف امام الناصر للحق آورده است که مردم سواد وی را بدین لقب خواندند و طباطبا بزبان نبطی بمعنی بزرگ بزرگان (سیدالسادات) است و برخی گفته اند وجه تسمیۀ وی بدین لقب این است که پدر وی هنگامی که خردسال بود می خواست برای او جامه ای بسازد و او را میان پیراهن و قبا مخیر ساخت. او گفت: طباطبا، یعنی قباقبا. و در خاندان طباطبا گروهی از لحاظ حدیث وفقه و اصل و نسب شهرت یافته اند و این خاندان در میان طالبیان اهمیتی بسزا داشته اند. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جمع واژۀ بطیخ. (یادداشت مؤلف). رجوع به بطیخ شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
شهرستانی است به صعید ادنی. (منتهی الارب). کوره ای است در سمت مغرب نیل در صعید ادنی. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
قراطیا و قراصیا به سریانی و یونانی خرنوب شامی است. (فهرست مخزن الادویه). محرف قراصیا است. رجوع به قراصیا و قراسیا شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
جمع واژۀ خطّاف. (منتهی الارب). رجوع به خطّاف در این لغت نامه شود.
- خطاطیف السباع، مخلبهای سباع. چنگالهای درندگان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَطْ طا)
جمع واژۀ بطال در حالت نصب و جر. رجوع به بطال و قفطی ص 183 شود
لغت نامه دهخدا
(بَ یَ)
شهریست در هند که سلطان محمود غزنوی آنرا فتح کرد و نام پادشاه آن ’بچهرا’ بود. (فرهنگ فارسی معین) :
ور از بهاطیه گویم عجب فرومانی
که شاه ایران آنجا چگونه شد به سفر.
عنصری
لغت نامه دهخدا
(بِ)
بنطاسیه. معرب یونانی فنطاسیا. حس مشترک. (فرهنگ فارسی معین) (از ذخیرۀ خوارزمشاهی). بنطاسیه. مأخوذ از یونانی، حواس باطنی و یا همه حواس. (ناظم الاطباء). قوه متصرفه. (سیر حکمت در اروپا ص 267). بنطاسیا، یونانی فنطاسیا است و در ترجمه رسالۀ حی بن یقظان (نسخۀ کتاب خانه ملک) آمده: قوتی دیگر است که اندر اول خانه پیشین مغزنهاده است که او را ’حس مشترک’ گویند و بزبان یونانیان بنطاسیا گویند و اندریابندۀ محسوسها وی است. رجوع به مادۀ بعد شود. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
ضبط دیگری از باقطایاء از محال بغداد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جمع واژۀ برطیل. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به برطیل شود، بندکرده، فروهشته، بالازده، خراب و منهدم. مضمحل. (یادداشت مؤلف). رجوع به برافکندن و افکنده در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(بْرا)
نوعی صعتر. (یادداشت مؤلف). الیوسیون. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به صعتر شود، سرازیر. (آنندراج) ، درهم و برهم و مخلوط. (ناظم الاطباء). مختلف
لغت نامه دهخدا
سندل. (مهذب الاسماء) ، قی کردن. استفراغ کردن: و کسی را که خون از گلو همی برافکند سود دارد. (الابنیه عن حقایق الادویه) ، خراب کردن. اسقاط. (یادداشت مؤلف). منهدم کردن. نیست و نابود کردن. فانی کردن: خداوند آن دودمان ظالم را برافکند. موبدها را بکش و آتشهاء گبرکان برافکن. (تاریخ سیستان). برآن بنهادند که او را بنشانیم و خود اندر پیش او کار همی کنیم و این سپاه خراسان را برافکنیم. (تاریخ سیستان). آن دیوار را برافکندند. (یادداشت مؤلف).
- برافکندن مالی،تلف کردن آن.
، ریختن: بگیرند تخم خشخاش نیم من اندر چهارمن آب تر کنند یک شب و یک روز... و بپالایند و یک من شکر برافکنند و بقوام آرند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). همه را اندر آب بپزند و هر بامداد بپالایند و مقدار سی درمسنگ انگبین و ده درمسنگ روغن گاو برافکنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، پوشاندن بر. افکندن بر:
برافکند ای صنم ابر بهشتی
زمین را خلعت اردی بهشتی.
دقیقی.
ز ماهی چو خورشید بنمود تاج
برافکند خلعت زمین را ز عاج.
فردوسی.
برافکند خلعت چنان چون سزید
کسی را که خلعت سزاوار دید.
فردوسی.
، وارد کردن:
بعّیاری برآر ای دوست دستی
برافکن لشکر غم را شکستی.
نظامی.
- برافکندن گره، گره زدن:
تهمتن بپوشید رومی زره
برافکند بند زره را گره.
فردوسی.
، بنا نهادن. ساختن. (یادداشت مؤلف) :
نه دام الا مدام تلخ پر کرده صراحی ها
نه تله بلکه حجرۀ خوش برافکنده ست با پله.
عسجدی.
، تولید. پدید آوردن. (یادداشت مؤلف) : و همچنین آهسته باید رفتن و به تعجیل نباید رفتن که دمادما برافکند و از رفتن بازدارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، بالا زدن. رفع. (یادداشت مؤلف). بیکسو زدن. برداشتن:
برافکن برقع از محراب جمشید
که حاجتمند برقع نیست خورشید.
نظامی.
ترا که گفت که برقع برافکن ای فتان.
سعدی.
گر ماه من برافکند از رخ نقاب را
برقع فروهلد بجمال آفتاب را.
سعدی.
، پایین افکندن. به پایین انداختن. فروهشتن: پس یکی از خزریان پیش مسلمه آمد و مسلمان شد و گفت ایها الامیر خاقان را خواهی ملک خزر، مسلمه گفت کجاست گفت اندر آن گردون که برابر تست آنکه دیبا برافکنده است گفت همی بینم. (ترجمه تاریخ طبری).
شهنشه شرم رابرقع برافکند
سخن لختی بگستاخی درافکند.
نظامی.
آنگه که جعد زلف پریشان برافکند
صد دل بزیر طرۀ طرار بنگرید.
سعدی.
، انداختن. بند کردن:
کمان ابروان را زه برافکند
بدان دل کآهوی فربه درافکند.
نظامی.
حصار قلعۀ یاغی بمنجنیق مده
ببام قصر برافکن کمند گیسو را.
سعدی.
، بشتاب فرستادن. (ناظم الاطباء). گسی کردن. براه انداختن. روانه کردن. راندن:
سواری برافکند بر هر سویی
فرستاد نامه به هر پهلویی.
فردوسی.
به هر سو که رستم برافکندرخش
سران را سر از تن همی کرد پخش.
فردوسی.
نگهبان مرز مداین ز راه
سواری برافکند نزدیک شاه.
فردوسی.
کنون چون بخاک اندرآید سرم
سواری برافکن سوی مادرم.
فردوسی.
بمژده نوندی برافکن براه
که ما چیره گشتیم بر کینه خواه.
اسدی (گرشاسب نامه).
- زبان برافکندن، سخن راندن:
ترا سخن نه بدان داده اند تا تو زبان
برافکنی بخرافات خنده ناک هجی.
ناصرخسرو.
، قرار دادن. انداختن:
جامه برافکند بر رژه چو درآمد
پس بتماشای باغ زی شجر آمد.
نجیبی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جمع واژۀ بطرک و بطرک. (ناظم الاطباء). رجوع به بطرک شود، چاهی است پهلوی قرانین. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
جمع خطیئه، خود لغزی ها لغزها کژروی ها نا روایی ها جمع خطیئه گناهها خطاها کژرویها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنطاسیا
تصویر بنطاسیا
یونانی تازی شده پولاب هنباز (حس مشترک) حس مشترک
فرهنگ لغت هوشیار
جمع خطاف، فرشتوکان فرشتوها پرستوها بلوایه ها، ربایندگان، دزدان، آهن های کج جمع خطاف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خطاطی
تصویر خطاطی
عمل و شغل خطاط خوشنویس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بساطی
تصویر بساطی
خرده فروش وخرازی فروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برایا
تصویر برایا
جمع بریه، آفریدگان، جمع بریه آفریدگان مخلوقات خلایق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باحیا
تصویر باحیا
شرمگین آزرمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باطنا
تصویر باطنا
در بنیاد در شکم پنهانی در باطن در حقیقت حقیقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باطیه
تصویر باطیه
پیاله، بادیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بقایا
تصویر بقایا
باقی مانده و تتمه ها، بقایای مالیاتی، ج بقیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلایا
تصویر بلایا
جمع بلیه، جسک ها سختی ها آسیب ها جمع بلیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باحیا
تصویر باحیا
آزرمین
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خطاطی
تصویر خطاطی
خوشنویسی
فرهنگ واژه فارسی سره