اندک اندک روان شدن آب. (آنندراج). رفتن آب اندک اندک. (زوزنی). تراویدن آب. (تاج المصادر بیهقی). بض ّ (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به معانی مصدر مذکور شود بض ّ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به بض در تمام معانی مصدری شود
اندک اندک روان شدن آب. (آنندراج). رفتن آب اندک اندک. (زوزنی). تراویدن آب. (تاج المصادر بیهقی). بَض ّ (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به معانی مصدر مذکور شود بَض ّ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به بض در تمام معانی مصدری شود
سنگ. (منتهی الارب) ، پستی. (منتهی الارب) (غیاث) (منتخب) ، پستی زمین. نشیب زمین. (کشاف اصطلاحات الفنون) ، پستی زمین در دامن کوه. (منتهی الارب) ، دامن کوه. دامنۀ کوه. (کشاف) (اقرب الموارد) ، بن کوه. (از دهار) (مهذب الاسماء). ج، حضاض (مهذب الاسماء) ، احضه، حضض: خردم بچشم خلق و بزرگم بنزد عقل از بخت با حضیضم و از فضل با سنا. مسعودسعد. از حضیض خدمت به اوج مشارکت ملک موسوم شد. (ترجمه تاریخ یمینی). ابر در دامن حضیض او خیمه زند و ستاره پیرامن اوجش طواف کند. (ترجمه تاریخ یمینی). اگر کسی از اوج آن فصاحت و رقت آن عبارت و جزالت آن لفظ در حضیض این ترجمه و رکاکت این کلمه خواهد نگریست جز فضیحت حاصلی نباشد. (ترجمه تاریخ یمینی). و درحضیض آن اطناب سحاب کشیده شدی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 338). اهبطوا افکند جان را در حضیض از نمازش کرد محروم آن محیض. مولوی. ، (اصطلاح هیأت) نزدیکترین نقطه از محیط خارج مرکز نسبت بمرکز عالم و آنرا بیونانی افرنجیون نامند. پست ترین موضع از فلک خارج از مرکز باشد یعنی نزدیکترین جای آن بزمین. افربحیون. مقابل اوج صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: حضیض نزد اهل هیأت نقطۀ مقابل اوج است و آن نقطۀ مشترک بین محل التقاء دو سطح مقعر از دو فلک است: یکی سطح خارج مرکز و دیگر سطح فلکی که در تحت آن است و حضیض ممثلی و حضیض مدیر نقطۀ مشترک میان دو مقعر ممثل عطارد و مدیر است و حضیض مدیری و حضیض حامل نقطۀ مشترک بین دو مقعر مدیر و حامل است. و وجه تسمیۀ آن به حضیض اینست که نقطۀ حضیضی نسبت به نقطۀ اوج بما نزدیکتر است بنابراین پائین تر از آن است و حضیض بر نقطۀ مقابل ذروۀ مرئی نیز اطلاق میگردد و آنرا حضیض مرئی وبعد اقرب مقوم نامند و نقطۀ مقابل ذروۀ وسطی را نیز نامند و آن حضیض مستوی و اوسط و بعد اقرب وسط نامیده میشود. (کشاف) : اوج تو جویم ز چرخ چه داریم در حضیض عز تو خواهم ز دهر چه داریم در هوان. مسعودسعد. گه حضیض و گه میانه گاه اوج اندر آن از سعد و نحسی فوج فوج. مولوی. کواکب گر همه اهل کمالند چرا هر لحظه در نقص وبالند چرا گه بر حضیض و گه بر اوجند گهی تنها فتاده گاه زوجند. شیخ محمود شبستری. - حضیض تدویری، بودن کوکب است در مبداء نطاق سیم از حامل یا تدویر
سنگ. (منتهی الارب) ، پستی. (منتهی الارب) (غیاث) (منتخب) ، پستی زمین. نشیب زمین. (کشاف اصطلاحات الفنون) ، پستی زمین در دامن کوه. (منتهی الارب) ، دامن کوه. دامنۀ کوه. (کشاف) (اقرب الموارد) ، بن کوه. (از دهار) (مهذب الاسماء). ج، حضاض (مهذب الاسماء) ، اَحِضه، حُضض: خردم بچشم خلق و بزرگم بنزد عقل از بخت با حضیضم و از فضل با سنا. مسعودسعد. از حضیض خدمت به اوج مشارکت ملک موسوم شد. (ترجمه تاریخ یمینی). ابر در دامن حضیض او خیمه زند و ستاره پیرامن اوجش طواف کند. (ترجمه تاریخ یمینی). اگر کسی از اوج آن فصاحت و رقت آن عبارت و جزالت آن لفظ در حضیض این ترجمه و رکاکت این کلمه خواهد نگریست جز فضیحت حاصلی نباشد. (ترجمه تاریخ یمینی). و درحضیض آن اطناب سحاب کشیده شدی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 338). اهبطوا افکند جان را در حضیض از نمازش کرد محروم آن محیض. مولوی. ، (اصطلاح هیأت) نزدیکترین نقطه از محیط خارج مرکز نسبت بمرکز عالم و آنرا بیونانی افرنجیون نامند. پست ترین موضع از فلک خارج از مرکز باشد یعنی نزدیکترین جای آن بزمین. افربحیون. مقابل اوج صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: حضیض نزد اهل هیأت نقطۀ مقابل اوج است و آن نقطۀ مشترک بین محل التقاء دو سطح مقعر از دو فلک است: یکی سطح خارج مرکز و دیگر سطح فلکی که در تحت آن است و حضیض ممثلی و حضیض مدیر نقطۀ مشترک میان دو مقعر ممثل عطارد و مدیر است و حضیض مدیری و حضیض حامل نقطۀ مشترک بین دو مقعر مدیر و حامل است. و وجه تسمیۀ آن به حضیض اینست که نقطۀ حضیضی نسبت به نقطۀ اوج بما نزدیکتر است بنابراین پائین تر از آن است و حضیض بر نقطۀ مقابل ذروۀ مرئی نیز اطلاق میگردد و آنرا حضیض مرئی وبعد اقرب مقوم نامند و نقطۀ مقابل ذروۀ وسطی را نیز نامند و آن حضیض مستوی و اوسط و بعد اقرب وسط نامیده میشود. (کشاف) : اوج تو جویم ز چرخ چه داریم در حضیض عز تو خواهم ز دهر چه داریم در هوان. مسعودسعد. گه حضیض و گه میانه گاه اوج اندر آن از سعد و نحسی فوج فوج. مولوی. کواکب گر همه اهل کمالند چرا هر لحظه در نقص وبالند چرا گه بر حضیض و گه بر اوجند گهی تنها فتاده گاه زوجند. شیخ محمود شبستری. - حضیض تدویری، بودن کوکب است در مبداء نطاق سیم از حامل یا تدویر
پدر قبیله ای از قیس. (ناظم الاطباء). بغیض بن ریث بن غطفان، پدر قبیله ای است از قیس. (آنندراج) (منتهی الارب) ، ثبات و پایداری و همیشگی. (ناظم الاطباء). همیشگی. (السامی فی الاسامی). زیستن و ماندن. (فرهنگ نظام). پاییدن. جاودانی. جاویدانی. ماندنی. پایندگی. فانی نشدن. بی مرگی. پا بستن. هستی مقابل فنا و نیستی. ورجوع به بقا و بقاء شود: جهان جای بقا نیست به آسانی بگذار به ایوان چه بری رنج و بکاخ و ستن آوند. طیان. زان ملک را نظام و از این عهد را بقا زان دوستان بفخر و از این دشمنان شمان. عنصری. شادی و بقا بادت زین بیش نگویم کین قافیۀ تنگ مرا نیک به پیخست. عسجدی. اگر آرزو در دنیا نیافریدی کس سوی غذا... و سوی جفت که درو بقای نسل است ننگریستی. (تاریخ بیهقی). از عدل و صوابست بقا زاده و اینها نه اهل بقااند که بر جور و خطااند. ناصرخسرو. دل او گرمربی گشت جان را بیابد او بقای جاودان را. ناصرخسرو. نام تو پاینده باد از آنکه نبشته ست دست بقا بر نگین دولت نامت. مسعودسعد. میدانست که ملاهی و پادشاهی ضد یکدیگرند و جمعیت هر دو بر بقا و دوام مقصور نیست. (ترجمه تاریخ یمینی). ما همه فانی و بقا بس تراست ملک تعالی و تقدس تراست. نظامی. مزاج اگرچه مستقیم بود اعتماد بقا را نشاید. (گلستان). غرض نقشی است کز ما بازماند که هستی را نمی بینم بقایی. (گلستان). - با بقا، بادوام. باثبات. - باغ بقا، باغ ابدی، سرمدی: ز نه خراس برون شو بکوی هشت صفت که هست حاصل این هشت، هشت باغ بقا. خاقانی. - بقا باد کسی را، فعل دعایی، بمعنی دوام عمر باد کسی را: شادی و بقا بادت و زین بیش نگویم کاین قافیۀ تنگ مرا نیک به پیخست. عسجدی. خداوند عالم را بقا باد. (تاریخ بیهقی). بقاش باد با سلامت. (تاریخ بیهقی). تا ابد بادت بقا کاعدات را بستۀ مرگ مفاجا دیده ام. خاقانی. اگر جهان من از غم کهن شده ست رواست جهان بمدح تو تازه کنم بقای تو باد. خاقانی. - بقا دادن، عمر دادن. زندگی دادن: یارب هزار سال ملک را بقا دهی در عز و در سلامت و در یمن و در یسار. منوچهری. - بقادار، دارای بقا و عمر دراز: نام تو چو خضر است به هر جای رسیده ارجو که چنان باشی تو نیز بقادار. فرخی. - بقا کردن، دوام کردن. عمر کردن: پس یکی خروج کرد نام او شهربراز و ملک بگرفت اما بقایی نکرد. (فارسنامۀابن البلخی ص 24). گو رمقی بیش نماند از ضعیف چند کند صورت بیجان بقا. سعدی. عارفان هرچه بقایی و ثباتی نکند گر همه ملک جهان است بهیچش نخرند. سعدی (طیبات). - ، باقی گذاردن: اگر هلاک پسندی وگر بقا بکنی بهر چه حکم کنی نافذ است فرمانت. سعدی (طیبات). - بقای عمر کسی بودن، دراز زندگانی بودن. زندگانی دراز وپایدار یافتن. سر زندگان بسلامت بودن (پس از مرگ کسی بنزدیکان درگذشته گویند تسلیت را) : در بزرگی بقای عمر تو باد تا جهان را همی بقا باشد. مسعودسعد. - بقای نفس، جاودانی بودن آن پس از مرگ چنانکه بعضی از حکما برآنند. رجوع به حکمهالاشراق چ ایرانشناسی ص 90 شود. - بی بقا، بی دوام. بی ثبات. - دار بقا یا کشور بقا، آخرت. (ناظم الاطباء). بمعنی عقبی است که آن جهان باشد. (از آنندراج). دارالبقا، سرای آخرت. آن جهان. دنیای دیگر. مقابل دار فنا، این جهان. رجوع به دارالبقا شود. - دام بقائه، در اصطلاح نامه نگاری قدیم، بمعنی باقی باشی تو. و آنرا پس از عناوین مینوشتند. - دور بقا، دوران زندگی: صحبت یار عزیز حاصل دور بقاست یکدمه دیدار دوست هر دو جهانش بهاست. سعدی (بدایع). - سرای بقا، دار بقا: وین مرکب سرای بقا را برغم خصم جل درکشیده پیش در او کشیده ام. خاقانی. - ملک بقا، دار بقا. سرای بقا: بگوش هوش من آمد ندای اهل بهشت نصیب نفس من آمد نوید ملک بقا. خاقانی. ، در اصطلاح صوفیان عبارت است از آنکه بعد از فنا از خود، خود را باقی بحق دیده و از حق بجهت دعوت از اسمای متفرقه که موجب تفرقه و کثرات است باسم کلی که مقتضی جمع الفرق است بجانب خلق بیاید و رهنمایی کند و روی بقا و راه بقا روی پیر و مرشد است که انسان کامل است و همیشه باقی بعشق است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به تعریفات جرجانی و کلمه فنا در همان متن شود، در علم کلام، مذهب اکثر اشاعره و طایفه ای از معتزله آن است که بقاء صفتی است قائم بذات حق تعالی که بواسطۀ آن صادق است بر او که او باقی است. و مذهب اکثر معتزله و امامیه و قاضی ابوبکر و امام الحرمین و فخرالدین رازی آن است که او باقی است بذات خود، نه بصفتی دیگر. حجت طایفۀ اول آن است که بقا یا عبارت است از استمرار وجود چنانکه ما میگوئیم، یا از ترجیح وجود بر عدم در زمان ثانی چنانکه مذهب شماست، و بر هر دو تقدیر چیزی در حال حدوث ثابت نباشد، بلکه بعد از آن حاصل شود و این تغییر و تبدیل محال است که در ذات حادث باشد، چه ذات از آن جمله نیست که گوئیم پیشتر ذات نبود بعد از آن ذات شد. و ممتنعاست که در عدم بقا باشد. چه محال است که عدم بقا، بقا شود. پس در صفتی باشد زاید بر ذات که آن بقاست. واین دلیل اگر مسلم دارند لازم آید که حدوث هر چیزی صفتی باشد وجودی، قایم زاید بر ذات حادث. و حجت طایفۀ دوم آن است که اگر ’کونه تعالی باقیا’ بسبب بقاء باشد، لازم آید که واجب الوجود لذاته واجب بغیر بود. زیرا که بقا چون امری باشد ورای ذات بضرورت غیر ذات بود. (نفائس الفنون قسم اول ص 111)
پدر قبیله ای از قیس. (ناظم الاطباء). بغیض بن ریث بن غطفان، پدر قبیله ای است از قیس. (آنندراج) (منتهی الارب) ، ثبات و پایداری و همیشگی. (ناظم الاطباء). همیشگی. (السامی فی الاسامی). زیستن و ماندن. (فرهنگ نظام). پاییدن. جاودانی. جاویدانی. ماندنی. پایندگی. فانی نشدن. بی مرگی. پا بستن. هستی مقابل فنا و نیستی. ورجوع به بقا و بقاء شود: جهان جای بقا نیست به آسانی بگذار به ایوان چه بری رنج و بکاخ و ستن آوند. طیان. زان ملک را نظام و از این عهد را بقا زان دوستان بفخر و از این دشمنان شمان. عنصری. شادی و بقا بادت زین بیش نگویم کین قافیۀ تنگ مرا نیک به پیخست. عسجدی. اگر آرزو در دنیا نیافریدی کس سوی غذا... و سوی جفت که درو بقای نسل است ننگریستی. (تاریخ بیهقی). از عدل و صوابست بقا زاده و اینها نه اهل بقااند که بر جور و خطااند. ناصرخسرو. دل او گرمربی گشت جان را بیابد او بقای جاودان را. ناصرخسرو. نام تو پاینده باد از آنکه نبشته ست دست بقا بر نگین دولت نامت. مسعودسعد. میدانست که ملاهی و پادشاهی ضد یکدیگرند و جمعیت هر دو بر بقا و دوام مقصور نیست. (ترجمه تاریخ یمینی). ما همه فانی و بقا بس تراست ملک تعالی و تقدس تراست. نظامی. مزاج اگرچه مستقیم بود اعتماد بقا را نشاید. (گلستان). غرض نقشی است کز ما بازماند که هستی را نمی بینم بقایی. (گلستان). - با بقا، بادوام. باثبات. - باغ بقا، باغ ابدی، سرمدی: ز نه خراس برون شو بکوی هشت صفت که هست حاصل این هشت، هشت باغ بقا. خاقانی. - بقا باد کسی را، فعل دعایی، بمعنی دوام عمر باد کسی را: شادی و بقا بادت و زین بیش نگویم کاین قافیۀ تنگ مرا نیک به پیخست. عسجدی. خداوند عالم را بقا باد. (تاریخ بیهقی). بقاش باد با سلامت. (تاریخ بیهقی). تا ابد بادت بقا کاعدات را بستۀ مرگ مفاجا دیده ام. خاقانی. اگر جهان من از غم کهن شده ست رواست جهان بمدح تو تازه کنم بقای تو باد. خاقانی. - بقا دادن، عمر دادن. زندگی دادن: یارب هزار سال ملک را بقا دهی در عز و در سلامت و در یمن و در یسار. منوچهری. - بقادار، دارای بقا و عمر دراز: نام تو چو خضر است به هر جای رسیده ارجو که چنان باشی تو نیز بقادار. فرخی. - بقا کردن، دوام کردن. عمر کردن: پس یکی خروج کرد نام او شهربراز و ملک بگرفت اما بقایی نکرد. (فارسنامۀابن البلخی ص 24). گو رمقی بیش نماند از ضعیف چند کند صورت بیجان بقا. سعدی. عارفان هرچه بقایی و ثباتی نکند گر همه ملک جهان است بهیچش نخرند. سعدی (طیبات). - ، باقی گذاردن: اگر هلاک پسندی وگر بقا بکنی بهر چه حکم کنی نافذ است فرمانت. سعدی (طیبات). - بقای عمر کسی بودن، دراز زندگانی بودن. زندگانی دراز وپایدار یافتن. سر زندگان بسلامت بودن (پس از مرگ کسی بنزدیکان درگذشته گویند تسلیت را) : در بزرگی بقای عمر تو باد تا جهان را همی بقا باشد. مسعودسعد. - بقای نفس، جاودانی بودن آن پس از مرگ چنانکه بعضی از حکما برآنند. رجوع به حکمهالاشراق چ ایرانشناسی ص 90 شود. - بی بقا، بی دوام. بی ثبات. - دار بقا یا کشور بقا، آخرت. (ناظم الاطباء). بمعنی عقبی است که آن جهان باشد. (از آنندراج). دارالبقا، سرای آخرت. آن جهان. دنیای دیگر. مقابل دار فنا، این جهان. رجوع به دارالبقا شود. - دام بقائه، در اصطلاح نامه نگاری قدیم، بمعنی باقی باشی تو. و آنرا پس از عناوین مینوشتند. - دور بقا، دوران زندگی: صحبت یار عزیز حاصل دور بقاست یکدمه دیدار دوست هر دو جهانش بهاست. سعدی (بدایع). - سرای بقا، دار بقا: وین مرکب سرای بقا را برغم خصم جل درکشیده پیش در او کشیده ام. خاقانی. - ملک بقا، دار بقا. سرای بقا: بگوش هوش من آمد ندای اهل بهشت نصیب نفس من آمد نوید ملک بقا. خاقانی. ، در اصطلاح صوفیان عبارت است از آنکه بعد از فنا از خود، خود را باقی بحق دیده و از حق بجهت دعوت از اسمای متفرقه که موجب تفرقه و کثرات است باسم کلی که مقتضی جمع الفرق است بجانب خلق بیاید و رهنمایی کند و روی بقا و راه بقا روی پیر و مرشد است که انسان کامل است و همیشه باقی بعشق است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به تعریفات جرجانی و کلمه فنا در همان متن شود، در علم کلام، مذهب اکثر اشاعره و طایفه ای از معتزله آن است که بقاء صفتی است قائم بذات حق تعالی که بواسطۀ آن صادق است بر او که او باقی است. و مذهب اکثر معتزله و امامیه و قاضی ابوبکر و امام الحرمین و فخرالدین رازی آن است که او باقی است بذات خود، نه بصفتی دیگر. حجت طایفۀ اول آن است که بقا یا عبارت است از استمرار وجود چنانکه ما میگوئیم، یا از ترجیح وجود بر عدم در زمان ثانی چنانکه مذهب شماست، و بر هر دو تقدیر چیزی در حال حدوث ثابت نباشد، بلکه بعد از آن حاصل شود و این تغییر و تبدیل محال است که در ذات حادث باشد، چه ذات از آن جمله نیست که گوئیم پیشتر ذات نبود بعد از آن ذات شد. و ممتنعاست که در عدم بقا باشد. چه محال است که عدم بقا، بقا شود. پس در صفتی باشد زاید بر ذات که آن بقاست. واین دلیل اگر مسلم دارند لازم آید که حدوث هر چیزی صفتی باشد وجودی، قایم زاید بر ذات حادث. و حجت طایفۀ دوم آن است که اگر ’کونه تعالی باقیا’ بسبب بقاء باشد، لازم آید که واجب الوجود لذاته واجب بغیر بود. زیرا که بقا چون امری باشد ورای ذات بضرورت غیر ذات بود. (نفائس الفنون قسم اول ص 111)
ریزۀ چیزی. (منتهی الارب). شکسته. (از اقرب الموارد) ، آنچه منتشر و پراکنده شود از آب در وقت طهارت کردن. (منتهی الارب) ، آب خوش روان، شکوفۀاول برآمده، هرمتفرق و پریشان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
ریزۀ چیزی. (منتهی الارب). شکسته. (از اقرب الموارد) ، آنچه منتشر و پراکنده شود از آب در وقت طهارت کردن. (منتهی الارب) ، آب خوش روان، شکوفۀاول برآمده، هرمتفرق و پریشان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
تازه. (منتهی الارب) (آنندراج). طری. (اقرب الموارد). باطراوت. تر و تازه، شکوفۀ نرم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، ناقص و خوار. ج، اغضّه. ناقص ذلیل. (اقرب الموارد) ، چشم سست نگاه. (منتهی الارب) (آنندراج). چشمی که سست باشد و پلکهای آن فروهشته، وصاحبش آن را شکسته و سست کند. (از اقرب الموارد)
تازه. (منتهی الارب) (آنندراج). طری. (اقرب الموارد). باطراوت. تر و تازه، شکوفۀ نرم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، ناقص و خوار. ج، اَغِضَّه. ناقص ذلیل. (اقرب الموارد) ، چشم سست نگاه. (منتهی الارب) (آنندراج). چشمی که سست باشد و پلکهای آن فروهشته، وصاحبش آن را شکسته و سست کند. (از اقرب الموارد)
بائض. بیضه نهنده. مرغ تخم کننده. ماکیان. (آنندراج). مرغ خایه کن. مرغ تخمی، نام طایفه ای از ترکمانان ایران (این کلمه بصورت بای ایندر نیز نوشته شده است). (از جغرافیای سیاسی کیهان)
بائض. بیضه نهنده. مرغ تخم کننده. ماکیان. (آنندراج). مرغ خایه کن. مرغ تخمی، نام طایفه ای از ترکمانان ایران (این کلمه بصورت بای ایندر نیز نوشته شده است). (از جغرافیای سیاسی کیهان)
پست فرود نشیب پاگاه دامنه شیپ نشیب پستی مقابل فراز بالا اوج (زندگانی اوج و حضیض دارد)، جای پست در پایین کوه یا در زمین بن کوه دامنه کوه، نقطه مقابل اوج، جمع حضض
پست فرود نشیب پاگاه دامنه شیپ نشیب پستی مقابل فراز بالا اوج (زندگانی اوج و حضیض دارد)، جای پست در پایین کوه یا در زمین بن کوه دامنه کوه، نقطه مقابل اوج، جمع حضض