بدیع ها، تازه ها، نوها، شگفت ها، موجد و مبتدع ها، در علوم ادبی علومی که در آرایش سخن، زینت کلام، صنایعی که نظم و نثر را زینت می دهد بحث می کند، جمع واژۀ بدیع
بدیع ها، تازه ها، نوها، شگفت ها، موجد و مبتدع ها، در علوم ادبی علومی که در آرایش سخن، زینت کلام، صنایعی که نظم و نثر را زینت می دهد بحث می کند، جمعِ واژۀ بدیع
جماع کردن با کنیزک خود: باضع جاریته مباضعه و بضاعاً. - امثال: کمعلمه امها البضاع. (ناظم الاطباء). مباضعه، با کسی جماع کردن. (زوزنی). جماع نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج). آرامش با زن. آرامیدن با زن. نزدیکی با زن. همخوابگی. مجامعت. مقاربت. مباشرت. بیارمیدن با. (یادداشت مؤلف). و رجوع به مباضعه شود، هویدا شدن کلام. (منتهی الارب). آشکار گشتن کلام. (از اقرب الموارد) ، رسیدن اشک در چشم و نریختن آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، به ستوه آمدن از کسی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، سیراب شدن کسی از آب. (از منتهی الارب) (ازناظم الاطباء). بضع. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). و رجوع به این مصدر شود. بضاع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به بضاع شود، خوی کردن پیشانی کسی. (ناظم الاطباء) سیراب شدن از آب. بضوع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بضع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به مصادر مذکور شود
جماع کردن با کنیزک خود: باضع جاریته مباضعه و بضاعاً. - امثال: کمعلمه امها البضاع. (ناظم الاطباء). مُباضَعَه، با کسی جماع کردن. (زوزنی). جماع نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج). آرامش با زن. آرامیدن با زن. نزدیکی با زن. همخوابگی. مجامعت. مقاربت. مباشرت. بیارمیدن با. (یادداشت مؤلف). و رجوع به مباضعه شود، هویدا شدن کلام. (منتهی الارب). آشکار گشتن کلام. (از اقرب الموارد) ، رسیدن اشک در چشم و نریختن آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، به ستوه آمدن از کسی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، سیراب شدن کسی از آب. (از منتهی الارب) (ازناظم الاطباء). بَضْعْ. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). و رجوع به این مصدر شود. بَضاع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به بضاع شود، خوی کردن پیشانی کسی. (ناظم الاطباء) سیراب شدن از آب. بضوع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بَضع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به مصادر مذکور شود
چیزهای تازه و نادر و عجیب. (ناظم الاطباء). تازه ها. نوباوه ها. نوپدیدکرده ها. نوآورده ها: از هر صنایعی که بخواهی بر او اثر وز هر بدایعی که بجویی برونشان. فرخی. و بدایع ابداع را در عالم کون و فساد پیدا کرد. (کلیله و دمنه). می اندیشم که بلطایف حیل و بدایع تمویهات گرد این غرض درآیم. (کلیله و دمنه). ابوالنصر... عتبی در تحریر و تقریر این کتاب (تاریخ یمینی) سحر حلال نموده است و بدایع اعجاز اظهار کرده. (ترجمه تاریخ یمینی چ بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 10). این کلمات از حکم و بدایع سخن امام ابوالطیب است. (ترجمه تاریخ یمینی ص 250). در کتاب لطایف الاّداب از تصنیف عتبی نوادر اخبار و بدایع خطب و اشعار او (ابو جعفر محمد) بعضی مسطور است. (ترجمه تاریخ یمینی ص 263). پروردگاری که به اختلاف لغات و صفات شکر روایع بدایع صنایع او مقصور است. (جهانگشای جوینی) ، بی اعتدالی. (ناظم الاطباء)
چیزهای تازه و نادر و عجیب. (ناظم الاطباء). تازه ها. نوباوه ها. نوپدیدکرده ها. نوآورده ها: از هر صنایعی که بخواهی بر او اثر وز هر بدایعی که بجویی برونشان. فرخی. و بدایع ابداع را در عالم کون و فساد پیدا کرد. (کلیله و دمنه). می اندیشم که بلطایف حیل و بدایع تمویهات گرد این غرض درآیم. (کلیله و دمنه). ابوالنصر... عتبی در تحریر و تقریر این کتاب (تاریخ یمینی) سحر حلال نموده است و بدایع اعجاز اظهار کرده. (ترجمه تاریخ یمینی چ بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 10). این کلمات از حکم و بدایع سخن امام ابوالطیب است. (ترجمه تاریخ یمینی ص 250). در کتاب لطایف الاَّداب از تصنیف عتبی نوادر اخبار و بدایع خطب و اشعار او (ابو جعفر محمد) بعضی مسطور است. (ترجمه تاریخ یمینی ص 263). پروردگاری که به اختلاف لغات و صفات شکر روایع بدایع صنایع او مقصور است. (جهانگشای جوینی) ، بی اعتدالی. (ناظم الاطباء)
تلف. تباه. (دهار) : ایزد امروز همه کار برای تو کند همه عالم بمراد و بهوای تو کند از لطف هرچه کند با تو سزای تو کند زآنکه ضایع نکند هرچه بجای تو کند. منوچهری (دیوان ص 192). خواجه احتیاط وی و مردم وی اینجا و بنواحی بکند تا از دست بنشود و چیزی ضایع نگردد. (تاریخ بیهقی ص 330). بدرستی که او ضایع نمی گرداند اجر نیکوکاران را. (تاریخ بیهقی ص 311). آلتونتاش را فرو باید گرفت و این فرصت را ضایع نباید کرد. (تاریخ بیهقی). تاکنون کارها سخت ناپسندیده رفته است و هر کس بکار خویش مشغول بوده و شغلهای سلطان ضایع. (تاریخ بیهقی 154). هر بنده که جانب ایزد عزّوجل نگاه دارد وی عزّ ذکره و جلت عظمته آن بنده را ضایع بنماند. (تاریخ بیهقی ص 255). نکندبا سفها مرد سخن ضایع نان جو را که زند زیرۀ کرمانی. ناصرخسرو. تا آخر روز بازرگان بضرورت از عهدۀ مقرر بیرون آمد و متحیر بماند، روزگارضایع. (کلیله و دمنه). اقوال پسندیده مدروس گشته...و ضایع گردانیدن احکام خرد طریقتی مشروع. (کلیله و دمنه)... و دین بی ملک ضایع. (کلیله و دمنه). که ز یزدان آگهیم و طایعیم ما همه بی اتفاقی ضایعیم. مولوی (مثنوی). لقمان حکیم اندر آن قافله بود، یکی گفتش از کاروانیان مگر اینان را نصیحتی کنی... تا طرفی از مال ما دست بدارند که دریغ باشد که چندین نعمت ضایع شود. (گلستان سعدی). وصیت همین است جان برادر که اوقات ضایع مکن تا توانی. سعدی. صبا از من بگو یار عبوساً قمطریرا را نمی چسبی به دل ضایع مکن صمغ و کتیرا را. ؟ ، فروگذاشته. بی تیمار که پروای آن نکنند: دار ملک خویش را ضایع چرا باید گذاشت مر سپاهان را چرا کرده ست بر غزنین گزین. فرخی. ، بیکار. مهمل. معطل. فرومانده. (دهار) : اگر بیهنران خدمت اسلاف را وسیلت سعادت سازند خلل بکارها راه یابدو اهل هنر ضایع مانند. (کلیله و دمنه) ، بی ثمر. بی بر. بیفایده: الحق که در آن سعی پیوسته آید و مؤونتی تحمل کرده شود ضایع و بی ثمرت نماند. (کلیله و دمنه). نباشد ترا ضایع از کردگارت اگر بی کسان را کنی دستیاری. کمال اسماعیل. فضل و هنر ضایعست تا ننمایند عود بر آتش نهند و مشک بسایند. سعدی (گلستان). ، بی نگهبان: چون دید که جمع بنماز مشغول شده اند واز رختها دورند و قماشها ضایع است، قصد کرد تا رختی ببرد. (اسرار التوحید ص 124) ، گم. مفقود: یک روز شیخ را ازارپای نودوخته بودند و بر آب زده و نمازی کرده و برحبل افکنده تا خشک شود، ازارپای ضایع شد. (اسرارالتوحید ص 197). آن کاغذ زر که بخرقان ضایع شده بود ندید. (اسرارالتوحید ص 188). حسن گفت چیزی داشتم ضایع شده است. (اسرار التوحید ص 188). از آن قبل را کردند هار مروارید که درّ ضایع بودی اگر نبودی هار. ؟ (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). ، گندیده (مانند تخم مرغ و غیره). لغ، هالک. (منتهی الارب). به بادشده. - ضایع شدن، ضیاع. (دهار). ضلال. (تاج المصادر). گم شدن: مسلمانان مرا وقتی دلی بود که با وی گفتمی گر مشکلی بود کنون ضایع شد اندر کوی جانان چه دامنگیر یا رب منزلی بود. حافظ. - ضایع کردن، تضییع. اضاعه. (تاج المصادر). اهجال. (منتهی الارب). گم کردن: و از جهت آنکه سلیمان علیه السلام انگشتری ضایع کرد ملک از وی برفت. (نوروزنامه). بباد دادن. - ضایع گذاشتن، از دست نهادن. اهمال کردن در... - ضایع گردانیدن، تضییع
تلف. تباه. (دهار) : ایزد امروز همه کار برای تو کند همه عالم بمراد و بهوای تو کند از لَطَف هرچه کند با تو سزای تو کند زآنکه ضایع نکند هرچه بجای تو کند. منوچهری (دیوان ص 192). خواجه احتیاط وی و مردم وی اینجا و بنواحی بکند تا از دست بنشود و چیزی ضایع نگردد. (تاریخ بیهقی ص 330). بدرستی که او ضایع نمی گرداند اجر نیکوکاران را. (تاریخ بیهقی ص 311). آلتونتاش را فرو باید گرفت و این فرصت را ضایع نباید کرد. (تاریخ بیهقی). تاکنون کارها سخت ناپسندیده رفته است و هر کس بکار خویش مشغول بوده و شغلهای سلطان ضایع. (تاریخ بیهقی 154). هر بنده که جانب ایزد عزّوجل نگاه دارد وی عزّ ذکره و جلت عظمته آن بنده را ضایع بنماند. (تاریخ بیهقی ص 255). نکندبا سفها مرد سخن ضایع نان جو را که زند زیرۀ کرمانی. ناصرخسرو. تا آخر روز بازرگان بضرورت از عهدۀ مقرر بیرون آمد و متحیر بماند، روزگارضایع. (کلیله و دمنه). اقوال پسندیده مدروس گشته...و ضایع گردانیدن احکام خرد طریقتی مشروع. (کلیله و دمنه)... و دین بی ملک ضایع. (کلیله و دمنه). که ز یزدان آگهیم و طایعیم ما همه بی اتفاقی ضایعیم. مولوی (مثنوی). لقمان حکیم اندر آن قافله بود، یکی گفتش از کاروانیان مگر اینان را نصیحتی کنی... تا طرفی از مال ما دست بدارند که دریغ باشد که چندین نعمت ضایع شود. (گلستان سعدی). وصیت همین است جان ِ برادر که اوقات ضایع مکن تا توانی. سعدی. صبا از من بگو یار عبوساً قمطریرا را نمی چسبی به دل ضایع مکن صمغ و کتیرا را. ؟ ، فروگذاشته. بی تیمار که پروای آن نکنند: دار ملک خویش را ضایع چرا باید گذاشت مر سپاهان را چرا کرده ست بر غزنین گزین. فرخی. ، بیکار. مهمل. معطل. فرومانده. (دهار) : اگر بیهنران خدمت اسلاف را وسیلت سعادت سازند خلل بکارها راه یابدو اهل هنر ضایع مانند. (کلیله و دمنه) ، بی ثمر. بی بر. بیفایده: الحق که در آن سعی پیوسته آید و مؤونتی تحمل کرده شود ضایع و بی ثمرت نماند. (کلیله و دمنه). نباشد ترا ضایع از کردگارت اگر بی کسان را کنی دستیاری. کمال اسماعیل. فضل و هنر ضایعست تا ننمایند عود بر آتش نهند و مشک بسایند. سعدی (گلستان). ، بی نگهبان: چون دید که جمع بنماز مشغول شده اند واز رختها دورند و قماشها ضایع است، قصد کرد تا رختی ببرد. (اسرار التوحید ص 124) ، گم. مفقود: یک روز شیخ را ازارپای نودوخته بودند و بر آب زده و نمازی کرده و برحبل افکنده تا خشک شود، ازارپای ضایع شد. (اسرارالتوحید ص 197). آن کاغذ زر که بخرقان ضایع شده بود ندید. (اسرارالتوحید ص 188). حسن گفت چیزی داشتم ضایع شده است. (اسرار التوحید ص 188). از آن قبل را کردند هار مروارید که دُرّ ضایع بودی اگر نبودی هار. ؟ (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). ، گندیده (مانند تخم مرغ و غیره). لغ، هالک. (منتهی الارب). به بادشده. - ضایع شدن، ضَیاع. (دهار). ضلال. (تاج المصادر). گم شدن: مسلمانان مرا وقتی دلی بود که با وی گفتمی گر مشکلی بود کنون ضایع شد اندر کوی جانان چه دامنگیر یا رب منزلی بود. حافظ. - ضایع کردن، تضییع. اضاعه. (تاج المصادر). اِهجال. (منتهی الارب). گم کردن: و از جهت آنکه سلیمان علیه السلام انگشتری ضایع کرد ملک از وی برفت. (نوروزنامه). بباد دادن. - ضایع گذاشتن، از دست نهادن. اهمال کردن در... - ضایع گردانیدن، تضییع
لقب شاعری است از بنی ضبعه بن قیس بنام عمرو بن قمئه بن ذریح بن سعد بن مالک بن ضبیعه بن قیس بن ثعلبه الشاعر. وی با امروءالقیس به بلاد روم رفت و بدانجا درگذشت، و از این روی او را ضایع گفتند که در سرزمینی غیر وطن خود بمرده است. سمعانی گوید: و هو اول من عمل فی الجبال شعرا. (انساب سمعانی ورق 359) عثمان بن بالغ الضایع. وی از عمرو بن مرزوق و از وی محمد بن بکر بن داسه البصری روایت کند. (سمعانی)
لقب شاعری است از بنی ضبعه بن قیس بنام عمرو بن قمئه بن ذریح بن سعد بن مالک بن ضبیعه بن قیس بن ثعلبه الشاعر. وی با امروءالقیس به بلاد روم رفت و بدانجا درگذشت، و از این روی او را ضایع گفتند که در سرزمینی غیر وطن خود بمرده است. سمعانی گوید: و هو اول من عمل فی الجبال شعرا. (انساب سمعانی ورق 359) عثمان بن بالغ الضایع. وی از عمرو بن مرزوق و از وی محمد بن بکر بن داسه البصری روایت کند. (سمعانی)