جدول جو
جدول جو

معنی بصقه - جستجوی لغت در جدول جو

بصقه
(بَ قَ)
زمین سنگلاخ سوختۀ بلند، ج، بصاق. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
بصقه
(بَ قَ)
ارتفاع سنگی، مکانی است در دشتهای یهودیه و بگمان بعضی همان بشلیت میباشد. (از قاموس کتاب مقدس) ، دانا و دانشمند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (زمخشری) (غیاث). زیرک. (زمخشری) ، بینا و دانا. (ناظم الاطباء). دل آگاه. قادر بتشخیص. روشن بین. روشندل:
رای درست باید و تدبیر مملکت
خواجه به هر دو سخت مصیب آمد و بصیر.
فرخی.
فرقان بنزد مردم عامه بود بزرگ
لیکن بزرگتر ببر مردم بصیر.
منوچهری.
زین بدکنش حذر کن و زین پس دروغ او
منیوش اگر بهوش و بصیری و تیزویر.
ناصرخسرو.
ور همچو ما خدای نه جسمست و نه گران
پس همچو ما چرا که سمیع است و هم بصیر.
ناصرخسرو.
یکی قدیربر از قدرت مقدر خویش
یکی بصیربر از دانش اولوالابصار.
ناصرخسرو.
همی گشاید کشور همی ستاند ملک
یکی بعزم درست و یکی به رای بصیر.
مسعودسعد.
جز بصدرت عیار دانش من
ناقدان بصیر نتوان یافت.
خاقانی.
ناگزیر جملگان حی قدیر
لایزال و لم یزل فرد بصیر.
مولوی.
عیبت از بیگانه پوشیده ست و می بیند بصیر
فعلت از همسایه پنهان است و میداند علیم.
سعدی (طیبات).
بر احوال نابوده علمش بصیر.
سعدی (بوستان).
، از صفات خدای تعالی جل شانه. (ناظم الاطباء). یکی از اسماء باریتعالی. (آنندراج). یکی از اسماء باری تعالی و هوالذی یشاهد الاشیاءکلها ظاهرها و خافیها بغیر جارحه. (منتهی الارب).
- ابوبصیر، در این شعر ناصرخسرو بمعنی صاحب بصیرت و بینایی:
بی حجت و بصارت سوی تو خویشتن
با چشم کور نام نهاده است ابوبصیر.
ناصرخسرو.
- ، ابوبصیر، عتبه بن اسید ثقفی. صحابی است. (ناظم الاطباء).
- بصیر بودن، بینا و دانا بودن. (ناظم الاطباء).
- بصیرتر، بیناتر و داناتر. (ناظم الاطباء).
- بصیر شدن، بینا و دانا شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برقه
تصویر برقه
(دخترانه)
درخشیدن جسمی در مقابل تابش اشعه آفتاب یا هر چیز دیگر (نگارش کردی: بریقه)
فرهنگ نامهای ایرانی
(قَ)
باران سخت و درشت که دفعهً ببارد. یقال: اصابتنا بوقه. جمع واژۀ بوق. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بُقَ / قِ)
گاو تخمی. گاو نری که از آن برای تولید مثل استفاده میکنند. (فرهنگ فارسی معین). گوساله. (مؤید الفضلاء ص 185)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ قَ)
لزقه. (دزی)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
دانه ای است سبز کلانتر از کرسنه نان و طبیخ آن را میخورند و آن را مقشر کرده به گاوان دهند و گاوان را چاق و فربه کند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بُ قَ)
بصاق. موضعی است نزدیک مکه. (ناظم الاطباء). موضعی است نزدیک مکه و آنرا بصاق بدون تا هم گویند. (آنندراج) (منتهی الارب). و رجوع به بصاق شود
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
زمین درشت.
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ / بِ رَ / بَ صِ رَ)
قبهالاسلام. خزانهالعرب. رعناء. نام شهری از عراق عرب. (غیاث). شهری از کشور عراق در کنار شطالعرب درنزدیکی محمره (خرم شهر). گویند این لفظ معرب ’بس راه’ است. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). شهری عظیم است (بعراق) و او را دوازده محلت است هریکی چند شهری از یکدیگر گسسته و گویند که او را صدهزار و بیست وچهارهزار رود است و بنای وی عمر بن الخطاب کرده است رضی اﷲ عنه و اندر عراق هیچ ناحیت نیست عشری مگر بصره. و علوی برقعی از آنجا خروج کرد و گور طلحه و انس بن مالک و حسن بصری و پسر سیرین آنجاست و از وی نعلین خیزد و فوطه های نیک و جامه های کتان و خیش مرتفع. (حدودالعالم چ 1340 هجری شمسی دانشگاه طهران ص 152). مؤلف معجم البلدان آرد: بصرۀ عراق، طولش هفتاد و چهار درجه و عرضش سی و یک درجه و از اقلیم سیم است بنا بقول ابوبکر انباری بصره در کلام عرب زمین سخت صلب باشد وبقول قطرب زمین سخت سنگلاخ که به سم چارپایان آسیب رساند. قطامی گوید: همینکه مسلمین بحوالی بصره رسیدنددر خاک بصره از دور سنگ ریزه دیدند گفتند: این ارض بصره است یعنی زمین سنگ ریزه و بدین مناسبت بدین نام موسوم شد. بصره در سال چهارده هجری شش ماه قبل از کوفه شهر شد. اقطاع و قرای بصره زیاد و درباره او در اشعار شعرا مدح و ذم بسیار شده است و از جمله عیوب آن را متغیر بودن هوای آن دانسته اند که ساعتی لباس زمستانی و ساعت دیگر لباس تابستانی بتن باید کرد. و از محاسن آن وفور نخل و اهل علم آن است. بنا بنقل حمداﷲمستوفی در نزههالقلوب ص 38 آمده: مردم آنجا اکثر سیاه چهره و اثناعشری اند و زبانشان عربی مغیر است و پارسی نیز گویند. ولایت بسیار از توابع آنجاست از آن جمله است عبادان که ماوراء آن عمارت نیست و مثل ’لیس قریه وراء عبادان’ اشاره بدان است و در فضیلت عبادان حدیث بسیار وارد است و آنرا ثغور شمارند که سرحد مسلمانی است با کفار هند. لسترنج آرد: چون اعراب برای مسکن خود شهرهایی لازم داشتند که پایگاه نظامی آنها هم باشد سه شهر کوفه و بصره و واسط را ساختند. (در حدود نیمۀ اول قرن اول هجری). و در اندک مدتی این شهرها بخصوص کوفه و بصره آبادان گردید و هرکدام مدتی پایتخت دولت امویان شدند و بهمین جهت این دو شهر مدتی معروف به عراقین یعنی دو پایتخت عراق شدند. این شهر بندر تجارتی بزرگ عراق است متصل به حاشیۀ بیابان بمسافت کمی در باختر شطالعرب و کشتی ها از راه دو نهر میان بصره و شطالعرب آمد و رفت میکنند. معنی لغوی این کلمه را سنگ های سیاه دانسته اند در زمان عمر بن خطاب بسال هفده هجری ساخته شد و زمینهای آن میان قبایل عرب که پس از انقراض سلطنت ساسانیان بدانجا مهاجرت کردند تقسیم گردید و بزودی آبادان و یکی از دو پایتخت عراق گردید. بصره بخط مستقیم در دوازده میلی شطالعرب واقع است و بوسیلۀ دو نهر بزرگ معقل و ابله بدان می پیوندد و طول بصره در امتداد شطالعرب است. این شهر دارای کشت زارهای سرسبز و نخلستانهای بارور و وسیع است. رجوع به جغرافیای سرزمینهای خلافت شرقی و لغات تاریخیه و جغرافیۀ ترکی ج 2، نزههالقلوب، مرآت البلدان ج 1، المنجد، قاموس الاعلام ترکی ج 2، شدالازار و خاندان نوبختی شود. بنا بنقل الموسوعه العربیه چ 1965 قاهره جمعیت بصره 164623 تن و شهری است در عراق بر ساحل راست شطالعرب و مهمترین بندر عراق است. فاصله این شهر تاخلیج فارس 118 هزارگز میباشد و در روزگار خلافت عمر بن خطاب (636م.) بنا شد. بنیادگذار آن عقبه بن غزوان است که آنرا بر کنار بادیه کمی دور از شط در ملتقای راههای آبی و خشکی بنا نهاد. گذشته از اینکه مرکز تجارتی مهمی بود در روزگار خلافت عباسیان از مراکز فرهنگی نیز بشمار میرفت و پس از انقراض عباسیان از رونق افتاد و در معرض جنگهای ترکان و ایرانیان قرار گرفت ودر دوران جنگ جهانی اول که بوسیلۀ راه آهن به بغدادارتباط یافت و دریانوردی در شط العرب دایر شد این شهر رونق گذشته اش را از سر گرفت. بصره را نخلستانهای بسیار فرا گرفته است. بیشتر صادرات و واردات عراق ازاین بندر است. ارتفاع آن نسبت به سطح دریا دو متر است. جنگ مشهور جمل میان حضرت علی بن ابیطالب (ع) و عایشه در این شهر روی داد. فرودگاه و ایستگاه راه آهن دارد و از زمان استقلال عراق بسیار توسعه یافته است. با هند تجارت وسیعی دارد و در پیرامون آن بهترین خرمابدست آید. (از الموسوعه العربیه چ 1965م. قاهره).
- بحر بصره، دریای بصره. شط العرب:
طاس چو بحر بصره بین جزر و مدش بجرعه ای
ساحل خاک را ز در، موج عطای تو زند.
خاقانی.
و رجوع به دریای بصره شود.
- خرما به بصره بردن، نظیر زیره بکرمان بردن. کارلغو و نابجا کردن:
کرمان و زیره بصره و خرما بدخش و لعل
عمان و در حدیقه و گل جنت و گیاه.
قاآنی.
- دریای بصره، بحر بصره. شط العرب:
خورده یک دریای بصره تا خط بغداد جام
پس پیاپی دجله ای در جرعه دان افشانده اند.
خاقانی.
- فیض بصره یا دجلۀ کور یا بهمن شیر، نام رود پهناوری که از آبهای دجله و فرات تشکیل میگردد و در آبادان (عبادان) بخلیج فارس میریزد. رجوع به جغرافیای تاریخی سرزمینهای خلافت شرقی شود.
- ماه بصره، بنا بنقل ابن البلخی در فارسنامه شامل شهرهای زیر بوده است: و لشکر بصره بحرین و عمان و تیز و مکران و کرمان و پارس و خوزستان و دیگر اعمال و دیار عرب کی متصل آن است بگرفتند و آن ولایتها را ماه البصره گویند. (ص 120 فارسنامۀ ابن البلخی). و رجوع به بصره و ماه البصره شود
لغت نامه دهخدا
(بَ صَ رَ)
جمع واژۀ باصر. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(بُ رَ)
زمین سرخ پاکیزه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گلی که با سرخی زند. ج، بصر. (مهذب الاسماء).
لغت نامه دهخدا
شهری در بلاد موآب است که بعضی گمان برده اند که همان بصره حوران باشد که شامل خرابه های بسیار است و محیط آنها تخمیناً پنج میل و عدد ساکنین آن یکصد هزار بوده است لیکن نفوس حالیه اش حدود بیست خانوار باشد و بگمان بعضی این شهر از بناهای رفائیان و اکثر خرابه های آن که فعلاً موجود است در عصر رومانیان ساخته شده است و چون دین مسیح در این شهر نفوذ کرد اکثر اهالی آن نصرانی شدند بطوری که در زمانی هفده اسقف در آن بود. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(بَ صَ لَ)
واحد بصل یعنی یک دانه پیاز. (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء).
لغت نامه دهخدا
(بَ وَ)
موضعی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، مکنت و ثروت. (ناظم الاطباء). مایه و مال و با آوردن، بردن، داشتن، ساختن و یافتن ترکیب شود. سرمایه. رجوع به ارمغان آصفی شود، اسباب و متاع و ملک. (ناظم الاطباء). مال و اسباب. (غیاث). کالا:
نجهد از برتیغت نه غضنفر نه پلنگ
ندمد از کف رادت نه بضاعت نه جهاز.
منوچهری.
در عیان عنبر فشاند در نهان لؤلؤ خورد
عنبر است او را بضاعت لؤلؤ است او را جهاز.
منوچهری.
جهان را عقل راه کاروان دید
بضاعتهاش خوان استخوان دید.
مسعودسعد.
تا من دستور دولت ابوالقاسم... و زیف این بضاعت پیش امیر به امیری بر کار کنم. (ترجمه تاریخ یمینی).
شرم آید از بضاعت بی قیمتم ولی
در شهر آبگینه فروش است و گوهری.
سعدی.
بضاعت نیاوردم الا امید
خدایا ز عفوم مکن ناامید.
سعدی.
از تن بیدل طاعت نیاید و پوست بی مغز بضاعت را نشاید. (سعدی).... همه شب نیارامید از سخنهای با خشونت گفتن که فلان انبارم بترکستان است و فلان بضاعت بهندوستان. (گلستان).
با آنکه بضاعتی ندارم
سرمایۀ طاعتی ندارم.
(گلستان).
... همچنین مجلس وعظ چو کلبۀ بزاز است آنجا تا نقدی ندهی بضاعتی نستانی و اینجا تا ارادتی نیاری سعادتی نبری. (گلستان). عابدان جزای طاعت خواهند و بازرگانان بهای بضاعت. (گلستان).
- با بضاعت، ثروتمند. مالدار. چیزدار بامکنت. سرمایه دار. ضد بی بضاعت.
- بضاعت مزجات، سرمایۀ اندک. سرمایۀ کم:
یا ایها العزیز بخوان در سجود شکر
جان برفشان بضاعت مزجات کهتری.
خاقانی.
اگر در سیاقت سخن دلیری کنم شوخی کرده باشم و بضاعت مزجات بحضرت عزیز آورده.
(گلستان).
ما را بجز تو در همه عالم عزیز نیست
گر رد کنی بضاعت مزجات ور قبول.
سعدی (طیبات).
و رجوع به بضاعه و بضاعات مزجات شود.
- بی بضاعت، پریشان. فقیر. محتاج. (ناظم الاطباء). بیمایه. کم مایه. اندک مایه. کم سرمایه. بی چیز. ضد با بضاعت: فلانی آدم بی بضاعتی است. (فرهنگ نظام).
ز لطفت همین چشم داریم نیز
برین بی بضاعت ببخش ای عزیز.
سعدی (بوستان).
، (اصطلاح فقه) در تداول فقه، آن است که مالی بدیگری بدهند که آن رابکار اندازد با قید به اینکه هرچه سود بدست آید صاحب مال را باشد. و عامل را چیزی نباشد بدانکه تسلیم مال بغیر برای آنکه در آن تصرف کند. و صاحب مال را درآن تصرفی نباشد و آن بر سه گونه است: اول آنکه تمامی سود صاحبمال را باشد و عامل را حقی از سود نباشد. زیرا که غیر در این مورد تبرعاً این عمل را پذیرفته و در تصرف و عمل منتزع باشد، و این نوع را بضاعت نامند. دوم آن است که تمامی سود غیر را که عامل است باشد، و آنرا قرض گویند. سوم آنکه سود بین صاحب مال و غیرمشترک باشد، برحسب شروطی که بین آنها مبادله شده، و آنرا مضاربه گویند. هکذا فی الهدایه و غیرها. و اینکه در ضمن تعریف گفتیم و صاحب مال را تصرفی در مال نباشد برای آن بود که اگر صاحب مال و غیر با یکدیگر شریک باشند، آن عقد شرکت است که بر مفاوضه و عنان و وجوه و تقبل تقسیم میگردد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به شرکت شود
لغت نامه دهخدا
(بَ وَ)
اخگر. خدره. خدرک: مافی الرماد بصوه، یعنی نیست در خاکستر اخگر و نه خدرک آتش. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بُ قَ)
پیسگی. (منتهی الارب). سیاهی و سپیدی. (از اقرب الموارد). بلق. و رجوع به بلق شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ)
نوعی از غله باشد مانند عدس. و قوت و منفعت آنهم مانند عدس است. (برهان) (آنندراج). غله ای است مانند عدس. (الفاظ الادویه). یک نوع غله ای مانند عدس. (ناظم الاطباء). دانه ای است که بیشتر بستور دهند و سالهای قحط مردم نیز خورند و سخت مضر باشد. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ)
ترس و بیم و دهشت و هراس. (منتهی الارب). دهشت. (آنندراج). برق. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بِ نَ قَ)
خشتک پیراهن یا گریبان آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مطلق پیاله. (ناظم الاطباء). رجوع به بنجان و فنجان و پنگان شود
لغت نامه دهخدا
(بُ قَ)
حاجت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : مضی فلان لبرقته، فلان پی حاجت خود رفت. (ناظم الاطباء). کار. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ / بُ قَ)
نام مواضع بسیار است در دیار عرب و از آنجمله است:
برقه احجار. برقه احدب. برقه احزم. برقه احواز. برقه احوال. برقه ارمام. برقه اروی. برقه اطلم. برقه اعیار. برقه اقعی. برقهالاثماد. برقهالاجاول. برقهالاجداد. برقهالامالج. برقهالامهار. برقهالاوجر. برقهالثور. برقهالجبا. برقهالجنبیه. برقهالحرض. برقهالحصاء. برقهالحمی. برقهالخال. برقهالخرجاء. برقهالداث. برقهالرکا. برقهالروحان. برقهالشواجن. برقهالصراه. برقهالصفا. برقهالعباب. برقهالعیرات. برقهالغضا. برقهالفلاح. برقهالکیوان. برقهاللکیک. برقهاللوی. برقهالنجد. برقهالنیر. برقهالوداء. برقهالیمامه. برقه انقده. برقه بارق. برقه ثادق. برقه ثمثم. برقهثهمد. برقهحارب. برقه حسله. برقه حسمی یا حسنی. برقه حلیت. برقه حوزه. برقه خاخ. برقه خنزیز. برقه خنیف. برقه دمخ. برقه ذی اودات. برقه ذی علقی. برقه ذی غان. برقه ذی قار. برقهرامتین. برقه رحرحان. برقه رعم. برقه رواوه. برقه سعد. برقه سعر. برقه سلمانین. برقه سمنان. برقه شماء. برقه صادر. برقه ضاحک. برقه ضارج. برقه طحال. برقه عازب. برقه عاقل. برقه عالج. برقه عسعس. برقه عوهق. برقه عیهل. برقه عیهم. برقه غضور. برقه قادم. برقه کعکف. برقه لعلع. برقه ماسل. برقه مکتل. برقه مکحوب. برقه منشد. برقه نعاج. برقه نعمی. برقه واجف. برقه واسط. برقه واکف. برقه هارب. برقه هجین. برقه هولی. برقه یثرب. برقه یمامه. رجوع به معجم البلدان و منتهی الارب شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
بند تره. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، باقات. بندی که برای بستن دسته های سبزی بکار رود. (دزی ج 1 ص 49).
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ)
شهری است بزرگ (بناحیت مغرب) و او راناحیتی است بحدود مصر پیوسته جائی با خواسته و بازرگانان بسیار. (از حدود العالم). ناحیه ایست در لیبی وآنرا برقۀ سیرنائیک نیز نامند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ)
نام قدیمی سیرنائیک. (یادداشت مؤلف از نخبه الدهر دمشقی)
لغت نامه دهخدا
ج، بزقات. رجوع به بزقات شود
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ)
زمین سنگلاخ سوخته ج، بساق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَقْ قَ)
موضعی نزدیک حیره یا نزدیک هیت. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) ، نام پرنده ای ابلق و یا خاکسترگون و یا سپید. ج، بقر. (ناظم الاطباء). طایری است ابلق یا خاکسترگون یا سپید. (منتهی الارب) (آنندراج).
- بقرۀ بنی اسرائیل، بقره و گاوی که خداوند بوسیلۀ موسی (ع) بنی اسرائیل را فرمان به ذبح آن دادکفارۀ گناهان را. و آن قوم با سوءالات بیجای خود و خواستن نشانیهای دقیق گاو، آنرا منحصر به یک گاو کردند و بدین وسیله خود را بزحمت افکندند. رجوع به قرآن (66/2 به بعد) شود.
، کنایه است از نفس هنگامی که برای ریاضت مستعد گردد و صلاحیت ریشه کن کردن هوا و هوسی که حیات آن است در آن پدید آید چنانکه پیش از این حالت نفس را کبش خوانند و پس از اتخاذ سلوک بدنه گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
تصویری از برقه
تصویر برقه
باک بیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوقه
تصویر بوقه
رگبار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنقه
تصویر بنقه
خشتک گریبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلقه
تصویر بلقه
پیسگی، سیاهی و سفیدی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بصق
تصویر بصق
تف کردن، خوار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
پشه یک پشه گاو تخمی گاونری که از آن برای تولید مثل استفاده میکنند
فرهنگ لغت هوشیار
زمین خوب خاک سرخ، اندک شیر پارسی تازی شده بس ره از شهرها گل نیشابوری سنگ سپید
فرهنگ لغت هوشیار