جدول جو
جدول جو

معنی بصرتان - جستجوی لغت در جدول جو

بصرتان
(بَ رَ)
بصره و کوفه که این هر دو مقام مرکز علوم اند. (آنندراج). بصیغۀ تثنیه، نام شهر بصره و کوفه. (ناظم الاطباء). بصره و کوفه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بیستان
تصویر بیستان
(دخترانه)
جالیز (نگارش کردی: بستان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از باستان
تصویر باستان
(پسرانه)
قدیمی، دیرینه، کهنه، گذشته (نگارش کردی: باستان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بوستان
تصویر بوستان
(دخترانه)
بستان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بهستان
تصویر بهستان
(پسرانه)
نیک بنیاد، نام پسر اردشیر سوم پادشاه هخامنشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بارمان
تصویر بارمان
(پسرانه)
محترم، لایق، دارای روح بزرگ، نام سردار افراسیاب، از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاور تورانی و از سپاهیان افراسیاب تورانی، نام یکی از سرداران دوره ماد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از باستان
تصویر باستان
کهنه، گذشته، دیرین، زمان قدیم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوستان
تصویر بوستان
باغی که دارای گل های فراوان باشد، گلستان، بستان، پارک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باردان
تصویر باردان
جای بار، هر چه در آن کالا یا باری می گذارند، خورجین، جوال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بهرمان
تصویر بهرمان
یاقوت سرخ، برای مثال نور مه از خار کند سرخ گل / قرص خور از سنگ کند بهرمان (خاقانی - ۳۴۴)، پارچۀ ابریشمی رنگین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بغستان
تصویر بغستان
بتخانه، بتکده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بتستان
تصویر بتستان
بت خانه، بتکده، معبد بت پرستان، برای مثال تا باد گذر کرد به گلزار و به بستان / گلزار چو جنت شده بستان چو بتستان (رودکی - لغت نامه - بتستان)
فرهنگ فارسی عمید
کهنه، قدیم، (صحاح الفرس) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (شعوری)، گذشته، قدیم، دیرینه، (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (هفت قلزم)، چیز گذشته، قدیم ای ضد نو، (شرفنامۀ منیری)، کهن، زمان گذشته:
ز دانا تو نشنیدی این داستان
که بر گوید از گفتۀ باستان،
فردوسی،
تو از باستان یادگار منی
بتخت کئی بر نگار منی،
فردوسی،
بگویم یکی پیش تو داستان
کنون بشنو از گفتۀ باستان،
فردوسی،
مردی با خرد تمام بود گرم و سرد روزگار چشیده و کتب باستان خوانده، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 87)،
کسی دار کز دفتر باستان
همی خواندت گونه گون داستان،
اسدی،
عقل نپسنددکه من نوشیروان خوانم ترا
گر چه کس نبود چو او از خسروان باستان،
امیر معزی،
قلعه ای بستد که هرگز کس بر آن قادر نشد
از سلاطین گذشته وز ملوک باستان،
عبدالواسع جبلی (از جهانگیری)،
گویند هر کجاستم آمد برفت داد
این داستان زدند حکیمان باستان،
سوزنی،
تخت نرد پا’بازان در عدم گسترده اند
گر سرش داری برانداز این بساط باستان،
خاقانی (از جهانگیری) (ازشعوری)،
پژمرده دلان بصور آهی
این دخمۀ باستان شکستم،
خاقانی،
تا گشاده ششدر سی مهرۀ ماه صیام
غلغلی زین هفت رقعه باستان انگیخته،
خاقانی،
ذکر عهد او که تا روز ابد پاینده باد
نقصها در داستان باستان می آورد،
خواجه سلمان،
مثل و همتایت به رزم و بزم در، در روزگار
زین سپس کم خیزد و کم بود کس از باستان،
منیری (مؤلف شرفنامه)،
- موبد باستان، موبد پیر، موبد کهن:
سرانجام او گشت همداستان
بپرسید از موبد باستان،
فردوسی،
، مسافت دور، و منه: سرنا عقبه باسطه، ای بعیده، (از اقرب الموارد)، عقبه باسطه، عقبه ای که از آن بر دو منزل آب باشد، و یقال رکیه باسطه، مضاده مصنوعه کانهم جعلوها معرفه ای قامه و بسطه، (منتهی الارب)، عضلات باسطه، نوعی از عضلات که سینه را برافرازد تا اندرون سینه فراخ شود تا این اندامهای دم زدن اندر وی گشاده گردد و هوای خوش و خنک را اندر وی کشد، و عضله های باسطه دوازده است از سوی راست وچپ نهاده از هرسوی شش عضله، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
یا بازتان ناحیه ای از اسپانی واقع در بخش ناوار در دره ای بهمین نام، جمعیت آن در حدود 8500 تن است
لغت نامه دهخدا
از نواحی هراه (: هرات در ایام سلطان حسین میرزا بایقرا زراعت و عمارتش در افزود... در آن اوان از قریۀ باشتان تا ساقسلمان که چهار فرسخ مسافت است در طول و از درۀ دو برادران تا پل مالان که قریب دو فرسخ است در عرض تمامی فضای صحرا و بیابان باغ و بستان و حظیره و گلستان شده بود. (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 650). محتمل است که این کلمه صورتی از باشان باشد. رجوع به باشان شود
جایی در اسفراین، (از معجم البلدان) (مراصدالاطلاع)، موضعی است در اسفراین، (مرآت البلدان ج 1 ص 160)
لغت نامه دهخدا
دهی است جزء دهستان ابرغان بخش مرکزی سراب که در 16 هزارگزی باختر سراب و 3 هزارگزی شوسۀ سراب به تبریز در جلگه واقع است، ناحیه ای است دارای آب و هوای معتدل و 681 تن سکنه، آب آنجا از چاه تأمین میشود، محصول عمده آن غلات و حبوبات و شغل مردمش زراعت و گله داری و راهش مالرو است، این ده را بفتان نیز میگویند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
دهی است جزء دهستان رودبار بخش معلم کلایه شهرستان قزوین که در 24 هزارگزی جنوب باختر مرکز بخش و در 30 هزارگزی راه عمومی واقع است، ناحیه ای است سردسیر با 167 سکنه و آب آن از چشمه سار تأمین میشود، محصول عمده آن غلات و حبوبات و گردو و شغل مردمش زراعت و کرباس بافی و راهش مالرو است، اهالی آن از طایفۀ رشوند هستند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
نام آبادیی به هند در راه رود سند و جیلم. و رجوع به ماللهند بیرونی ص 101 شود، تصویر و شکل که کشند، طفل خرد. عزیز. طفل شیرخوار. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
دهی از بخش سرباز شهرستان ایرانشهر در 22 هزارگزی جنوب سرباز. سکنۀ آن 104 تن. آب از رودخانه محصول آن خرما و برنج است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(بُ سِ / بُ تِ)
بتکده. آنجا که بت باشد. بتخانه. (آنندراج). جایی که در آن بت فراوان باشد. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
تصویری از باردان
تصویر باردان
خورجین، جای بار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوستان
تصویر بوستان
جانی که گلهای خوشبو در آن بسیار باشد، باغ باصفا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بتستان
تصویر بتستان
بتخانه بتکده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باستان
تصویر باستان
کهنه، قدیم، دیرینه، کهن، زمان گذشته، ضد نو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بحریان
تصویر بحریان
دریاییان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بفرمان
تصویر بفرمان
بر حسب دستور، بنا بامر مطیع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزرگان
تصویر بزرگان
اعاظم، اکابر، اشخاص مهم، سران، اعیان، اشراف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغستان
تصویر بغستان
خانه بتان بیت الاصنام، خانه خدا، کوه بیستون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باردان
تصویر باردان
ظرف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باستان
تصویر باستان
قدیم، گذشته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بغستان
تصویر بغستان
((بَ غِ))
بتخانه، بتکده، خانه خدا، کوه بیستون، فغستان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بهرمان
تصویر بهرمان
((بَ رَ))
نوعی یاقوت سرخ، پارچه ابریشمین رنگین، بهرمن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بوستان
تصویر بوستان
جایی که گل های خوشبو در آن بسیار باشد، باغ مصفا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بزرگان
تصویر بزرگان
اکابر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از باستان
تصویر باستان
عتیق
فرهنگ واژه فارسی سره