کفانیدن. (فرهنگ فارسی معین). ترکاندن. (یادداشت مؤلف) : هیبتش الماس سخت را بکفاند چون بکفاند دو چشم مار زمرد. منوچهری (دیوان ص 18). بدخواه جاهت ار همه تن دل شود چو نار از سهم و بیم تو بکفاند چو نار دل. سوزنی. ، پاشیدن. افشاندن. از هم باز کردن: به باد هنر گل کفانم بر اوی ز ابر سخن در فشانم بر اوی. (گرشاسب نامه چ یغمایی ص 20). گل کفاند به خار در میدان در چکاند ز مشک بر کافور. مسعودسعد (در وصف قلم). و رجوع به کفانیدن و کفیدن شود
کفانیدن. (فرهنگ فارسی معین). ترکاندن. (یادداشت مؤلف) : هیبتش الماس سخت را بکفاند چون بکفاند دو چشم مار زمرد. منوچهری (دیوان ص 18). بدخواه جاهت ار همه تن دل شود چو نار از سهم و بیم تو بکفاند چو نار دل. سوزنی. ، پاشیدن. افشاندن. از هم باز کردن: به باد هنر گل کفانم بر اوی ز ابر سخن در فشانم بر اوی. (گرشاسب نامه چ یغمایی ص 20). گل کفاند به خار در میدان در چکاند ز مشک بر کافور. مسعودسعد (در وصف قلم). و رجوع به کفانیدن و کفیدن شود
شکفیدن. باز شدن غنچه و مانند آن. شکفته شدن غنچه. شکفتن: چو کاوس گفتار خسرو (کی...) شنید رخانش بکردار گل بشکفید. فردوسی. چو گل بشکفید از مل سالخورد رخ نامداران و شاه نبرد. فردوسی. گلی بد که شب تافتی چون چراغ بروزی دو ره بشکفیدی بباغ. اسدی (گرشاسب نامه). چون آن بدید شادمان گشت و روحش چون گل بشکفید. (اسکندر نامه نسخۀ خطی سعید نفیسی) .... و گنبد گل سرخ که تمام بشکفیده نباشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
شکفیدن. باز شدن غنچه و مانند آن. شکفته شدن غنچه. شکفتن: چو کاوس گفتار خسرو (کی...) شنید رخانش بکردار گل بشکفید. فردوسی. چو گل بشکفید از مل سالخورد رخ نامداران و شاه نبرد. فردوسی. گلی بد که شب تافتی چون چراغ بروزی دو ره بشکفیدی بباغ. اسدی (گرشاسب نامه). چون آن بدید شادمان گشت و روحش چون گل بشکفید. (اسکندر نامه نسخۀ خطی سعید نفیسی) .... و گنبد گل سرخ که تمام بشکفیده نباشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
بشکفاندن. شکفته کردن. تفتیح. (تاج المصادر بیهقی) : شکفت لاله تو زیغال بشکفان که همی ز پیش لاله بکف برنهاده به زیغال. رودکی. و رجوع به بشکفاندن و شکفتن شود
بشکفاندن. شکفته کردن. تفتیح. (تاج المصادر بیهقی) : شکفت لاله تو زیغال بشکفان که همی ز پیش لاله بکف برنهاده به زیغال. رودکی. و رجوع به بشکفاندن و شکفتن شود
شکافانیدن. دریدن. پاره کردن. (یادداشت مؤلف). - شکافانده شدن، دریده شدن. پاره شدن: ز شادی همی در کف رودزن شکوفه شکافانده شد از شکن. اسدی. و رجوع به شکافانیدن و شکافتن شود
شکافانیدن. دریدن. پاره کردن. (یادداشت مؤلف). - شکافانده شدن، دریده شدن. پاره شدن: ز شادی همی در کف رودزن شکوفه شکافانده شد از شکن. اسدی. و رجوع به شکافانیدن و شکافتن شود
شنواندن. شنوانیدن: چشم احسان بی بصر مانده ست تا روزی کجا بشنواند کلک تو گوش مکارم را صریر. سنایی. رجوع به شنواندن شود، دیده و دانسته. (برهان) (ناظم الاطباء) (سروری) ، آشفته و پریشان، کارسازی کرده. (برهان) (ناظم الاطباء). کارگزارد. (سروری) ، دیوانه و دل زده. (مؤید الفضلاء) ، کارآزموده و دانا. (ناظم الاطباء). بینا، متحیر و درمانده شده، گشته. رجوع به شعوری ج 1 ورق 209 و پشولیدن شود
شنواندن. شنوانیدن: چشم احسان بی بصر مانده ست تا روزی کجا بشنواند کلک تو گوش مکارم را صریر. سنایی. رجوع به شنواندن شود، دیده و دانسته. (برهان) (ناظم الاطباء) (سروری) ، آشفته و پریشان، کارسازی کرده. (برهان) (ناظم الاطباء). کارگزارد. (سروری) ، دیوانه و دل زده. (مؤید الفضلاء) ، کارآزموده و دانا. (ناظم الاطباء). بینا، متحیر و درمانده شده، گشته. رجوع به شعوری ج 1 ورق 209 و پشولیدن شود
شکوفانیدن. شکوفا ساختن. شکوفان کردن. به شکوفه آوردن. شکفانیدن. شکفته ساختن: ز بوی خلق تو بر موضع شتاب و درنگ گل و سمن شکفاند بهار آتش و آب. مسعودسعد. روضۀ معرفت را تازه میگرداند و درخت شوق را بشکفاند. (نوروزنامه). چو بنگرم به رخ چون گل شکفتۀ او ز طبع گل شکفانم به گلستان سخن. سوزنی. تا او نخواهد صبا پردۀ گل نشکفاند. (سعدی گلستان). - زیغال شکفاندن، به خنده و خروش آوردن قدح: شکفت لاله تو زیغال بشکفان که همی ز پیش لاله به کف برنهاده به زیغال. رودکی. رجوع به زیغال شود
شکوفانیدن. شکوفا ساختن. شکوفان کردن. به شکوفه آوردن. شکفانیدن. شکفته ساختن: ز بوی خلق تو بر موضع شتاب و درنگ گل و سمن شکفاند بهار آتش و آب. مسعودسعد. روضۀ معرفت را تازه میگرداند و درخت شوق را بشکفاند. (نوروزنامه). چو بنگرم به رخ چون گل شکفتۀ او ز طبع گل شکفانم به گلستان سخن. سوزنی. تا او نخواهد صبا پردۀ گل نشکفاند. (سعدی گلستان). - زیغال شکفاندن، به خنده و خروش آوردن قدح: شکفت لاله تو زیغال بشکفان که همی ز پیش لاله به کف برنهاده به زیغال. رودکی. رجوع به زیغال شود