ابن معاویه بن ثور بن معاویه بن عباده بن البکاء. یکی از صحابه و از بنی کلاب است. پدرش در معیت معاویه بن ثور بحضور حضرت نبوی تشرف حاصل کرد و ایمان آورد و آن حضرت بدست مبارک بسر وی مسح فرمودند. رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 و الاستیعاب والاصابه ص 160 شود ابن عبدالله کاتب. از رجال معاصر عنتری بن صائغ جزری پزشک و دانشمند مشهور بود که طبقی سیب به ابن صائغ ارمغان کرد و از او خواست شعری در تشبیه سیب بسراید وی اشعاری سرود و بدو فرستاد و این اشعار در عیون الانباء ج 1 ص 294 آمده است. رجوع به متن مزبور شود مکنی به ابن علقمه بن حارث ابوکرب. از اقیال (پادشاهان) یمن و بزرگان قوم ایشان بود و نام او در شعر عبدیغوث بن وقاص محاربی بدینسان آمده است: ابا کرب و الایهمین کلیهما وقیسا باعلی حضرموت الیمانیا. رجوع به البیان والتبیین ج 3 ص 248 شود ابن ارطاه بن شرحبیل بن امیه، ازسردارانی است که با معاویه در جنگ صفین همراه بودندو در غلبۀ معاویه حاکم بصره شد و به روایتی در جنگ احد کشته شد. و رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 344، 347 و عیون الاخبار چ 1343 هجری قمری قاهره ص 200 شود ابن محتفر خزاعی بن عبد تمیم مزنی. نامش در کتب فتوح آمده است وی در سوس از جانب عمر عامل بود و درباره هدیه هائی که عجم به وی میدادند ازعمر سوال کرد. عمر وی را از گرفتن آنها منع کرد. رجوع به خزاعی بن عبدتمیم مزنی و الاصابه ج 1 ص 160شود ابن معلی و بقولی ابن حنش بن معلی و بقولی ابن عمرو و نام های دیگر نیز برای وی آورده اند. وی همان جارود عبدی، ابومنذر است که مشهور به لقب خویش است و در اسم او اختلاف باشد. رجوع به جارود والاصابه ج 1 ص 161 و قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود ابن مهدی حاجب ابوعلی بن الیاس بود. رجوع به ترجمه تاریخ یمینی ص 289 شود، ظاهر پوست. ج، بشر (از اقرب الموارد). - بشره الارض، روییدگی زمین، گویند: ما احسن بشرتها. (از منتهی الارب). ظاهر گیاه که از زمین بدر آمده باشد. (آنندراج) ابن عصمه مزنی. کثیر بن افلح از وی روایت کرده و حدیث او در الاصابه آمده است. وسیف در فتوح گوید وی از امرایی بود که ابوعبیده آنان را به تیره خویش گسیل کرد و همه آنها صحبت داشتند. (از الاصابه ج 1 ص 158). و رجوع به الاستیعاب شود ابن مصلح. از زاهدان بود. ابن قتیبه در ذیل سخنان زاهدان سخنی از وی بروایت از ابوسعید مصیصی از اسد بن موسی بدینسان آرد: در گرسنگی سه حقیقت است: حیات قلب، مذلت نفس و ایجاد عقل دقیق آسمانی. رجوع به عیون الاخبار ج 2 ص 362 شود ابن فرقدخلیفۀ تمیم بن سعید عباسی بود. وی والی سیستان از جانب هادی خلیفۀ عباسی بود. برای خراج به سیستان آمدو به دست عثمان بن عماره در همان شهر بسال 172 هجری قمری کشته شد. رجوع به تاریخ سیستان ص 151 و 152 شود ابن عمرو بن محصن انصاری وی مشهور به کنیۀ خویش (بوعمره) است و در نام او اختلاف باشد. رجوع به الاصابه ج 1 ص 159 و قسمت کنی و البیان والتبیین ج 1 ص 281 و عقدالفرید ج 7 ص 260 و عیون الاخبار ج 2 ص 63 س 1 شود ابن عامر بن مالک بن جعفر بن کلاب بن عم لبیدبن ربیعۀ شاعر. پدرش از صحابه بود و خودش نیزادراک دارد و پسری بنام عبدالله داشت که در دولت بنی مروان صاحب مقام بود. رجوع به الاصابه ج 1 ص 179 شود ابن عرفطه بن الخشخاش الجهنی. او را بشیر نیز گویند و این نام بیشتر متداول است. ولی ابن منده بشر را اصح دانسته است. (از الاصابه ج 1 ص 158). رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 و الاستیعاب شود ابن قیس بن کلدهالتمیمی العنبری. ابن شاهین نام او را آورد و عبدالله بن ابی ظبیه از وی روایت کرده است. رجوع به الاصابه ج 1 ص 160 شود، روی پوست مردم و غیر آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ابن نصر بن منصور بغدادی مکنی به ابوالقاسم. وی بمصر رفت و فقه شافعی بیاموخت و از لحاظدینی به فقه بسیار دلبستگی داشت و در جمادی آخر سال 302 هجری قمری درگذشت. رجوع به تاریخ مصر ص 182 شود ابن خاصیه. او کسی است که بگفتۀ خواندمیر: وقاص غنائم جنگ فتح الفتوح را خمس جدا کرده بر نهصد شتر همراه وی بمدینه نزد عمر فرستاد. رجوع به حبیب السیر چ 1333 هجری شمسی خیام ج 1 ص 483 شود ابن عبدالمنذر زبیر اوسی انصاری، مکنی به ابوکنانه، صحابی است و پس از قتل عثمان درگذشت. رجوع به تاریخ گزیده ج 1 چ 1328 هجری قمری لندن ص 218 و البیان والتبیین ج 1 ص 172 و الاستیعاب شود ابن هلال بن عقبه. مردی از قبیلۀ نمر بن قاسط بود و نگهبانی فارس را بر عهده داشت. بشر را خالد بن ولید در راه شام بکشت... (از معجم البلدان). و رجوع به معجم البلدان ج 1 ص 188 و 189 شود ابن عقربۀ جهنی، ابوالیمان. او و پدرش را صحبتی بود. وی را بشیر نیز نوشته اند ولی ابن السکن بنقل از بخاری بشر را صحیح تر دانسته است. (از الاصابه ج 1 ص 159). و رجوع به الاستیعاب شود ابن فنحاس بن شعیب حاسب یهودی. ابوعلی بن زرعه رساله ای در سال 387 هجری قمری در جواب پاره ای از اعتراضات به وی فرستاد. (از تاریخ علوم عقلی ص 377). و رجوع به قفطی ص 150 و 362 شود ابن ردیح یا ذریح بن حارث بن ربیعه بن غنم بن عابد ثعلبی. مرزبانی گوید: او را حتات هم خوانده اند. (از الاصابه ج 1 ص 178). و رجوع به تجارب الامم ج 2 ص 157 چ عکسی لیدن 1913م. شود ابن مالک فرستادۀ عمرسعد که سر سیدالشهداء (ع) را از کربلا به حکم وی بکوفه نزد ابن زیاد برد. رجوع به حبیب السیر چ قدیم طهران ج 1 ص 217 شود، شاد شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) ابن معاذ اسدی. ابوموسی در ذیل، از طریق ابونصر احمد بن نوح بزار روایت کرده که وی بسال 246 هجری قمری از جابر بن عبدالله عقیلی حدیثی سماع کرد. رجوع به الاصابه ج 1 ص 160 شود ابن حارث بن قیس بن عدی بن سعید بن سهم قرشی سهمی. وی و برادرانش حرث ومعمر از مهاجران حبشه بودند... و برخی گفته اند نام وی سهم بن حارث است. رجوع به الاصابه ج 1 ص 156 شود ابن شریح. از بزرگان بصری است که همراه بزرگان مصری و کوفی در سال 35 هجری قمری برای خلع عثمان از خلافت قیام کردند. رجوع به حبیب السیر چ 1333 هجری شمسی خیام ج 1 ص 510 شود ابن منصور سلیمی بصری، مکنی، به ابومحمد و از زهاد و محدثان قرن دوم و متوفی بسال 180 هجری قمری بود. رجوع به عقدالفرید ج 3 ص 119، 147 و شدالازار متن و حاشیۀ ص 34 شود ابن مغیره بن ابی صفره، ابی المهلب. از خطیبان و شاعران نامور قحطان بود. رجوع به البیان والتبیین ج 1 ص 280 و عیون الاخبار ج 3 ص 90 س 4 و الوزراءالکتاب ص 152 شود ابن سلمی پدر رافع بود. نام او بصورت های بشیر و بشر نیز آمده است. حدیث وی را احمد و ابن حیان روایت کرده اند. رجوع به الاصابه ج 1 ص 162 و الاستیعاب شود ابن نعمان اوسی انصاری که بنام مقرن بن اوس نیز خوانده شده است. ابن قداح گفت وی در جنگ حره کشته شد وپدرش در جنگ یمامه. رجوع به الاصابه ج 1 ص 165 شود ابن یحیی بن علی بن نصیبی موصلی مکنی به ابوضیاء، شاعر عرب بود و اشعاری از وی در الموشح ص 339، 341 آمده است. و رجوع به معجم الادباء ج 2 ص 367 شود ابن معاویه. نام وی ربیعه... بگفتۀ ابن حبان... او را صحبتی بوده است. رجوع به الاصابه ص 161 وشرح حال عبد عمرو بن کعب و معاویه ثور بدروی، شود ابن حارث. از زاهدان بود و او را گفتاریست درباره ابراهیم بن ادهم و سالم خواص و وهب مکی و یوسف بن اسباط. رجوع به عیون الاخبار ج 2 ص 360 شود ابن غالب مکنی به ابومالک محدث است و حدیث منکر از زهری روایت کند. رجوع به عیون الاخبارج 1 ص 314 س 5 و الکنی تألیف دولابی ج 2 ص 103 شود ابن طغشاه. از جانب نصر بن سیار والی خراسان، به بخارا خدایتی نشانده شد. رجوع به تاریخ بخارا چ 1317 هجری شمسی مدرس رضوی ص 73 شود ابن صحار عبدی. عبدان وی را در زمرۀ صحابه آورده و از طریق مسلم بن قتیبه ازاو روایت کرده است. رجوع به الاصابه ج 1 ص 187 شود بشیر. ابن ثور عجلی. وی با مثنی بن حارثه بجنگ ایران آمد و در عراق نماند و بشام شد. رجوع به بشیر و الاصابه ج 1 ص 180 شود ابن شاذان جوهری. از طبقۀ گوهرشناسان مشهور در دوران مروانیان و عباسیان بود. رجوع به الجماهر چ 1355 هجری قمری ص 32 شود ابن سعید بن سعدوقاص از صحابه بود و پیش از سال یکصد درگذشت. رجوع به تاریخ گزیده ج 1 چ 1328 هجری قمری لندن ص 246 شود ابن هلال عبدی. عبدان وی را در زمرۀ صحابه آورده است. رجوع به الاصابه ج 1 ص 161 و قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود ابن سعد نصاری. در حبیب السیر چ قدیم طهران بشر و در چ 1333 هجری شمسی خیام، بشیر آمده است. رجوع به بشیر شود ابن حیان بن بشر اسدی وی از احمد بن جعفر... از ابن عباس روایت کند. رجوع به ذکر اخبار اصفهان ج 1 ص 233 شود ابن عمرو ریاحی. وی از کسانی بود که در جنگ طخفه، حسان بن منذر را اسیر کرد. رجوع به عقدالفرید ج 6 ص 88 شود ابن ازهر مکنی به ابوالازهر مدینی از حمید بن مسعده روایت دارد. رجوع به ذکر اخبار اصبهان ج 1 ص 234 شود ابن عطیه. ابن حبان نام وی را آورده و گفته است باسناد خبر او اعتمادی نیست. رجوع به الاصابه ج 1 ص 158 شود ابن عبدالملک کندی. وی از کسانی بود که مردم انبار خط عربی را بوسیلۀ وی آموختند. رجوع به المصاحف ص 4 شود
ابن معاویه بن ثور بن معاویه بن عباده بن البکاء. یکی از صحابه و از بنی کلاب است. پدرش در معیت معاویه بن ثور بحضور حضرت نبوی تشرف حاصل کرد و ایمان آورد و آن حضرت بدست مبارک بسر وی مسح فرمودند. رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 و الاستیعاب والاصابه ص 160 شود ابن عبدالله کاتب. از رجال معاصر عنتری بن صائغ جزری پزشک و دانشمند مشهور بود که طبقی سیب به ابن صائغ ارمغان کرد و از او خواست شعری در تشبیه سیب بسراید وی اشعاری سرود و بدو فرستاد و این اشعار در عیون الانباء ج 1 ص 294 آمده است. رجوع به متن مزبور شود مکنی به ابن علقمه بن حارث ابوکرب. از اقیال (پادشاهان) یمن و بزرگان قوم ایشان بود و نام او در شعر عبدیغوث بن وقاص محاربی بدینسان آمده است: ابا کرب و الایهمین کلیهما وقیسا باعلی حضرموت الیمانیا. رجوع به البیان والتبیین ج 3 ص 248 شود ابن ارطاه بن شرحبیل بن امیه، ازسردارانی است که با معاویه در جنگ صفین همراه بودندو در غلبۀ معاویه حاکم بصره شد و به روایتی در جنگ احد کشته شد. و رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 344، 347 و عیون الاخبار چ 1343 هجری قمری قاهره ص 200 شود ابن محتفر خزاعی بن عبد تمیم مزنی. نامش در کتب فتوح آمده است وی در سوس از جانب عمر عامل بود و درباره هدیه هائی که عجم به وی میدادند ازعمر سوال کرد. عمر وی را از گرفتن آنها منع کرد. رجوع به خزاعی بن عبدتمیم مزنی و الاصابه ج 1 ص 160شود ابن معلی و بقولی ابن حنش بن معلی و بقولی ابن عمرو و نام های دیگر نیز برای وی آورده اند. وی همان جارود عبدی، ابومنذر است که مشهور به لقب خویش است و در اسم او اختلاف باشد. رجوع به جارود والاصابه ج 1 ص 161 و قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود ابن مهدی حاجب ابوعلی بن الیاس بود. رجوع به ترجمه تاریخ یمینی ص 289 شود، ظاهر پوست. ج، بَشَر (از اقرب الموارد). - بشره الارض، روییدگی زمین، گویند: ما احسن بشرتها. (از منتهی الارب). ظاهر گیاه که از زمین بدر آمده باشد. (آنندراج) ابن عصمه مزنی. کثیر بن افلح از وی روایت کرده و حدیث او در الاصابه آمده است. وسیف در فتوح گوید وی از امرایی بود که ابوعبیده آنان را به تیره خویش گسیل کرد و همه آنها صحبت داشتند. (از الاصابه ج 1 ص 158). و رجوع به الاستیعاب شود ابن مصلح. از زاهدان بود. ابن قتیبه در ذیل سخنان زاهدان سخنی از وی بروایت از ابوسعید مصیصی از اسد بن موسی بدینسان آرد: در گرسنگی سه حقیقت است: حیات قلب، مذلت نفس و ایجاد عقل دقیق آسمانی. رجوع به عیون الاخبار ج 2 ص 362 شود ابن فرقدخلیفۀ تمیم بن سعید عباسی بود. وی والی سیستان از جانب هادی خلیفۀ عباسی بود. برای خراج به سیستان آمدو به دست عثمان بن عماره در همان شهر بسال 172 هجری قمری کشته شد. رجوع به تاریخ سیستان ص 151 و 152 شود ابن عمرو بن محصن انصاری وی مشهور به کنیۀ خویش (بوعمره) است و در نام او اختلاف باشد. رجوع به الاصابه ج 1 ص 159 و قسمت کنی و البیان والتبیین ج 1 ص 281 و عقدالفرید ج 7 ص 260 و عیون الاخبار ج 2 ص 63 س 1 شود ابن عامر بن مالک بن جعفر بن کلاب بن عم لبیدبن ربیعۀ شاعر. پدرش از صحابه بود و خودش نیزادراک دارد و پسری بنام عبدالله داشت که در دولت بنی مروان صاحب مقام بود. رجوع به الاصابه ج 1 ص 179 شود ابن عرفطه بن الخشخاش الجهنی. او را بشیر نیز گویند و این نام بیشتر متداول است. ولی ابن منده بشر را اصح دانسته است. (از الاصابه ج 1 ص 158). رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 و الاستیعاب شود ابن قیس بن کلدهالتمیمی العنبری. ابن شاهین نام او را آورد و عبدالله بن ابی ظبیه از وی روایت کرده است. رجوع به الاصابه ج 1 ص 160 شود، روی پوست مردم و غیر آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ابن نصر بن منصور بغدادی مکنی به ابوالقاسم. وی بمصر رفت و فقه شافعی بیاموخت و از لحاظدینی به فقه بسیار دلبستگی داشت و در جمادی آخر سال 302 هجری قمری درگذشت. رجوع به تاریخ مصر ص 182 شود ابن خاصیه. او کسی است که بگفتۀ خواندمیر: وقاص غنائم جنگ فتح الفتوح را خمس جدا کرده بر نهصد شتر همراه وی بمدینه نزد عمر فرستاد. رجوع به حبیب السیر چ 1333 هجری شمسی خیام ج 1 ص 483 شود ابن عبدالمنذر زبیر اوسی انصاری، مکنی به ابوکنانه، صحابی است و پس از قتل عثمان درگذشت. رجوع به تاریخ گزیده ج 1 چ 1328 هجری قمری لندن ص 218 و البیان والتبیین ج 1 ص 172 و الاستیعاب شود ابن هلال بن عقبه. مردی از قبیلۀ نمر بن قاسط بود و نگهبانی فارس را بر عهده داشت. بشر را خالد بن ولید در راه شام بکشت... (از معجم البلدان). و رجوع به معجم البلدان ج 1 ص 188 و 189 شود ابن عقربۀ جهنی، ابوالیمان. او و پدرش را صحبتی بود. وی را بشیر نیز نوشته اند ولی ابن السکن بنقل از بخاری بشر را صحیح تر دانسته است. (از الاصابه ج 1 ص 159). و رجوع به الاستیعاب شود ابن فنحاس بن شعیب حاسب یهودی. ابوعلی بن زرعه رساله ای در سال 387 هجری قمری در جواب پاره ای از اعتراضات به وی فرستاد. (از تاریخ علوم عقلی ص 377). و رجوع به قفطی ص 150 و 362 شود ابن ردیح یا ذریح بن حارث بن ربیعه بن غنم بن عابد ثعلبی. مرزبانی گوید: او را حتات هم خوانده اند. (از الاصابه ج 1 ص 178). و رجوع به تجارب الامم ج 2 ص 157 چ عکسی لیدن 1913م. شود ابن مالک فرستادۀ عمرسعد که سر سیدالشهداء (ع) را از کربلا به حکم وی بکوفه نزد ابن زیاد برد. رجوع به حبیب السیر چ قدیم طهران ج 1 ص 217 شود، شاد شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) ابن معاذ اسدی. ابوموسی در ذیل، از طریق ابونصر احمد بن نوح بزار روایت کرده که وی بسال 246 هجری قمری از جابر بن عبدالله عقیلی حدیثی سماع کرد. رجوع به الاصابه ج 1 ص 160 شود ابن حارث بن قیس بن عدی بن سعید بن سهم قرشی سهمی. وی و برادرانش حرث ومعمر از مهاجران حبشه بودند... و برخی گفته اند نام وی سهم بن حارث است. رجوع به الاصابه ج 1 ص 156 شود ابن شریح. از بزرگان بصری است که همراه بزرگان مصری و کوفی در سال 35 هجری قمری برای خلع عثمان از خلافت قیام کردند. رجوع به حبیب السیر چ 1333 هجری شمسی خیام ج 1 ص 510 شود ابن منصور سلیمی بصری، مکنی، به ابومحمد و از زهاد و محدثان قرن دوم و متوفی بسال 180 هجری قمری بود. رجوع به عقدالفرید ج 3 ص 119، 147 و شدالازار متن و حاشیۀ ص 34 شود ابن مغیره بن ابی صفره، ابی المهلب. از خطیبان و شاعران نامور قحطان بود. رجوع به البیان والتبیین ج 1 ص 280 و عیون الاخبار ج 3 ص 90 س 4 و الوزراءالکتاب ص 152 شود ابن سلمی پدر رافع بود. نام او بصورت های بشیر و بُشر نیز آمده است. حدیث وی را احمد و ابن حیان روایت کرده اند. رجوع به الاصابه ج 1 ص 162 و الاستیعاب شود ابن نعمان اوسی انصاری که بنام مقرن بن اوس نیز خوانده شده است. ابن قداح گفت وی در جنگ حره کشته شد وپدرش در جنگ یمامه. رجوع به الاصابه ج 1 ص 165 شود ابن یحیی بن علی بن نصیبی موصلی مکنی به ابوضیاء، شاعر عرب بود و اشعاری از وی در الموشح ص 339، 341 آمده است. و رجوع به معجم الادباء ج 2 ص 367 شود ابن معاویه. نام وی ربیعه... بگفتۀ ابن حبان... او را صحبتی بوده است. رجوع به الاصابه ص 161 وشرح حال عبد عمرو بن کعب و معاویه ثور بدروی، شود ابن حارث. از زاهدان بود و او را گفتاریست درباره ابراهیم بن ادهم و سالم خواص و وهب مکی و یوسف بن اسباط. رجوع به عیون الاخبار ج 2 ص 360 شود ابن غالب مکنی به ابومالک محدث است و حدیث منکر از زهری روایت کند. رجوع به عیون الاخبارج 1 ص 314 س 5 و الکنی تألیف دولابی ج 2 ص 103 شود ابن طغشاه. از جانب نصر بن سیار والی خراسان، به بخارا خدایتی نشانده شد. رجوع به تاریخ بخارا چ 1317 هجری شمسی مدرس رضوی ص 73 شود ابن صحار عبدی. عبدان وی را در زمرۀ صحابه آورده و از طریق مسلم بن قتیبه ازاو روایت کرده است. رجوع به الاصابه ج 1 ص 187 شود بشیر. ابن ثور عجلی. وی با مثنی بن حارثه بجنگ ایران آمد و در عراق نماند و بشام شد. رجوع به بشیر و الاصابه ج 1 ص 180 شود ابن شاذان جوهری. از طبقۀ گوهرشناسان مشهور در دوران مروانیان و عباسیان بود. رجوع به الجماهر چ 1355 هجری قمری ص 32 شود ابن سعید بن سعدوقاص از صحابه بود و پیش از سال یکصد درگذشت. رجوع به تاریخ گزیده ج 1 چ 1328 هجری قمری لندن ص 246 شود ابن هلال عبدی. عبدان وی را در زمرۀ صحابه آورده است. رجوع به الاصابه ج 1 ص 161 و قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود ابن سعد نصاری. در حبیب السیر چ قدیم طهران بشر و در چ 1333 هجری شمسی خیام، بشیر آمده است. رجوع به بشیر شود ابن حیان بن بشر اسدی وی از احمد بن جعفر... از ابن عباس روایت کند. رجوع به ذکر اخبار اصفهان ج 1 ص 233 شود ابن عمرو ریاحی. وی از کسانی بود که در جنگ طخفه، حسان بن منذر را اسیر کرد. رجوع به عقدالفرید ج 6 ص 88 شود ابن ازهر مکنی به ابوالازهر مدینی از حمید بن مَسعَدَه روایت دارد. رجوع به ذکر اخبار اصبهان ج 1 ص 234 شود ابن عطیه. ابن حبان نام وی را آورده و گفته است باسناد خبر او اعتمادی نیست. رجوع به الاصابه ج 1 ص 158 شود ابن عبدالملک کندی. وی از کسانی بود که مردم انبار خط عربی را بوسیلۀ وی آموختند. رجوع به المصاحف ص 4 شود
طلاقت وجه و بشاشت آن. (از اقرب الموارد). ملاقات کردن کسی را بگشاده رویی. (منتهی الارب). برخورد نیکوو گشاده رویی. (از معجم البلدان). تازه رویی. (از مؤید الفضلاء) : از جبین سلطان آثار بشر و انطلاق و مکارم اخلاق معاینه دیدند. (جهانگشای جوینی).
طلاقت وجه و بشاشت آن. (از اقرب الموارد). ملاقات کردن کسی را بگشاده رویی. (منتهی الارب). برخورد نیکوو گشاده رویی. (از معجم البلدان). تازه رویی. (از مؤید الفضلاء) : از جبین سلطان آثار بشر و انطلاق و مکارم اخلاق معاینه دیدند. (جهانگشای جوینی).
منسوب به بشر. رجوع به بشر شود، پشک. اپشک. افشک. افشنگ، شبنم. (برهان) (سروری) (فرهنگ اسدی) (انجمن آرا) (آنندراج). شبنم و ژاله. (ناظم الاطباء). شبنم باشد. (لغت فرس). شبنم که آنرا پژم خوانند. (جهانگیری). شبنم باشد و به آذربایجان گروهی زیوال گویند. (اوبهی). صقیع. (صراح) بشک چنانکه شجام، هر دو شبنم جامد است و عرب آن را صقیع گوید. صقیع، پشک که شبهای تیرماه مانند برف بر زمین افتد. (از منتهی الارب). اریز، بشک که در شبهای تیرماه بر زمین افتد. (منتهی الارب). بشک بتازی صقیع خوانند و آن نم بود سپید که بامداد بر دیوارها و سبزی نشیند. (فرهنگ اسدی چ اقبال حاشیه 5 ص 275). شبنم مرادف بشم. (رشیدی). ژاله و برف. (مؤید الفضلاء). ژاله و نمی که بر زمین افتد و زمین را سپید کند، ای برف. (شرفنامۀ منیری). و رجوع به بشم شود: بشک آمد بر شاخ و بر درخت گسترد رداهای طیلسان. ابوالعباس (از فرهنگ اسدی). و رجوع به پشک شود، تگرگ. (برهان) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج) : از نسیم ریاض دولت تو بر رخ گل درثمین شده بشک. خسروانی (از سروری) (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی) (نسخۀ خطی). - بشک زدن، شبنم، برف زدن: و کنون باز ترا برگ همی خشک شود بیم آن است مرا بشک بخواهد زدفا بلعباس عباسی (از فرهنگ اسدی). ، بمجاز، شجام. شجد. شخته. سرمای سخت. رجوع به بشم و شعوری ج 1 ورق 173 شود، نعل حیوانات. (ناظم الاطباء) ، سرگین گوسفندان باشد. (صحاح الفرس) : بشک بز ملوکان، مشک است و زعفران میسا و مشکشان و مده زعفران خویش. ابوالعباس (از صحاح الفرس). و رجوع به پشک بمعنی فضله حیوانات شود، برق. (برهان) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج). آذرخش، نام درختی. (از برهان) (ناظم الاطباء) (شرفنامۀ منیری) (انجمن آرا) (آنندراج) (مؤید الفضلاء). و رجوع به پشک شود، پرده که بر در خانه آویزند. (برهان) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج) (مؤید الفضلاء) ، مخفف ’باشد که’ باشد چنانکه ’بوک’ مخفف بود که. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (شرفنامۀ منیری) (سروری) (انجمن آرا) (مؤید الفضلاء)
منسوب به بَشَر. رجوع به بشر شود، پشک. اپشک. افشک. افشنگ، شبنم. (برهان) (سروری) (فرهنگ اسدی) (انجمن آرا) (آنندراج). شبنم و ژاله. (ناظم الاطباء). شبنم باشد. (لغت فرس). شبنم که آنرا پژم خوانند. (جهانگیری). شبنم باشد و به آذربایجان گروهی زیوال گویند. (اوبهی). صقیع. (صراح) بشک چنانکه شجام، هر دو شبنم جامد است و عرب آن را صقیع گوید. صقیع، پشک که شبهای تیرماه مانند برف بر زمین افتد. (از منتهی الارب). اریز، بشک که در شبهای تیرماه بر زمین افتد. (منتهی الارب). بشک بتازی صقیع خوانند و آن نم بود سپید که بامداد بر دیوارها و سبزی نشیند. (فرهنگ اسدی چ اقبال حاشیه 5 ص 275). شبنم مرادف بشم. (رشیدی). ژاله و برف. (مؤید الفضلاء). ژاله و نمی که بر زمین افتد و زمین را سپید کند، ای برف. (شرفنامۀ منیری). و رجوع به بشم شود: بشک آمد بر شاخ و بر درخت گسترد رداهای طیلسان. ابوالعباس (از فرهنگ اسدی). و رجوع به پشک شود، تگرگ. (برهان) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج) : از نسیم ریاض دولت تو بر رخ گل درثمین شده بشک. خسروانی (از سروری) (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی) (نسخۀ خطی). - بشک زدن، شبنم، برف زدن: و کنون باز ترا برگ همی خشک شود بیم آن است مرا بشک بخواهد زدفا بلعباس عباسی (از فرهنگ اسدی). ، بمجاز، شجام. شجد. شخته. سرمای سخت. رجوع به بشم و شعوری ج 1 ورق 173 شود، نعل حیوانات. (ناظم الاطباء) ، سرگین گوسفندان باشد. (صحاح الفرس) : بشک بز ملوکان، مشک است و زعفران میسا و مشکشان و مده زعفران خویش. ابوالعباس (از صحاح الفرس). و رجوع به پشک بمعنی فضله حیوانات شود، برق. (برهان) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج). آذرخش، نام درختی. (از برهان) (ناظم الاطباء) (شرفنامۀ منیری) (انجمن آرا) (آنندراج) (مؤید الفضلاء). و رجوع به پشک شود، پرده که بر در خانه آویزند. (برهان) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج) (مؤید الفضلاء) ، مخفف ’باشد که’ باشد چنانکه ’بوک’ مخفف بود که. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (شرفنامۀ منیری) (سروری) (انجمن آرا) (مؤید الفضلاء)
نام محلی در ناحیه دلایۀ اندلس. در این ناحیه عودالنجوج یافت میشود که از حیث عطر کمتر از عود هندی نیست. (از الحلل السندسیه ج 1 ص 179) نام قصبۀ ناحیه ای از جبل لبنان مشتمل بر 9 پارچه قریه. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2)
نام محلی در ناحیه دلایۀ اندلس. در این ناحیه عودالنجوج یافت میشود که از حیث عطر کمتر از عود هندی نیست. (از الحلل السندسیه ج 1 ص 179) نام قصبۀ ناحیه ای از جبل لبنان مشتمل بر 9 پارچه قریه. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2)
مژده. قوله تعالی: یا بشری هذا غلام (قرآن 19/12) مثل عصای و در تثنیه یا بشریی گویند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مژده و بشارت. (غیاث) : بشارت. و بشراک و بشری لک. دعا است. (از اقرب الموارد). و ما جعله اﷲ الابشری... (قرآن 126/3). قل نزله روح القدس من ربک بالحق لیثبت الذین آمنوا و هدی ً و بشری للمسلمین. (قرآن 16 / 102). مژدگانی. (السامی فی الاسامی) (ترجمان تهذیب عادل بن علی ص 26) : باد چو بر زلف او وزید جهان را داد به پیروزی سعادت بشری. امیرمعزی (از آنندراج). ، کار بد کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). کار را بد انجام دادن. (از اقرب الموارد) ، شتافتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). دویدن. (غیاث). سرعت کردن. (از اقرب الموارد). شتافتن شتر. (تاج المصادر بیهقی) ، دروغ بافتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). دروغ گفتن. (غیاث) (تاج المصادر بیهقی). دروغ بستن. (از اقرب الموارد) ، بریدن و گشادن زانو بند شتر را، سبک گام زدن، آمیختن، فراخ ناکردن دستها را، راندن بشتاب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، راندن شتر بشتاب. (از ذیل اقرب الموارد) ، سم برداشتن اسب از زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
مژده. قوله تعالی: یا بشری هذا غلام (قرآن 19/12) مثل عصای و در تثنیه یا بُشرَیی گویند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مژده و بشارت. (غیاث) : بشارت. و بشراک و بشری لک. دعا است. (از اقرب الموارد). و ما جعله اﷲ الابشری... (قرآن 126/3). قل نزله روح القدس من ربک بالحق لیثبت الذین آمنوا و هدی ً و بشری للمسلمین. (قرآن 16 / 102). مژدگانی. (السامی فی الاسامی) (ترجمان تهذیب عادل بن علی ص 26) : باد چو بر زلف او وزید جهان را داد به پیروزی سعادت بشری. امیرمعزی (از آنندراج). ، کار بد کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). کار را بد انجام دادن. (از اقرب الموارد) ، شتافتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). دویدن. (غیاث). سرعت کردن. (از اقرب الموارد). شتافتن شتر. (تاج المصادر بیهقی) ، دروغ بافتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). دروغ گفتن. (غیاث) (تاج المصادر بیهقی). دروغ بستن. (از اقرب الموارد) ، بریدن و گشادن زانو بند شتر را، سبک گام زدن، آمیختن، فراخ ناکردن دستها را، راندن بشتاب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، راندن شتر بشتاب. (از ذیل اقرب الموارد) ، سم برداشتن اسب از زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
منسوب به بشر که نام کسی بوده است. (سمعانی) ، بشک موی شدن رجل. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع بشعوری ج 1 ورق 216 شود: بشک معشوق چون سپید شود عاشق از وصل نا امید شود. عنصری (از انجمن آرا). ، موی پیش سر را نیز گفته اند که ناصیه باشد. (برهان) (از رشیدی) (انجمن آرا) (از ناظم الاطباء) (از جهانگیری). موی ناصیه. (انجمن آرا) (آنندراج). و رجوع به بش و پشک شود. - بشک شدن، تجعد. جعودت (در موی). (مجمل اللغه). جعوده. (دهار) (مجمل اللغه) (تاج المصادر بیهقی). - بشک کردن، تجعید. (در موی) (دهار) (مجمل اللغه). ترجیل. (مجمل اللغه). مجعد کردن. (زمخشری)
منسوب به بشر که نام کسی بوده است. (سمعانی) ، بشک موی شدن رجل. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع بشعوری ج 1 ورق 216 شود: بشک معشوق چون سپید شود عاشق از وصل نا امید شود. عنصری (از انجمن آرا). ، موی پیش سر را نیز گفته اند که ناصیه باشد. (برهان) (از رشیدی) (انجمن آرا) (از ناظم الاطباء) (از جهانگیری). موی ناصیه. (انجمن آرا) (آنندراج). و رجوع به بش و پشک شود. - بشک شدن، تجعد. جعودت (در موی). (مجمل اللغه). جعوده. (دهار) (مجمل اللغه) (تاج المصادر بیهقی). - بشک کردن، تجعید. (در موی) (دهار) (مجمل اللغه). ترجیل. (مجمل اللغه). مجعد کردن. (زمخشری)