جدول جو
جدول جو

معنی بشبق - جستجوی لغت در جدول جو

بشبق(بَ بَ)
بشبه. بشبقه. نام قریه ای است از قرای مرو شاهجان. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از معجم البلدان) (از سروری) (از مرآت البلدان ج 1 ص 213) (از اللباب ج 1 ص 126). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 171 و بشبه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شبق
تصویر شبق
آرزومند شدن به جماع، آزمندی به مقاربت، شدت شهوت
فرهنگ فارسی عمید
(بَ مَ)
بشماق. رجوع به بشماق، بشماقچی، بشماقدار و دزی ج 1 ص 90 شود
لغت نامه دهخدا
(شَ بَ)
در اصطلاح عامه، ترکه. (از دزی ج 1 ص 722). شاخۀ نازک عصامانند، عصا و چوبدست: شبقه بالعصا، او را با عصا بزد. (از محیط المحیط) ، سنبۀ تفنگ. (از دزی ج 1 ص 722)
لغت نامه دهخدا
(شَ بِ)
شهوتی و آزمند به آرمیدن با زن. (از ناظم الاطباء). شدیدالشهوه. (محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
زدن به عصا کسی را. (از اقرب الموارد). کسی را بچوبدستی زدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بَ شِ)
رجل بشق، مردی که اگر در کاری وارد شود نتواند از آن خلاصی یابد. (از ذیل اقرب الموارد: بنقل ازلسان العرب). و رجوع به نشوء اللغه ص 24 و 25 شود، بمجاز شادمانه شدن. بشاش گشتن:
پسر نیز چون چهرۀ باب دید
دلش در تن از خرمی بشکفید.
(یوسف و زلیخا).
و رجوع به بشکفیدن و شکفتن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
یاقوت گوید، رهنی هنگامی که از بلاد کرمان نام میبرددر شرح خبیص می گوید: ’بناحیتها خبق و ببق’ و من ندانستم مقصود از خبق و ببق چیست. (از معجم البلدان). ظاهراً نام محلی بوده است چنانکه در مقامات عرفای بم آمده است که ’پیر محمد... به بم آمد و... چند روزی حکومت کرد و ببق و خبیص را به تالان داد. و جبال بارز وچند محال دیگر را’. و رجوع به حواشی تاریخ وزیری چ باستانی پاریزی ص 256 و مرآت البلدان ج 1 ص 162 شود، پا گرفتن
لغت نامه دهخدا
(بَ بَ)
منسوب به بشق یا بشبقه. قریه ای از مرو. (از سمعانی) (از معجم البلدان). و رجوع به مرآت البلدان ج 1 ص 212 و اللباب ج 1 ص 126 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
نعت تفضیلی از شبق، آزمندتر به جماع.
- امثال:
اشبق من جماله.
اشبق من حبّی ̍. (مجمع الامثال میدانی). و رجوع به حبّی ̍ شود
لغت نامه دهخدا
بشنوقه. رجوع به بشنوقه شود، شوریدن و در غضب شدن که به عربی هیجان خوانند. (از برهان). برانگیختن و در غضب شدن با پژولیده در معنی متناسب است. (انجمن آرا) (آنندراج). شوریدن و در غضب شدن. (ناظم الاطباء). در غضب شدن. (مؤید الفضلاء). خشمگین شدن. رجوع به شوریدن شود:
بدشنام زشت و به آواز سخت
به تندی بشورید با شوربخت.
فردوسی.
، یاغی شدن. سرکشی کردن. تمرد کردن. نافرمانی کردن. شوریدن. بجنبش آمدن:
بدو گفت موبد که با این سپاه
سزد گر بشوریم با ساوه شاه.
فردوسی.
آنچه مادۀ او سودای سوخته باشد ساکن تر باشد بلکه همچون عاقلی و متفکری باشد (یعنی خداوند مانیا) ، لکن هرگاه که بشورد و اندر حرکت آید او را دشخوار فرو توان گرفت و دیر آرام گیرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و از شومی این طریقت جهان بر قباد بشورید و او را خلع کردند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 23). صواب آن است که زود بمقر عز خویش بازگردی پیش از آنکه این خبر آنجا رسد و رعیت بشورند. (تاریخ بخارا). چون او را دفن کردند لشکر بشورید و خلاف کردند. (تاریخ بخارا)، منقلب شدن. بهم خوردن. مضطرب گشتن:
بپیچیده سر از سودای شیرین
بشوریده دل از صفرای شیرین.
نظامی (الحاقی).
، بهم زدن. درهم کردن. مخلوط کردن: پارۀ نجاست بشورید و بر من انداخت. من سینه پیش او داشتم و آنرا بخوشی قبول کردم. (تذکره الاولیای عطار)، برانگیختن. (ناظم الاطباء)، به تازی هوان (خواری) گویند. (مؤید الفضلاء)
لغت نامه دهخدا
(بَ بَ)
هرزه گو باشد. (فرهنگ اسدی ص 249)
لغت نامه دهخدا
(بُ بُ / بَ بَ)
برگ حنظل را گویند که خربزۀروباه باشد و در عربی علقم خوانند. (برهان) (آنندراج). برگ حنظل. (ناظم الاطباء) (دزی ج 1 ص 88) (مفردات ابن بیطار). اسم برگ حنظل است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(بَ بَ)
بشمه. پوست دباغت نکرده. (رشیدی).
لغت نامه دهخدا
(بَ بَ)
بشبق. بمعنی بشبق است که قریه ای باشد از قرای مرو شاهجهان و بشبق معرب آنست و در این زمان بتعریب اشتهار دارد. (برهان) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از سروری). قریه ای بوده از مرو شاهجهان و بسبب معرب آنست. (انجمن آرا). دهیست از مرو بشبق معرب آن، لیکن در قاموس نیز بشبه آورده نه بشبق وظاهراً سهو کرده چه همه جا عربی می آرد نه فارسی و صاحب نصاب بشبق آورده نه بشبه. (از رشیدی). و رجوع به بشبق و مرآت البلدان ج 1 ص 212 و معجم البلدان شود، طبق کوچک. (شعوری ج 1 ورق 173)
لغت نامه دهخدا
(بَ بَ)
ابوالحسن علی بن محمد بن عباس بن احمد بن علی بشبقی تعاویذی... وی در جوانی فقه آموخت و تعویذ می نوشت. از گروهی حدیث سماع کرد و بسال 453 هجری قمری در قریۀ بشبق متولد شد و روز یکشنبه دوازدهم شوال سال 544 هجری قمری در همان قریه درگذشت. (از معجم البلدان). و رجوع به اللباب ج 1 ص 126 شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
ناگوارد شدن از گوشت. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، سخت آزمند شدن به آرمیدن بازن (و گاه این معنی در غیر انسان نیز آید). (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). انعاظ. (بحرالجواهر)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بشق
تصویر بشق
با چوبدست زدن، تیز نگریستن، باز ماند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبق
تصویر شبق
آزمندی به مقاربت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بقبق
تصویر بقبق
هرزه گو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشمق
تصویر بشمق
کفش و نعلین عربی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبق
تصویر شبق
((بَ))
آرزومند گشتن به جماع، شدت شهوت
فرهنگ فارسی معین
حشری، شهوت پرست، شهوتی، شبه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
عبا، محرف با شلق به معنای ردا و بالاپوش
فرهنگ گویش مازندرانی
سیاه بسیار براق
فرهنگ گویش مازندرانی