جدول جو
جدول جو

معنی بشاعه - جستجوی لغت در جدول جو

بشاعه
(اِ تِ)
ناخوش شدن مرد از خوردن طعام بدمزه: بشع الرجل بشعا و بشاعه.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اشاعه
تصویر اشاعه
فاش کردن، آشکارا کردن، پراکنده ساختن، رواج دادن، فاش و آشکار کردن خبر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بشاعت
تصویر بشاعت
زشت و ناپسند شدن، از خوردن طعام بی مزه ناخوش شدن، بدبو شدن دهان
فرهنگ فارسی عمید
(بِ / بُ عَ)
چاهی است بمدینه و قطر سر آن شش ذرع است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بنا بنقل ابن بطوطه نام چاهی در خارج مدینه در قسمت شمالی قبۀ حجرالزیت. رجوع به سفرنامۀ ابن بطوطه چ 1337 هجری شمسی بنگاه ترجمه ص 144 شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِءْ)
بخوع. اقرار کردن و گردن نهادن حق را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اقرار بحق. (تاج المصادر بیهقی). اقرار کردن مذعنی که نهایت جهد را در اذعان به حق مبذول دارد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
درگذشتن از اقران در علم و شرف و شجاعت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، استقبال کردن کسی را با کاری: بدهه بامر، استقبال کرد او را به آن کار. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بده. بدیهه. (از منتهی الارب) ، بی اندیشه سخن گفتن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بی اندیشه آمدن سخن. (غیاث اللغات). یقال اجاب علی البداهه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
تمام شدن در فضل و درگذشتن از اصحاب در دانش و مانند آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به براعت شود
لغت نامه دهخدا
(بَلْ لا عَ)
چاه سرتنگ در خانه که در آن آب باران و جز آن جمع شود، وجای دست و رو شستن. (منتهی الارب). سوراخی است در میان خانه. (از اقرب الموارد). بالوعه. بلّوعه. ج، بلالیع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و رجوع به بالوعه و بلوعه شود
لغت نامه دهخدا
(بِ عَ)
پاره ای از مال که بدان تجارت کنند. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، بضائع. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). بیارۀ کالا که بفروختن بفرستند. (مؤید الفضلاء). پاره ای مال که جدا کنند و بجایی فرستند برای تجارت. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 26).
- قلیل البضاعه، کم مال. (ناظم الاطباء). و رجوع به بضاعت شود
لغت نامه دهخدا
(گُ زِ)
اشاعه. اشاعت. تابع دیار گردانیدن چیزی را: اشاعکم السلام و بالسلام، سلامت را پیرو دیار شما گرداند. (منتهی الارب) ، جمع واژۀ شی ٔ (نادراً)
لغت نامه دهخدا
(بَشْ شا رَ)
مژده دهند: و رخسارۀ ساره و شارۀ بشارۀ آن مخبات نیک مبسم... (درۀ نادره چ شهیدی ص 53).
لغت نامه دهخدا
(عَ)
متاع و کالای فروختنی. ج، بیاعات. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قُ عَ)
آب بینی انداخته شده. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). آب بینی افکنده شده. (ناظم الاطباء). رجوع به قشعه شود
لغت نامه دهخدا
(شُ عَ)
باقیمانده بعد سیری. (منتهی الارب) (آنندراج). باقیمانده از طعام و شراب پس از سیری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شُ عَ)
نام چاه زمزم. (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). نام چاه زمزم در عهد جاهلیت، بدان جهت که آب آن سیر میسازد خورنده را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بسیار و وافر گردیدن عقل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نُ عَ)
آنچه به دست برکشی و بیندازی آن را. (منتهی الارب). آنچه با دست برکشند و دور اندازند. (ناظم الاطباء). آنچه با دست برکنند و بیفکنند. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
بشارت. مسرور شدن بچیزی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
بشاشت. بش. خوشرویی. (ناظم الاطباء). رجوع به بش و بشاشت شود.
لغت نامه دهخدا
(بِ رَ)
خبریکه در بشره تأثیر بخشد چنانکه آن را دگرگون سازد. و این در اندوه نیز بکار رود لیکن استعمال آن بیشتر در خبرهای شادی بخش است. ج، بشارات و بشائر. در تاج العروس آمده است: و هرگاه بطور مطلق بکار رود بخیر اختصاص یابد. (از اقرب الموارد). مژده، ولاتکون مطلقه الا بالخیر و انما تکون بالشر اذاکان مقیده به. (منتهی الارب). مژدگانی و خبر خوش. (ناظم الاطباء). مژده و چون در خیر باشد بطور مطلق گویند و اگر در شر باشد آن را مقید کنند. (ناظم الاطباء). هر خبر راستی که از شنیدن آن رنگ چهرۀ آدمی دگرگون شود آن را بشارت گویند و در خیر و شر هر دو استعمال شده ولی در مورد خبر خوش کثیرالاستعمال تر است. کذا فی تعریفات السیدالجرجانی. (از کشاف اصطلاحات الفنون). بشری ̍. (اقرب الموارد) ، درخت مسواک. (مهذب الاسماء). کحل السودان. (منتهی الارب). و رجوع به بشام شود
لغت نامه دهخدا
(کُ رَ)
مأخوذ از تازی، بی طعم شدن طعام. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). بی مزه شدن. (آنندراج). و رجوع به بشاعه شود، عبا یا عبای گشاد یا قطیفه ای که چون عبا بر دوش اندازند. (دزی ج 1 ص 88)
لغت نامه دهخدا
(بَشْ شا مَ)
ابن حزن نهشلی. از شعرای حماسه سرای عرب، و اشعارش در کتب ادب ثبت است. رجوع به بیان والتبیین ج 3 و شرح الحماسه خطیب تبریزی چ بولاق ج 1 ص 207 و جهانگشای جوینی چ 1334 هجری قمری ج 2 حاشیه ص 262 شود
ابن عذیر. شاعر بوده است. (منتهی الارب). نام شاعر. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَشْ شا مَ)
واحد بشام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ظریف و ملیح و باکیاست گردیدن کودک. (ناظم الاطباء). ظریف و ملیح خاستن کودک. (منتهی الارب) (آنندراج). ظریف شدن. (تاج المصادر بیهقی) ، گریختن، بسیار جنبیدن، باصلاح آوردن چیزی، بسیار گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بی آرام و تفته کردن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) ، ربودن چیزی را و فروانداختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ عَ)
آبشخوری است مابین دهناء و یمامه. (مراصد الاطلاع) ، ترک دادن و واگذاشتن. (برهان). ترک دادن. (انجمن آرا) ، کنایه از اعراض نمودن. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). اعراض کردن و بیدماغ شدن. (آنندراج). کناره کردن. (غیاث اللغات). اعراض کردن و روی تافتن. برگشتن. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) :
بقول دشمن بدگوی برشکست از من
چه شد چه کرده ام از بهر چه چرا برگشت.
مسعودسعد سلمان.
بر خصم زدند و برشکستند
کشتند و بریختند و جستند.
نظامی.
یکی فتنه دید از طرف برشکست
یکی در میان آمد و سرشکست.
سعدی.
پیام من که رساند بماه مهرگسل
که برشکستی و ما را هنوز پیوند است.
سعدی.
برشکست از من و از رنج دلم باک نداشت
من نه آنم که توانم که از او برشکنم.
سعدی.
خلاف شرط محبت چه مصلحت دیدی
که برشکستی و ما را بهیچ نخریدی.
سعدی.
ازو شوخی ازین درخم شکستن
ازین زاری و ازوی برشکستن.
امیرخسرو.
- برشکستن بهم، بیکدیگر حمله کردن. درهم آویختن:
برآنسان دو لشکر بهم برشکست
که گرد سپه بر هوا ابر بست.
فردوسی.
سرانجام لشکر همه هم گروه
بهم برشکستند چون کوه کوه.
فردوسی.
- ، درهم شکستن:
که دست نیای تو پیران ببست
دو لشکر ز توران بهم برشکست.
فردوسی.
- برشکستن عنان، برتافتن آن.
- عنان برشکستن، عنان برتافتن:
مپندار گر وی عنان بر شکست
که من باز دارم ز فتراک دست.
سعدی.
آنرا که تو تازیانه در سر شکنی
به زآنکه ببینی و عنان برشکنی.
سعدی.
، مغلوب گردانیدن. شکست دادن:
بمن بازده زور لشکرشکن
بمن دیو لشکرشکن برشکن.
فردوسی.
، آستین برزدن. (آنندراج) :
به پیلسته دیبای چین برشکست
به ماسورۀ سیم بگرفت شست.
اسدی (آنندراج).
، رنجه شدن. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اشاعه
تصویر اشاعه
تابع دیار گردانیدن چیزی را، فاش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قشاعه
تصویر قشاعه
آب دماغ آب بینی، گش سینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براعه
تصویر براعه
برتری، روشنی، رسایی، پیش افتادگی، کاردانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیاعه
تصویر بیاعه
کالای فروختنی فروختنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشاره
تصویر بشاره
مسرور شدن بچیزی، شاد شدن وشاد کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشاعت
تصویر بشاعت
زشت وبد شکل شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بضاعه
تصویر بضاعه
مایه، خواسته، کالا کاچال، داراک دارایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشاعت
تصویر بشاعت
((بَ عَ))
از خوردن غذای بدمزه ناخوش شدن، بی مزه شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشاعه
تصویر اشاعه
گسترش
فرهنگ واژه فارسی سره
اشاعت، انتشار، پاشیدن، پراکندن، تبلیغ، تداول، ترویج، سرایت، شیوع، گستردن، نشر
فرهنگ واژه مترادف متضاد