جدول جو
جدول جو

معنی بسکره - جستجوی لغت در جدول جو

بسکره
(بِ / بَ کَ رَ)
شهریست به مغرب معروف به بسکرهالنجیل. (منتهی الارب). شهریست در مغرب از نواحی زاب. و رجوع به ص 182 ج 1 معجم البلدان و قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بساره
تصویر بساره
ایوان، صفه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بسکله
تصویر بسکله
کلون، چوبی به شکل مکعب مستطیل که برای بستن در، بر پشت آن نصب می شود، فانه، پانه، فهانه، تنبه، مدنگ، فردر، کلند، فروند، فلجم، کلیدان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باکره
تصویر باکره
دختری که هنوز شوهر نکرده، دوشیزه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسکره
تصویر اسکره
کاسۀ سفالی، جام آبخوری، نوعی پیمانه، برای مثال بحر را پیمود هیچ اسکره ای؟ / شیر را برداشت هرگز بره ای؟ (مولوی - ۸۴۴)
فرهنگ فارسی عمید
(فِ سِ)
جایی در فارس. (از معجم البلدان). در فارسنامۀ ابن بلخی و مآخذ جغرافیایی متأخر دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(اُ کَ رَ / رِ / اُ کَرْ / کُرْ رَ / رِ)
کاسۀ سفالی و جام آبخوری باشد. (برهان) (انجمن آرا). کاسۀ گلین. کاسۀ گلی. (جهانگیری). کاسه. (سروری). اسکره و اسکوره پیمانه ایست که مقداری معین میگیرد و در اوزان و مکائیل طبی مذکور است و بمعنی مطلق پیمانه نیز استعمال کنند. سکره. سکوره. اسکرچه. سکرچه. (رشیدی) :
بحر را پیمود هیچ اسکرّه ای
شیر را برداشت هرگز برّه ای ؟
مولوی.
رجوع به اسکرجه و سکرجه شود
لغت نامه دهخدا
(اِ عِ)
بریدن چیزی را بشمشیر. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ رَ / رِ)
محفه ای که در آن بیمار را حمل و نقل کنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ رَ)
معرب چهار، چهار. اربعه. چهارتا. (منتهی الارب). جوالیقی گوید: الاستار، قال ابوسعید: سمعت العرب تقول للأربعه ’استار’ لانه بالفارسیه ’چهار’ فاعربوه فقالوا ’استار’. (المعرب چ احمد محمد شاکر ص 42).
لغت نامه دهخدا
(کِ رَ)
تأنیث باکر. دوشیزه. (آنندراج). دوشیزه. بالست. ماری. زن نارسیده. (ناظم الاطباء). در متون لغت عربی از قبیل اقرب الموارد و منتهی الارب و متن اللغه و المنجد کلمه بکر بدین معنی آمده و باکره را نیاورده اند و ابوالبقاء در کلیات نیز آورده است که: و اما الباکره فلیست من کلام العرب والصحیح البکر.
لغت نامه دهخدا
(بَ خُ رَ)
مرکب از بس بمعنی بسیار و خره یا فرّه، لقب والد مهلب بن ابی صفره و عربان آن را معرب کرده، بوصفره و ابوصفره گفتند. (ابوعبیده بنقل معجم البلدان یاقوت). رجوع به المعرب جوالیقی ص 137 س 11، ابوصفره و کلمه خارک در معجم البلدان شود، نام داوست از کشتی. (غیاث). نام فنی است از کشتی. (آنندراج). و رجوع به بر سر پیچیدن شود، بسر پیچیدن دستار و مانند آن. (از آنندراج) :
غیرپندارت بسر دستار زر پیچیده ام
این نه دستار است دردسر بسر پیچیده ام.
میرزا امان الله امانی (از آنندراج).
، باصطلاح لوطیان فعل بد کردن را گویند. (از آنندراج) :
پر مکرر شده دستار زری
ساده باشد بسرش می پیچم.
میرنجات (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بِ کِ / بَ کَ)
ابوالقاسم حافظ علی بن جباره هذلی منسوب به بسکره. (منتهی الارب). ابوالقاسم یوسف بن علی بسکری به شرق سفر کرد و از ابونعیم اصفهانی و گروهی از خراسانیان حدیث شنید و در علم کلام و نحو دست داشت و در علم قرائت روش خاصی داشت و نحو تدریس میکرد. (از معجم البلدان). و رجوع به اعلام زرکلی و لباب الانساب ج 1 ص 125 شود
لغت نامه دهخدا
(بِ کِ / بَ کَ)
منسوب به بسکره از بلاد مغرب. (از سمعانی). رجوع به بسکره شود
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ لَ / لِ)
بشکل. بشکله. بشکنه. چوب پس در خانه و سرا باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (آنندراج). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 195 شود
لغت نامه دهخدا
نوایی از موسیقی:
مطربان ساعت بساعت بر نوای زیر و بم
گاه سروستان زنند امروز گاهی اشکنه
گاه زیر قیصران و گاه تخت اردشیر
گاه نوروز بزرگ و گه نوای بسکنه.
منوچهری، خنداندن. (دزی ج 1 ص 87) ، و ما بسمت فی الشیی، نچشیدم آن را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، گماریدن یعنی چنان خندیدن که دندان پیشین برهنه شود. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِرَ / رِ)
ایوان و صفه. (برهان) (آنندراج). صفه و سکو. (شعوری ج 1 ورق 195) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (رشیدی) (حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی). ایوان. رواق. (دمزن). بیساره. (دمزن). نام صفه بود. (اوبهی). ایوان و صفه که اطاق مسقفی است از سه طرف دیوار و یک طرف باز. (فرهنگ نظام از سروری) :
خوش باشد در بساره ها می خوردن
وز بام بساره ها گل افشان کردن.
(لغت فرس، ص 511 چ اقبال: ساره).
لغت نامه دهخدا
(بِ رَ)
برسات و آن بارانی است که در ایام گرما، پی هم بر ملک هند، و سند بارد و یک ساعت قطع نگردد. (از قاموس المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و زبیدی از صغانی نقل کند که بشاره مصحف آنست و خود مردم هند آن را برساه نامند. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ رَ)
بستیره. شهریست. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ رَ)
قریۀ بزرگی است در نواحی نهرالملک در غرب بغداد. (از معجم البلدان). دهی است به نهرالملک، از آن ده است منصور بن احمد بن حسین. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کِ رَ / رِ)
دوشیزه. دختر مهرنشکافته. نابسود. (یادداشت مؤلف). زنی که مرد ندیده و بکارتش باقی باشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به باکره شود.
لغت نامه دهخدا
کاسه سفالین کاسه گلین، جام آب خوری، پیمانه ای بوده است برای اندازه گیری دارو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسکره
تصویر مسکره
مسکره در فارسی مونث مسکر مستی آور مونث مسکر، جمع مسکرات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسکره
تصویر عسکره
سختی
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته دسکره دستکره شهر، ده، نیایشگاه ترسایان، زمین هموار، ده بزرگ، میخانه قریه، معبد نصاری، زمین هموار، بنایی مانند کوشک که گرد آن خانه باشد، خانه هایی که در آنها وسایل عیش و طرب فراهم کنند جمع دساکر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باکره
تصویر باکره
تانیث باکر، دوشیزه، زن نارسیده، زن مرد ندیده، پاک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بساره
تصویر بساره
ایوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسکله
تصویر بسکله
چوبی که پشت در خانه اندازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دسکره
تصویر دسکره
((دَ کَ رِ))
قریه، صومعه، دیر، خانه هایی که در آن ها اسباب عیش و طرب فراهم باشد، جمع دساکر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بساره
تصویر بساره
((بَ یا بِ رِ))
ایوان، صفه، بارگاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بسکله
تصویر بسکله
((بَ کِ لِ یا لَ))
چوبی که پشت در خانه ها اندازند تا در بسته شود، چوب پس در خانه و سرا، بشکل، بشکله، بشکنه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باکره
تصویر باکره
((کِ رِ))
دختر، دوشیزه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسکره
تصویر اسکره
((اُ کُ رِ))
کاسه سفالین، کاسه گلین، مسکره، سکوره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دسکره
تصویر دسکره
((دَ گِ))
قریه، زمین ناهموار، زمین و ملک زراعتی، بنایی مانند کوشک که گرد آن خانه ها باشد، دستگره، دستجرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باکره
تصویر باکره
پوپک، دوشیزه
فرهنگ واژه فارسی سره