جدول جو
جدول جو

معنی بسوق - جستجوی لغت در جدول جو

بسوق
بالیدن، بلند شدن، نمو کردن و بالا رفتن درخت خرما
تصویری از بسوق
تصویر بسوق
فرهنگ فارسی عمید
بسوق
(اِ)
بالیدن خرمابن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بالا رفتن شاخه های خرمابن و دراز شدن آنها. (از اقرب الموارد). دراز شدن درخت خرما. (زوزنی). دراز شدن خرمابن. (از ترجمان تهذیب عادل بن علی ص 26) (تاج المصادر بیهقی) : النخل باسقات لها طلع نضید. (قرآن 10/50).
لغت نامه دهخدا
بسوق
(بَ)
گوسپنددرازپستان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، قصد و آهنگ و اراده نمودن. (از برهان) (ناظم الاطباء). قصد و اراده و آهنگ کردن. (آنندراج). آهنگ و قصد. (شرفنامۀمنیری). قصد نمودن. (فرهنگ نظام). قصد و آهنگ کردن. (مؤید الفضلاء). اراده کردن. (غیاث). ساز کاری کردن. (سروری)، ساز سفر نمودن. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ساز راه و سفر تدارک دیدن. مجهز شدن برای سفر:
ابر شاه کرد آفرین و برفت (رستم)
ره سیستان را بسیچید تفت.
فردوسی.
وزان پس بسیچید بیژن براه
کمربست و بنهاد برسر کلاه.
فردوسی.
به نیروی یزدان سر ماه را
بسیجیم یکسر همه راه را.
فردوسی.
- بسیجیدن ساز ره یا راه، بسیجیدن زاد، بسیجیدن رفتن، برای سفر مهیا شدن. ساز سفر فراهم کردن. اعداد:
گفت خیز اکنون و ساز ره بسیچ
رفت بایدت ای پسر ممغز تو هیچ.
رودکی.
چون بره باشم، باشم به غم خانه و شهر
چون به شهر آیم باشم به بسیجیدن راه.
فرخی.
تو درگاه شاهان ندیدستی ایچ
شنو پند، پس کار رفتن بسیچ.
اسدی (گرشاسب نامه).
سپهبد چو پندش سراسر شنود
برفت او و ره را بسیجید زود.
اسدی.
ببسیج هلا زاد و کم نباید
از یک تنه گربیشتر نباشد.
ناصرخسرو.
به هرجا که رفتن بسیچیده ام
سر از داور و داد نپیچیده ام.
نظامی.
یاری که نه راه خود بسیجد
از پیچش کار خور بپیچد.
نظامی.
، به مجاز، تدبیر کردن. (ناظم الاطباء). اندیشیدن. اراده کردن. (غیاث) :
تو بی رنج را رنج منمای هیچ
همه مردی و داد دادن بسیچ.
فردوسی.
نمانده است بااو مرا تاب هیچ
برو رای زن آشتی را بسیچ.
فردوسی.
بگفت ستاره شمر مگرو ایچ
خرد گیر و کار سیاوش بسیچ.
فردوسی.
من دل بتوسپردم تا شغل من بسیجی
زان دل بتو سپردم تا شغل من گزاری.
منوچهری.
نوشتکین ولوالجی اگر بد کرد خود بسیجید آن راه بدرا، و دید آنچه کرد. (تاریخ بیهقی).
عدیل تو شمس حسامست و چون وی
تو نیکو پسندی تو نیکو بسیچی.
سوزنی.
و بر مبادرت و دریافتن مصلحت ایشانرا بسیجیدن واجب داشت. (جهانگشای جوینی)، سامان کردن. (برهان) (آنندراج). سامان دادن، پوشیدن ساز جنگ، انجام دادن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
بسوق
بلند شدن
تصویری از بسوق
تصویر بسوق
فرهنگ لغت هوشیار
بسوق
((بُ سُ))
بالیدن، بالا برآوردن، بلند شدن
تصویری از بسوق
تصویر بسوق
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بسوز
تصویر بسوز
(پسرانه)
از ته دل (نگارش کردی: بهسز)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بسود
تصویر بسود
(پسرانه)
دارای فایده (نگارش کردی: بهسوود)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بسور
تصویر بسور
بشور، لعن، نفرین، دعای بد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تسوق
تصویر تسوق
بازار جستن و خرید و فروش کردن، بازارگرمی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فسوق
تصویر فسوق
بیرون شدن از فرمان خدا، خارج شدن از طریق حق و صلاح، ارتکاب اعمال زشت و گناه آلود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بروق
تصویر بروق
برق ها، درخشش ها، درخشندگی ها، جمع واژۀ برق
فرهنگ فارسی عمید
(بُ)
جمع واژۀ برق. (منتهی الارب). رجوع به برق شود
لغت نامه دهخدا
(بَ وا)
شهرکی است در اوایل آذربایجان میان اشنو و مراغه. یاقوت گوید آنجا را دیده ام و بیشتر مردم آن راهزنند. (از معجم البلدان). شهر کوچکی است هوای معتدل دارد و آبش از کوه سهند است و باغستان فراوان دارد. انگورش بی قیاس بود. غله و پنبه و میوه در او نیکو می آید و مردمش سفیدچهره اند و بر مذهب امام شافعی. ولایتش هشت پاره دیه است. حقوق دیوانیش بیست وسه هزار و ششصد دینارست. (نزهه القلوب چ 1331 هجری قمری لیدن ج 3 ص 86 و 87). و رجوع به مرآت البلدان ج 1 ص 212 شود
لغت نامه دهخدا
(بَرْ وَ)
گیاهی است که هرگاه ابر بیند سبز گردد. (از منتهی الارب). درخت ضعیفی است که گویند هرگاه آسمان ابری شود سبز میگردد بدون اینکه باران ببارد. واحد آن بروقه. (از اقرب الموارد). و رجوع به بروقه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بارق. مبرق: ناقه بروق، ناقه که دم بلند کند که آبستنی نماید و آبستن نباشد. (از منتهی الارب). و رجوع به بارق و مبرق شود
لغت نامه دهخدا
(اَسْوْ)
درفشیدن و برق آوردن آسمان. (از منتهی الارب). درخشیدن. (تاج المصادر بیهقی). درفشیدن. (دهار). آشکار شدن برق در آسمان. (از اقرب الموارد). برقان. و رجوع به برقان شود.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
هر فراسه از تورات به چندین ابسوق منقسم شود، و معنی ابسوق آیه است. (ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(بِ یِ)
بسمت و بطرف و بمقابل. (ناظم الاطباء) : و مکاریان آن بارها رابسوی خانه خود بردن اولی تر دیدند. (کلیله و دمنه). طلب دنیا بر وجه احسن کنید که هرکه از شما ساختۀ آن باشد که او را بسوی آن آفریده اند. (ترجمه مکارم الاخلاق خواجه). چون بنماز شوند نه سلام بسوی خدا کنند و نه بسوی عبادت خدا. (ایضاً). روباهی سگ می طلبید درو نرسید گفتند سخت بدویدی تا از سگ دور شدی گفت سگ بسوی مزدی میدوید که از غیر بستاند و من بجهت خود میدوم. (ایضاً).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
پرآب گردیدن چاه. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لسوق
تصویر لسوق
چسبیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فسوق
تصویر فسوق
فسق بنگرید به فسق بیرون رفتن از فرمان خدا، خروج از راه حق و صواب
فرهنگ لغت هوشیار
شست ابزار شوی ابزار، آب شست و شو، انجل هرو (گویش کردی مهاباد)، اشنان از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسوق
تصویر تسوق
بازار جستن بازار جست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بذوق
تصویر بذوق
جمع ذوق، راهنمایان، کهان، سبک رفتاران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلوق
تصویر بلوق
شتافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بساق
تصویر بساق
تف: خیو خدو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بستق
تصویر بستق
پارسی تازی شده بستک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسور
تصویر بسور
غلبه نمودن، روی ترش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسول
تصویر بسول
دلیر پهلوان سر کگی ترش شدن می، دلیری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسوی
تصویر بسوی
بسمت بطرف بمقابلبجهت، بعلت برای. توضیح لازم الاضافه است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بروق
تصویر بروق
جمع برق، درخش ها، آذرخشها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسوق
تصویر اسوق
مرد خوب ونیکو ساق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبوق
تصویر سبوق
پیش بر پیش پیشی گیرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسوق
تصویر تسوق
((تَ سَ وُّ))
بازاریابی کردن، بازارگرمی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فسوق
تصویر فسوق
((فُ))
بیرون شدن از فرمان خدا، انجام اعمال زشت و ناروا
فرهنگ فارسی معین