جشن، مهمانی و عیش و عشرتی که در روزهای آخر ماه شعبان برگزار می شده است، برای مثال رمضان می رسد اینک دهم شعبان است / می بیارید و بنوشید که برغندان است (نزاری - لغت نامه - برغندان)، شرابی که در آخر ماه شعبان می خوردند که تا اول شوال از نوشیدن آن پرهیز کنند، کلوخ انداز، کلوخ اندازان
جشن، مهمانی و عیش و عشرتی که در روزهای آخر ماه شعبان برگزار می شده است، برای مِثال رمضان می رسد اینک دهم شعبان است / می بیارید و بنوشید که برغندان است (نزاری - لغت نامه - برغندان)، شرابی که در آخر ماه شعبان می خوردند که تا اول شوال از نوشیدن آن پرهیز کنند، کلوخ انداز، کلوخ اندازان
نوعی انار بی دانه، نوعی گلابی، نوعی حلوا و شیرینی نرم و لطیف، برای مثال تشنه در آب او نظر می کرد / آبدندانی از جگر می خورد (نظامی۴ - ۶۸۸)، کنایه از گول، ساده لوح، برای مثال حاسدت با تو اگر نرد عداوت بازد / آبدندان تر از او کس نتوان یافت، بباز (انوری - ۲۵۷)
نوعی انار بی دانه، نوعی گلابی، نوعی حلوا و شیرینی نرم و لطیف، برای مِثال تشنه در آب او نظر می کرد / آبدندانی از جگر می خورد (نظامی۴ - ۶۸۸)، کنایه از گول، ساده لوح، برای مِثال حاسدت با تو اگر نرد عداوت بازد / آبدندان تر از او کس نتوان یافت، بباز (انوری - ۲۵۷)
این کلمه بصورت مزید مؤخر به کلمات می پیوندند و بیشتر معنی مصدری یا وصفی بدانها می دهد: دربندان. حنابندان. میوه بندان. یخ بندان. شیشه بندان. آینه بندان. شهربندان
این کلمه بصورت مزید مؤخر به کلمات می پیوندند و بیشتر معنی مصدری یا وصفی بدانها می دهد: دربندان. حنابندان. میوه بندان. یخ بندان. شیشه بندان. آینه بندان. شهربندان
دهی است از دهستان آغمیون بخش مرکزی شهرستان سراب. دارای 400 تن سکنه است. آب آن از چاه. محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
دهی است از دهستان آغمیون بخش مرکزی شهرستان سراب. دارای 400 تن سکنه است. آب آن از چاه. محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
ابزاری است که آهنگران و مسگران بر آن چیزها کوبند. افزاری باشد مسگران و زرگران و آهنگران را. (برهان). آهنی ضخیم که فلزات و جز آن را بر آن نهند و با پتک کوبند. آلتی است معروف که آهنگران بدان آهن فولاد کوبند. (آنندراج). از آلات آهنگران و زرگران که آهن و زر و غیره بر آن نهاده میکوبند. بهندی آنرا اهرن گویند نه به معنی آنکه بهندی آنرا گهن و هتورا گویند. (غیاث). آهنی را گویند که آهنگران و نعلبندان دارند و آهن پاره ها به پتک بر آنجا راست کنند. (صحاح الفرس). علاه. (منتهی الارب). مقابل پتک و کدین. خایسک. (یادداشت مؤلف). مسطبه. مسطبه. مهمزه. (منتهی الارب). غفچ. آهنین کرسی: بتی که غمزه ش از سندان کند گذاره دلم بمژگان کرده ست پاره پاره. دقیقی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 489). کمندافکن و مرد میدان بدند برزم اندرون سنگ و سندان بدند. فردوسی. دل سنگ و سندان بترسد ز مرگ رهایی نیابد از او بیخ و برگ. فردوسی. سر سروران زیر گرز گران چو سندان بدو پتک آهنگران. فردوسی. کند به تیر چو زنبورخانه سندان را اگر نهند بر آماجگاه او سندان. فرخی. بروز رزم بکوبد بنعل مرکب خویش مخالفان را دلهای سخت چون سندان. فرخی. چو سندان آهنگران گشت یخ چو آهنگران ابر مازندران. منوچهری. نباشد عشق را جز عشق درمان نشاید کرد سندان جز بسندان. (ویس و رامین). چه روی از پس این دیو گریزنده چه زنی پتک بر این سرد و قوی سندان. ناصرخسرو. بفر دولت او هرکه قصد سندان کرد بزیر دندان چون موم یافت سندان را. ناصرخسرو. همه به پلۀ نیکی ز یک سپندان کم به پلۀ بدی اندر هزار سندانم. سوزنی. به زیر ضربت خایسک محنت و شیون صبور نیست ولی صبر کار سندانست. انوری. منم آن کاوه که تأیید فریدونی بخت طالب کوره و سندان شدنم نگذارند. خاقانی. کاوه که داند زدن بر سر ضحاک پتک کی شودش پای بند کوره و سندان و دم. خاقانی. چو مرگ از راه جان آید نه از راه حواس تو ز خوف مرگ نتوان رست اگر در جوف سندانی. عطار. چو سندان کسی سخت رویی نکرد که خایسک تأدیب بر سر نخورد. سعدی. دل تنگ مکن که سنگ و سندان پیوسته درم زنند و دینار. سعدی. بس راه نوردی ای دریغا هست دو پاشنه چون دو سخت سندانم. ملک الشعراء بهار. - سردسندان، تعبیری است مثلی، تسلیم ازناچاری. (یادداشت مؤلف). - سندان را مشت زدن، کار لغو و بی حاصل کردن: پنجه با ساعد سیمین نه به عقل افکندم غایت جهل بود مشت زدن سندان را. سعدی. - سندان کین، کنایه از کین استوار و دشمنی سخت است: دریغ آمد او را سپهبد بمرگ که سندان کین بد سرش زیر ترگ. فردوسی. - مثل سندان، سخت سخت: از هر سوئی فراغ بجان تو بسته یخ است پیش چو سندانا. ابوالعباس. ، تنکۀ آهنی که بر تخته درهای کوچه میخ زنند تا کسی که خواهد صاحب خانه را خبردار کند حلقه را بر تنکۀ آهنی زند. (برهان) (از غیاث). تنکۀ آهنی که با میخ بر تختۀ در بدوزند تا اگر کسی خواهد که صاحب خانه را از آمدن خود خبردار کند حلقه را بر آن تنکه آهنی زند تا در صدا کند. (جهانگیری). آهن پهن که بر در کوبند و حلقه را بر آن زنند تا مردم خانه خبردار شوند و بیرون آیند: دی گذشت امروز خوش زی زآنکه خود دست صبوح حلقه بر سندان عشرت خانه فردا زند. فضل بن یحیی هروی. در جان میزند هجر تو دیریست که بانگ حلقه و سندان می آید. خاقانی. دولت دوید و هفت در آسمان گشاد چون برزدیم حلقه بسندان صبحگاه. خاقانی. در ایوان شاهی در دولتش را فلک حلقه و ماه سندان نماید. خاقانی. بود با یار خود خوش و خندان کآمد آواز حلقه و سندان. جامی (از آنندراج). ، یکی از استخوانهای سه گانه گوش میانی که بشکل یک دندان کرسی دو ریشه ای است و بوسیلۀ قسمت پهن خود (سطح پهن فوقانی) با استخوان چکشی مفصل شده است. استخوان سندانی
ابزاری است که آهنگران و مسگران بر آن چیزها کوبند. افزاری باشد مسگران و زرگران و آهنگران را. (برهان). آهنی ضخیم که فلزات و جز آن را بر آن نهند و با پتک کوبند. آلتی است معروف که آهنگران بدان آهن فولاد کوبند. (آنندراج). از آلات آهنگران و زرگران که آهن و زر و غیره بر آن نهاده میکوبند. بهندی آنرا اهرن گویند نه به معنی آنکه بهندی آنرا گهن و هتورا گویند. (غیاث). آهنی را گویند که آهنگران و نعلبندان دارند و آهن پاره ها به پتک بر آنجا راست کنند. (صحاح الفرس). علاه. (منتهی الارب). مقابل پتک و کدین. خایسک. (یادداشت مؤلف). مَسطبه. مِسطبه. مهمزه. (منتهی الارب). غفچ. آهنین کرسی: بتی که غمزه ش از سندان کند گذاره دلم بمژگان کرده ست پاره پاره. دقیقی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 489). کمندافکن و مرد میدان بدند برزم اندرون سنگ و سندان بدند. فردوسی. دل سنگ و سندان بترسد ز مرگ رهایی نیابد از او بیخ و برگ. فردوسی. سر سروران زیر گرز گران چو سندان بدو پتک آهنگران. فردوسی. کند به تیر چو زنبورخانه سندان را اگر نهند بر آماجگاه او سندان. فرخی. بروز رزم بکوبد بنعل مرکب خویش مخالفان را دلهای سخت چون سندان. فرخی. چو سندان آهنگران گشت یخ چو آهنگران ابر مازندران. منوچهری. نباشد عشق را جز عشق درمان نشاید کرد سندان جز بسندان. (ویس و رامین). چه روی از پس این دیو گریزنده چه زنی پتک بر این سرد و قوی سندان. ناصرخسرو. بفر دولت او هرکه قصد سندان کرد بزیر دندان چون موم یافت سندان را. ناصرخسرو. همه به پلۀ نیکی ز یک سپندان کم به پلۀ بدی اندر هزار سندانم. سوزنی. به زیر ضربت خایسک محنت و شیون صبور نیست ولی صبر کار سندانست. انوری. منم آن کاوه که تأیید فریدونی بخت طالب کوره و سندان شدنم نگذارند. خاقانی. کاوه که داند زدن بر سر ضحاک پتک کی شودش پای بند کوره و سندان و دم. خاقانی. چو مرگ از راه جان آید نه از راه حواس تو ز خوف مرگ نتوان رست اگر در جوف سندانی. عطار. چو سندان کسی سخت رویی نکرد که خایسک تأدیب بر سر نخورد. سعدی. دل تنگ مکن که سنگ و سندان پیوسته درم زنند و دینار. سعدی. بس راه نوردی ای دریغا هست دو پاشنه چون دو سخت سندانم. ملک الشعراء بهار. - سردسندان، تعبیری است مثلی، تسلیم ازناچاری. (یادداشت مؤلف). - سندان را مشت زدن، کار لغو و بی حاصل کردن: پنجه با ساعد سیمین نه به عقل افکندم غایت جهل بود مشت زدن سندان را. سعدی. - سندان کین، کنایه از کین استوار و دشمنی سخت است: دریغ آمد او را سپهبد بمرگ که سندان کین بد سرش زیر ترگ. فردوسی. - مثل سندان، سخت ِ سخت: از هر سوئی فراغ بجان تو بسته یخ است پیش چو سندانا. ابوالعباس. ، تنکۀ آهنی که بر تخته درهای کوچه میخ زنند تا کسی که خواهد صاحب خانه را خبردار کند حلقه را بر تنکۀ آهنی زند. (برهان) (از غیاث). تنکۀ آهنی که با میخ بر تختۀ در بدوزند تا اگر کسی خواهد که صاحب خانه را از آمدن خود خبردار کند حلقه را بر آن تنکه آهنی زند تا در صدا کند. (جهانگیری). آهن پهن که بر در کوبند و حلقه را بر آن زنند تا مردم خانه خبردار شوند و بیرون آیند: دی گذشت امروز خوش زی زآنکه خود دست صبوح حلقه بر سندان عشرت خانه فردا زند. فضل بن یحیی هروی. در جان میزند هجر تو دیریست که بانگ حلقه و سندان می آید. خاقانی. دولت دوید و هفت در آسمان گشاد چون برزدیم حلقه بسندان صبحگاه. خاقانی. در ایوان شاهی در دولتش را فلک حلقه و ماه سندان نماید. خاقانی. بود با یار خود خوش و خندان کآمد آواز حلقه و سندان. جامی (از آنندراج). ، یکی از استخوانهای سه گانه گوش میانی که بشکل یک دندان کرسی دو ریشه ای است و بوسیلۀ قسمت پهن خود (سطح پهن فوقانی) با استخوان چکشی مفصل شده است. استخوان سندانی
جشن و نشاطی که در روزهای آخر ماه شعبان کنند بسبب نزدیک شدن ماه رمضان کلوخ اندازان، شرابی که در جشن مذکور خورند تا بتوانند در تمام ماه رمضان از نوشیدن آن پرهیز کنند
جشن و نشاطی که در روزهای آخر ماه شعبان کنند بسبب نزدیک شدن ماه رمضان کلوخ اندازان، شرابی که در جشن مذکور خورند تا بتوانند در تمام ماه رمضان از نوشیدن آن پرهیز کنند
در میان زردشتیان ایران و هندوستان از دیر باز بجای برسمهای نباتی برسمهای فلزی که از برنج و نقره ساخته میشود بکار میرود و آنها را روی برسمدان - که ظرفی است فلزی (طلا و نقره و مانند آن) - گذارند و آن را ماهروی هم گویند چه قسمت فوقانی آن دو انتهای برسم را نگاه میدارد بشکل تیغه ماه است
در میان زردشتیان ایران و هندوستان از دیر باز بجای برسمهای نباتی برسمهای فلزی که از برنج و نقره ساخته میشود بکار میرود و آنها را روی برسمدان - که ظرفی است فلزی (طلا و نقره و مانند آن) - گذارند و آن را ماهروی هم گویند چه قسمت فوقانی آن دو انتهای برسم را نگاه میدارد بشکل تیغه ماه است
گول ساده لوح ابله پیه پخمه، حریفی که در قمار بتوان از او برد مفت باز، دارای دندان درخشان، جنسی از امرود، قسمتی از انار که هسته ندارد، بطور عام درخت و گیاه را گویند، نوعی حلوا و شیرینی که از آرد سفید و روغن و قند سازند
گول ساده لوح ابله پیه پخمه، حریفی که در قمار بتوان از او برد مفت باز، دارای دندان درخشان، جنسی از امرود، قسمتی از انار که هسته ندارد، بطور عام درخت و گیاه را گویند، نوعی حلوا و شیرینی که از آرد سفید و روغن و قند سازند