جدول جو
جدول جو

معنی بسزا - جستجوی لغت در جدول جو

بسزا
سزاوار، شایسته
تصویری از بسزا
تصویر بسزا
فرهنگ فارسی عمید
بسزا
(بِ سِ / سَ)
به سزاوار. کماینبغی. بواجبی. چنانکه باید. چنانکه شاید. کمایلیق. لایق. شایسته. سزاوار: و فرمود تا استقبال او بسیجیدند سخت بسزا. (تاریخ بیهقی). صواب چنان نمود ما را که فرزند امیرسعید را با تو بفرستیم ساخته با تجملی بسزا. (تاریخ بیهقی). ملوک روزگار که با یکدیگر دوسی بسر برند... دیدار کنند دیدارکردنی بسزا. (تاریخ بیهقی). همه را خانه و ضیاع و زن داد بسزا. (تاریخ سیستان).
چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست
که خدمتی بسزا برنیاید از دستم.
حافظ.
و رجوع به سزا و سزیدن شود
لغت نامه دهخدا
بسزا
سزاوار وشایسته
تصویری از بسزا
تصویر بسزا
فرهنگ لغت هوشیار
بسزا
((بِ سَ یا سِ))
سزاوار، شایسته
تصویری از بسزا
تصویر بسزا
فرهنگ فارسی معین
بسزا
درخور، سزاوار، شایان، شایسته، عمده، مهم
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سزا
تصویر سزا
پاداش نیکی یا بدی، مزد، پاداش، جزا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بسا
تصویر بسا
بس، بسیار، برای مثال به روز نیک کسان گفت تا تو غم نخوری / بسا کسا که به روز تو آرزومند است (رودکی - ۴۹۴)، احتمال دارد که، شاید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوزا
تصویر بوزا
بوی افزار، موادی که به عنوان چاشنی در غذا ریخته می شود، از قبیل فلفل، زردچوبه، دارچین و مانند آن، بوزار، بوافزار
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
وزا. (یادداشت بخط دهخدا). رجوع به بزیدن و وزیدن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بوقچه. (ناظم الاطباء). بغچه.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
پسا. فسا. نام شهری است در فارس که آن را فسا میگویند. (برهان) (فرهنگ سروری) (ناظم الاطباء) (دمزن). نام شهری است در فارس که آن را معرب کرده فسا خوانند و منسوب بدانجا را فسایی وفسوی گویند چنانکه هراتی و هروی. (انجمن آرا) (ابن بطوطه) (آنندراج). معرب فسا و شهریست به فارس در چهارمنزلی شیراز. اصطخری گوید: بزرگترین شهر کورۀ دارابگرد، فساست. (معجم البلدان) (مراصدالاطلاع) (هفت قلزم). رجوع به فرهنگ شعوری ورق 1511 و مجمل التواریخ والقصص ص 52 و تاریخ سیستان. و فسا و پسا، شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بمعنی ای بس و بسیار باشد. (برهان) (سروری) (هفت قلزم) (دمزن). ای بس و بسیار چنانکه خوشا یعنی ای خوش. (انجمن آرا). ای بس و بسیار. (ناظم الاطباء). ای بس و بسیار چنانکه خوشا یعنی آن خوش. و مزید علیه بس و از بعضی مواقع مستفاد میشود که الف درین ترکیب برای افادۀ معنی رابطه است مثل الف دریغا و دردا و حسرتا و زودا و غیر آن. (آنندراج). بمعنی بسیار و الف برای کثرت یا زاید است. (غیاث). ای بس. بسیار. (فرهنگ نظام). بسیار. (شرفنامۀ منیری). چند و چندی. (ناظم الاطباء). مدتی. زمانی دراز. چه بسیار. چقدر کثیر. کم. (ترجمان القرآن عادل بن علی). و رجوع به ’آ’ در همین لغت نامه شود:
بسا مرد بخیلا که می بخورد
کریمی بجهان درپراکنید.
رودکی.
بسا کسا که جوین نان همی نیابد سیر
بسا کسا که بره و فرخشه است بر خوانش.
رودکی.
بسا خان و کاشانه و باد غرد
بدو اندرون شادی و نوشخورد.
ابوشکور.
بسا کسا که ندیم حریره و بره است
و بس کس است که سیری نیاید از ملکش.
ابوالمؤید.
خماروار همه ساله با کبار بود
بسا سرا که جدا کرد در زمانه خمار.
دقیقی.
بسا طبیب که مایه نداشت و درد فزود
وزیر باید ملک هزارساله چه سود.
منجیک.
نهادند بر دشمنان تیغ کین
بسا سر که افکنده شد بر زمین.
فردوسی.
بسا پهلوانان که بیجان شدند
زن و کودک خرد پیچان شدند.
فردوسی.
بحمله پلنگ و بدل نرّه شیر
بسا سر که او اندر آرد بزیر.
فردوسی.
بسا کسا که چو من سوی خدمتش رفتند
بچاشتگاه غمین، شادمان شدند بشام.
فرخی.
بسا تنا که فرستد دمادم اندر پس
سنان نیزۀ او از وجود سوی عدم.
فرخی.
بساکسا که گنه کرد و هیچ عذر نداشت
دل کریمش از آن کس بخواست عذر گناه.
فرخی.
گفت شاهان این مگو که هنوز جوانی و بسا سالها که تو در جهان خواهی بودن. (اسکندرنامه نسخۀ خطی نفیسی).
بسا نامداران که بردند رنج
نهانی نهادند هرجای گنج.
اسدی.
نه هرگز پی شیر شد خورد گور
بسا کس که از شیر شد بخت کور.
اسدی (گرشاسبنامه).
بسا کس که برخورد و هرگز نکاشت
بسا کس که کارید و بر برنداشت.
اسدی.
بسا حیلت که بر بهتال وبال گردد. (کلیله و دمنه).
بسا محنت که دولت آخر اوست
که دیمه را نتیجه نوبهار است.
خاقانی.
اگر فساد کند هرکه او نبیذ خورد
بسا فساد که در یثرب است و در مکه.
منوچهری.
بسا راز که آشکار خواهد شد در قیامت. (تاریخ بیهقی).
بهشتادو نود چون دررسیدی
بسا سختی که از گیتی بدیدی.
نظامی.
بسا کارا که شد روشن تر از ماه
بهمت خاصه همت، همت شاه.
نظامی.
بسا دهقان که صد خرمن بکارد
ز صد خرمن یکی جو برندارد.
نظامی.
بسا عقل زورآور چیردست
که سودای عشقش کند زیردست.
سعدی (بوستان).
بسا تیر و دیماه و اردی بهشت
بیاید که ما خاک باشیم و خشت.
سعدی.
نه من سبوکش این دیر رندسوزم و بس
بسا سرا که در این کارخانه سنگ و سبوست.
حافظ.
بجبر خاطر ما کوش کاین کلاه نمد
بسا شکست که با افسر شهی آورد.
حافظ.
- بسا بزرگ، بسیار بزرگ. بسیار نجیب و بزرگوار. (ناظم الاطباء). خیلی بزرگ. (دمزن).
- بسا بسا، بمعنی بساست در موقع تأکید و مبالغه گفته میشود. (شعوری ج 1 ورق 150). بسابسا و چندچندبسا، خیلی. بسیار. (دمزن).
- بساکه، چه بسیار که. چه مدتها که.
بسا که مست در این خانه بودم و شادان
چنانکه جاه من افزون بد از امیر و بیوک.
رودکی.
بسا که خندان کردست چرخ گریان را
بسا که گریان کردست نیز خندان را.
ناصرخسرو.
- ای بسا، چه بسیار.
ای بسا شور کز آن زلفینکان انگیختی
گر نترسیدی ز بومنصور عادل کدخدای.
منوچهری.
ای بسا شیرکان ترا آهوست
وی بسا در دکان ترا داروست.
سنایی.
ای بساابلیس آدم رو که هست
پس بهر دستی نشاید داد دست.
مولوی.
ای بسا اسب تیزرو که بمرد
خرک لنگ جان به منزل برد.
سعدی (گلستان).
ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست.
حافظ.
- چه بسا، چه بسیار: چه بسا نیرو که هدر شد. چه بسا گفتم و نشنید.
لغت نامه دهخدا
(بِ)
روز. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
پسوا. نام شهری در پنجاه میلی ساحل جنوبی دریاچۀ ارومیه. یاقوت این شهر را دیده و حمدالله مستوفی از باغستانهای پرمیوۀ آن تمجید کرده است. رجوع به سرزمینهای خلافت شرقی چ 1337 هجری شمسی بنگاه ترجمه و نشر کتاب شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
شراب انگور راگویند بلغت زند و پازند. (برهان) (از هفت قلزم) (انجمن آرا) (آنندراج). بلغت زند شراب انگور و خمر. (ناظم الاطباء). هزوارش، بسی یا پهلوی باتک، باده ’یونکر103 ’’یوستی بندهش 880’ (از حاشیه برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
نود استیر باشد، بموجب قرارداد زراتشت بهرام و هر استیری چهار مثقال است، (برهان)، وزنه ای که معادل است با نود استیر و هر استیری چهار مثقال است، (ناظم الاطباء) (دمزن) (آنندراج) (هفت قلزم)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ورزو. (یادداشت مؤلف).
- گاو برزا، گاو نر. گاو زراعت. گاو که برای شخم کردن است: بگیرند شحم حنظل و بوره از هریکی دودانگ، ماذریون و نشادر از هریکی دانگی همه را به زهرۀ گاو برزا بسرشند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). با روغن زیت کهن با زهرۀ گاو برزا بکام و زبان بمالند، پرورش کننده. (شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
درخور. متناسب. لایق. سزاوار:
معشوق جهانی و ندانی
یک عاشق باسزای درخور.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
تصویری از بسلا
تصویر بسلا
دلیران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بستا
تصویر بستا
بوقچه بغچه لفافه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سزا
تصویر سزا
لایق، سزاوار، درخور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسا
تصویر بسا
ای بس، بسیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوزا
تصویر بوزا
شرابی که از آرد برنج و ارزن و جو سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بساز
تصویر بساز
ساخته آماده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسا
تصویر بسا
((بَ))
بس، بسیار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سزا
تصویر سزا
((س))
لایق، سزاوار، پاداش، جزا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بساز
تصویر بساز
((بِ))
سازگار، قانع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سزا
تصویر سزا
حق، مجازات، جزا
فرهنگ واژه فارسی سره
خرسند، سازشگر، موافق، سازگار، قانع
متضاد: ناسازگار، آماده، ساخته، مهیا
متضاد: نامهیا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سخت زا
متضاد: خوش زا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
روستایی از دهستان بندپی بابل
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان جلال ازرک جنوبی بابل
فرهنگ گویش مازندرانی
آرام باش، ساکت باش
فرهنگ گویش مازندرانی
درست کن، بساز، سازش کن
فرهنگ گویش مازندرانی
محکومیت، تنبیه، مجازات، تحریم
دیکشنری اردو به فارسی