جدول جو
جدول جو

معنی بسرپتی - جستجوی لغت در جدول جو

بسرپتی
بدون سرپوش، روستایی از دهستان گلیجان قشلاقی تنکابن، بی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بستی
تصویر بستی
بستن نشین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدسرشتی
تصویر بدسرشتی
بدنهادی، بدذاتی، بدسرشت بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برپای
تصویر برپای
ایستاده، کسی یا چیزی که روی پای خود قرار گرفته باشد، برپا، هج، قائم، سرپا، برخاسته، ورپا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بسپای
تصویر بسپای
بسفایج، گیاهی پایا و خودرو، با بوتۀ کوتاه و برگ های بریده و بیضی که در طب قدیم مصرف دارویی داشته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بستی
تصویر بستی
از مردم بست، مربوط به بست
فرهنگ فارسی عمید
(کَ / کِ فَ کَ / کِ دَ)
سرشته کردن یعنی خمیر کردن. (از مؤید الفضلاء). عجین کردن:
همه نارسیده بتان طراز
که بسرشتشان ایزد از شرم و ناز.
فردوسی.
و رجوع به سرشتن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ سِ رِ)
بدنهادی. بدذاتی. بداصلی. بدطینتی. مقابل نیک سرشتی، خوب سرشتی. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بِ دُ رُ)
بتحقیق و هرآینه. (آنندراج). بتحقیق. همانا. این کلمه در ترجمه ان ّ و ان ّ عربی استعمال شود و پس از آن ’که’ آید. (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). قد. ان ّ. (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی)
لغت نامه دهخدا
نوعی چای: چای باروتی
لغت نامه دهخدا
(سَ)
جماع. (غیاث). رجوع به سرپائی شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
منسوب به برات. وجه برات. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
برپا. قائم. ایستاده. سرپا:
ز خوردن همه روز بربسته لب
به پیش جهاندار برپای شب.
فردوسی.
دو اسب اندر آن دشت برپای بود
پر از گرد و رستم دگر جای بود.
فردوسی.
شگفت آمدش کانچنان جای دید
سپهر دل آرای برپای دید.
فردوسی.
همی بود برپای پردرد و خشم
پر از آرزو دل پر از آب چشم.
فردوسی.
همه قوم برپای می بودندی. (تاریخ بیهقی).
گفت ای بتو ملک عشق برپای
تا باشد عشق باش بر جای.
نظامی.
بر زمین بوسش آسمان برجای
و آفرینش زجاه او برپای.
نظامی.
نبینی زان همه یک خشت برپای
مدیح عنصری مانده ست بر جای.
نظامی عروضی
لغت نامه دهخدا
(بِ کَ)
ابوابراهیم اسماعیل بن احمد بن سعید بن نجم بن ولاثه بسکتی چاچی از عالمانی بود که درگذشت وی پس از چهارصد هجریست. (از معجم البلدان). و رجوع به تاج العروس و لباب الانساب ص 124 شود
لغت نامه دهخدا
(بِ کَ)
منسوب به بسکت. رجوع به بسکت شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
جمع واژۀ بسره. (ناظم الاطباء). رجوع به بسره شود
لغت نامه دهخدا
(بِ سُ عَ)
بشتاب.
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ تا)
مرد بدخو. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از قاموس)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
منسوب است به بیروت که بلدیست از بلادساحل شام. (از انساب سمعانی). رجوع به بیروت شود
لغت نامه دهخدا
کسی که بست می نشیند آنکه متحصن شود آنکه بمکانی مقدس برای مصون بودن از تعرض پناه میبرد و متحصن گردد
فرهنگ لغت هوشیار
ایستاده سرپا، برقرار برجای، فرمانی است که نظامیان نشسته را دهند تا برخیزند و خبردار بایستند باحترام مافوق. یا برپا بودن، ایستادن روی پا بودن، یا برپا خاک کردن، حقیر شمردن پست شمردن حقیر ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
جامه کهنه و مانند آن که در وجه برات مواجببمردم دهند، مردمی که در عروسی همراه داماد بخانه عروس روند
فرهنگ لغت هوشیار
به شتاب تفت به سر راه تو دویدم تفت - از من آرام و صبر و جمله برفت (سنایی حدیقه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدرستی
تصویر بدرستی
بتحقیق، همانا، هرآئنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باروتی
تصویر باروتی
ترکی پارسی گندکی
فرهنگ لغت هوشیار
بداصلی، بدذاتی، خبث، کج نهادی
متضاد: پاک طینتی، خوش ذاتی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پارچه ای که به روی سر گذارند و بار بر آن نهند
فرهنگ گویش مازندرانی
درپوش ظرف
فرهنگ گویش مازندرانی
پارچه ای که با آن دیگ یا ظروف گرم را از روی آتش بر دارند
فرهنگ گویش مازندرانی
زیاد حرف زدن، پرحرفی، حرف های بیهوده زدن، سرودن
فرهنگ گویش مازندرانی
زیاد حرف زدن، پرحرفی
فرهنگ گویش مازندرانی
سوختی؟ واژه ی پرسش از مصدر سوختن، اسم مفعول سوختن، سوخته شده
فرهنگ گویش مازندرانی
مچاله شده ی پارچه که جهت حمل بار به سر گذارند
فرهنگ گویش مازندرانی
پس گردنی
فرهنگ گویش مازندرانی
پری، استخدام
دیکشنری اردو به فارسی