جدول جو
جدول جو

معنی بسر - جستجوی لغت در جدول جو

بسر
هر چیز تازه و نو، خرمای نارس، خرمایی که تازه رنگش زرد شده و هنوز خوب نرسیده است
تصویری از بسر
تصویر بسر
فرهنگ فارسی عمید
بسر
(اِ)
خراشیدن سر ریش را پیش از نضج. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بسر قرحه، باز کردن پوست را از ریش پیش از بهبود یافتن پس چرک بهم رسانیدن. (از اقرب الموارد). کاویدن دملی نه بهنگام. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
بسر
(بَ)
آب سرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ماء بارد. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
بسر
(بُ)
ابن جحاش، ابن جحّاش. از خاندان قرشی بودکه به حمص فرود آمد و هم بدانجا درگذشت. مردم عراق او را بسر و مردم شام وی را بشر نامند. گویند بجز جبیربن نفیر کسی از وی روایت نکرد. (از الاصابه باختصار). و رجوع به ج 1 ص 153 همین کتاب و تاج العروس شود
ابن محجن دیلی. تابعی است. (منتهی الارب). تابعی مشهوریست بنا به عقیدۀ بخاری و جمهور محدثان ولی بغوی و جز او وی را در شمار صحابه آورده اند. رجوع به الاصابه ج 1 ص 186 شود
سلمی پدر رافع است. رجوع به بشر و الاصابه ج 1 ص 154 و الاستیعاب شود، بروی سرکشیدن عبا و جامه. رجوع به بسرکشیدن شود
لغت نامه دهخدا
بسر
(بُ)
نام دهی در بغداد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، به روی سرکشیدن عبا و جامه. بر سر کشیدن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به بر سر کشیدن و بر سر شود.
و رجوع به بسرکشیدن شود
لغت نامه دهخدا
بسر
(بُ / بُ سُ)
غورۀ خرما و آنچه از شکوفۀ خرما اول ظاهر شود آن را طلع خوانند و چون بسته گردد، سیّاب گویند و هرگاه سبز گردد جدّال و سراد و خلال و چون اندکی کلان گردد آن را بغو خوانند و چون از آن کلان شود بسر است بعد از آن مخطّم بعد از آن موکّت بعد از آن تذنوب. بعد از آن جمسه بعد از آن ثعده و خالع و خالعه و چون پختگی آن بانتها رسید رطب نامند و معود و بعد از آن تمر. (منتهی الارب). کنک خرما. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی). خرمای خام که هنوز پخته نشده باشد. (غیاث) (آنندراج). خارک. (مهذب الاسماء). خرما هنگامیکه هنوز زرد است. (دزی ج 1 ص 83). خرما پیش از رطب نشدن و آن هنگامی است که رنگ بگیرد و نرسد. (از اقرب الموارد). خاره خرما. خرمای نرسیده. خرما که هنوز پخته و رطب نشده باشد. خرمای ترش و شیرین. غورۀ خرماست که زرد و مایل به شیرینی شده باشد و مرتبۀ چهارم از مراتب هفتگانه خرما باشد و در هر مرتبه حرارت آن می افزاید. (از فهرست مخزن الادویه) و رجوع به ص 140 همین کتاب و شعوری ج 1 ورق 214 شود:
درد عسر افتاد و صافش یسر آن
صاف چون خرما و دردی بسر آن.
مولوی.
جالینوس در کتاب اغذیۀ خویش گفته است در شهرهای معتدل بسر نمیرسد و خرمای تر نمیشود و بدین جهت نمیتوان آن را در آفتاب خشک کرد و در انبار اندوخت. از این رو در اینگونه شهرها مردم ناگزیر تازۀ آن را میخورند. و رجوع به بسر و تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 78 ودزی ج 1 و فهرست مخزن الادویه ص 140 و ابن بیطار متن عربی ص 94 و ترجمه فرانسوی ص 226 شود.
لغت نامه دهخدا
بسر
(بُ سَ)
جمع واژۀ بسره. (ناظم الاطباء). رجوع به بسره شود
لغت نامه دهخدا
بسر
(بُ سِ)
نام وزیر نصرانی. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
بسر
(بِ سَ)
بروی سر. بطرف سر و بسمت سر، کنایه از رسیدن در وقت سختی و مصیبت برسر کسی. (آنندراج).
- بسروقت کسی افتادن، بحال او وارسیدن. (آنندراج) بسر وقت کسی رسیدن. درباره او اندیشیدن:
افتادی اگر دیر بسروقت هلاکش
تأثیر ولی گشت فدای تو بزودی.
محسن تأثیر (از آنندراج).
و رجوع به بسر کسی آمدن شود
لغت نامه دهخدا
بسر
خرمای تازه نارس
تصویری از بسر
تصویر بسر
فرهنگ لغت هوشیار
بسر
حرف بزن، پارس کن، امر به حرف زدن از روی تحقیر (از مصدر بسروسنbaroossen)
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(بَ رَ)
بصره در لغت بمعنی بسیارراه است یعنی کثیرالطرق و آن شهری بود که از اطراف عرب و عجم در آن جمع می شده اند و آخر اعراب غلبه کردندو نام آن را معرب نموده بصره کردند. الان بتعریب مشهور است و منسوب به آنجا را بصری خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج). و رجوع به الاصابه ج 1 ص 154و بصره شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
عادل، نصره الدین ملقب به صائن وزیر. وزیر الجایتو سلطان محمد خدابنده. مستوفی آرد: وزارت بر ملک نصره الدین عادل بسری که نایب امیرچوبان بود مقرر شد و صائن وزیر لقب یافت. (تاریخ گزیده چ عکسی 1328 هجری قمری لندن ص 606، 608)
ابوعبید محمد بن حسان بن بسری حسانی زاهد، او را گفتاریست در طریقت و کراماتی. وی از سعید بن منصور خراسانی و دیگران... حدیث کرد. و گروهی از وی روایت دارند. (از معجم البلدان). و رجوع به ص 179 همین کتاب شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
آبسرد. لرزانک گونه که از آب گوشت یا آب کله پاچه کنند
لغت نامه دهخدا
(بِ رُ)
دهی از دهستان آباده طشک بخش نی ریز شهرستان فسادر 18 هزارگزی شمال باختر نی ریز، کنار راه فرعی نی ریز به آباده طشک. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(بُ رَ / بُ سُ رَ)
بسره، یک غورۀ خرما. واحدبسر. ج، بسرات. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (ازآنندراج).
لغت نامه دهخدا
(بُ رَ/ بُ سُ رَ)
بسره، نام ربیبۀ نبی صلی الله علیه و سلم که دختر ابی سلمه بود. و بدین معنی بدون الف ولام است. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِ رِ)
از این سو. (مؤید الفضلاء)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
منسوب به بسر. رجوع به بسر شود.
لغت نامه دهخدا
تصویری از بسر در آمده
تصویر بسر در آمده
آنکه بروی سر در میافتد آنکه با سر بزمین میخورند، لغزیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسر دویدن
تصویر بسر دویدن
شتاب کردن در دویدن بسرعت دویدن، عجله کردن در اجرای فرمان کسی
فرهنگ لغت هوشیار
بیکدفعه بلاجرعه کشیدنیکباره نوشیدن، برروی سر کشیدن عبا و جامه برسر کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسر رسیدن
تصویر بسر رسیدن
باخر رسیدن، برباد رفتن نابود شدن
فرهنگ لغت هوشیار
انجام شدن، بجوش آمدن و از سر ریختن آب در ظرف غذا بغلیان آمدن یا بسر رفتن کار. انجام شدن کار
فرهنگ لغت هوشیار
با دست روی سر زدن در موقع پریشانی و بدبختی، باخر رسانیدن چیزی را، موافقت کردن با چیزی، فکری و خیالی غفله در سر کسی آمدن: (فلانی بسرش زد که آن کار را بکند)، دیوانه شدن: بسرش زده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسر شدن
تصویر بسر شدن
بسر رسیدن بپایان رسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسر کردن
تصویر بسر کردن
باخر رسانیدن چیزی را بسر بردن، موافقت کردن با چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسراق
تصویر بسراق
هندی تازی شده از پکهراگ یا کند زرد زبرجد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسراک
تصویر بسراک
بیسراک
فرهنگ لغت هوشیار
به شتاب تفت به سر راه تو دویدم تفت - از من آرام و صبر و جمله برفت (سنایی حدیقه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبسر
تصویر آبسر
لرزانک گونه از آب کله و پاچه درست شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسره
تصویر بسره
نو دمیده از گیاه یک دانه غوره خرما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسر در آمدن
تصویر بسر در آمدن
با سر بزمین خوردن، لغزیدن سقوط
فرهنگ لغت هوشیار
از توابع دهستان جلال ازرک جنوبی بابل
فرهنگ گویش مازندرانی
حرف بزن، سخن بگو (از روی تحکم و تحقیر)
فرهنگ گویش مازندرانی