جدول جو
جدول جو

معنی بسدین - جستجوی لغت در جدول جو

بسدین
(بُ سَ / بُسْ سَ)
منسوب به بسد که مرجان باشد و مراد از سرخی است. (از غیاث) (آنندراج). سرخ به رنگ مرجان. (ناظم الاطباء). قرمزرنگ. به رنگ بسد:
از آن کو ز ابری بازکردار
کلفتش بسدین و تنش زرین.
رودکی.
لاله زاری خوش شکفته پیش برگ یاسمین
چون دهان بسدین در گوش سیمین گفته راز.
منوچهری.
ابر بر کار کرده کارگهی
بسدین پود و زمردینش تار.
مسعودسعد.
ز بسدین لب لعل شکر سرشتۀ او
خطی چو برگ نی سبز نو دمید امسال.
سوزنی.
فرو گسست بعناب عنبرین سنبل
فرو شکست بخوشاب بسدین شکر.
انوری.
و در اشعار فارسی گاهی به تخفیف نیز آمده است:
به سمن زار درون لالۀ نعمان بشنار
چون دواتی بسدین است خراسانی وار
وان دوات بسدین را نه سر است و نه نگار
در بنش تازه مداد طبری برده بکار
چون دو انگشت دبیری که کند فصل بهار
به دوات بسدین اندر شبگیر پگاه.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
بسدین
منسوب به بسد که مرجان باشد مرجانی بسدی. توضیح در شعر فارسی بتخفیف بسدین آید
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آسدین
تصویر آسدین
(پسرانه)
نام موبدی در سده دهم یزگردی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بهدین
تصویر بهدین
(پسرانه)
پیرو آیین زرتشتی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بهدین
تصویر بهدین
دین زردشتی، دین بهی، پیرو دین زردشتی، زرتشتی، کسی که به دین و آیین زردشت اعتقاد دارد، پیرو زردشت
زردشتی، زردهشتی، مزدیسنی، مزدیسنا، گبر، گبرک، مزداپرست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بسدی
تصویر بسدی
به رنگ بسد، سرخ رنگ، تهیه شده از بسد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بددین
تصویر بددین
بدکیش، بدمذهب، ملحد
فرهنگ فارسی عمید
(سَ)
پیه، خون، پشم، پرده. (منتهی الارب) ، ستر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ)
به این. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (آنندراج). به این: بدین صفت. بدین شکل. (فرهنگ فارسی معین) :
شدم پیر بدین سان و تو هم خود نه جوانی
مرا سینه پر انجوخ و تو چون چفته کمانی.
رودکی.
یارب چو آفریدی رویی بدین مثال
خود رحم کن بر امت و از راهشان مکیب.
شهید.
شفیع باش بر شه مرا بدین زلت
چو مصطفی بردادار بدروشنان را.
دقیقی.
بدین سالیان چهارصد بگذرد
کزین تخمه گیتی کسی نسپرد.
فردوسی.
و دیگر زبانی بدین راستی
بگفتار نیکو بیاراستی.
فردوسی.
مثل من بود بدین اندر
مثل زوفرین و ازهر خر.
عنصری.
ببر آورد بخت پوده درخت
من بدین شادم و توشادی سخت.
عنصری.
بدین شهر دروازه ها شد منقش
از آسیب و ازکوس و چتر و عماری.
زینبی.
زمانی بدین داس گردم درو
بکن پاک پالیزم از خار و خو.
اسدی.
و رجوع به ’این’ شود
لغت نامه دهخدا
(بُ سَ)
بسیم، ظاهراً تحریفی باشد از بسیس مصغر بس. (دزی ج 1 ص 87)
لغت نامه دهخدا
پسین. دهیست میان راه تبریز به ارزن الروم مابین گریوۀ آق آفتن و ارزن الروم و فاصله آن از گریوۀ آق آفتن پنج فرسنگ و تا ارزن الروم شش فرسنگ باشد. (نزهه القلوب چ 1331 هجری قمری لیدن ص 183) ، در بعضی مقامه ها بمعنی خرمابن هم آمده است. (از المرصع)
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: بی + دین، کافر و بیراه و بی مذهب، (آنندراج)، بی کیش و بی مذهب و ملحد، (ناظم الاطباء)، کافر، بی کتاب، که دین ندارد، (یادداشت مؤلف)، آنکه دین ندارد، بی کیش، لامذهب، مقابل دیندار، زندیق، (مهذب الاسماء) :
بمن بر پس از مرگ نفرین بود
همان نام من پیر بی دین بود،
فردوسی،
گرانمایه کسری ورا یار گشت
دل مرد بیدین پرآزار گشت،
فردوسی،
نگون بخت را زنده بردار کرد
سر مرد بیدین نگونسار کرد،
فردوسی،
ای ملکی کز تو به هر کشوری
بهرۀبیدینان گرم و عناست،
فرخی،
هیچ بیدین به زر او را نتوانست فریفت
ورچه شاهان جهان را بفریبند به زر،
فرخی،
رای را زنده تو بجهاندی و بزدودی همی
زنگ کفر از روی بیدینان به صمصام صقیل،
فرخی،
مرد را در دین روا باشد که جوید دین بعقل
بازگوی آخر که بیدین را علامت چیست پس،
ناصرخسرو،
خسیس است و بیقدر و بیدین اگر
فریدونش خالست و جمشید عم،
ناصرخسرو،
قاضی بیدین از ابلیس لعین پرفتنه تر است،
(گلستان)،
ترا با چنین علم و ادب که داری با بیدینی حجت نماند، (گلستان)،
مرا چه کار به ابن زیاد بیدین است
فرشته را چه سروکاربا شیاطین است،
؟
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بی دین و بدراه و ملحد. (آنندراج). بدکیش و بدمذهب و ملحد. (ناظم الاطباء). بداعتقاد. لامذهب. مقابل پاک دین:
بدانند شاهان که روزی است این
که بددین پدید آید از پاک دین.
دقیقی.
که بددین و بدکیش خوانی مرا
منم شیر نر میش خوانی مرا.
فردوسی (از آنندراج).
مرا گویند بددین است و فاضل بهتر آن بودی
که دینش پاک بودی و نبودی فضل چندانش.
ناصرخسرو.
مر مرا گویی برخیز که بددینی
صبر کن اکنون تا روز شمار آید.
ناصرخسرو.
امام شرع سلطان طریقت ناصرالدین آن
که تا رایات او آمد نگون شد چتر بددینان.
خاقانی.
منافقان و بددینان هر یکی سخنی پلید آغاز کردند و صحابه پاک شکسته دل شدند. (راحه الصدور). اما آنک گوید بوحنیفه یا شافعی نه برحق بودند کافر بی یقین و بددین باشد. (راحه الصدور). و مهتر پسر او راباحرب نام بود متهوری، متهتکی، بددینی، خداناشناسی. (تاریخ طبرستان)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نوعی چوب محکم است که آن را بجای فنر بکار برند. (شعوری ج 1 ورق 186). چوب سختی که از آن کمان میسازند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
درد و فضله و سفل چیزی. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
تیره ای از اسیوند هفت لنگ بختیاری. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 73)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
تثنیۀ برد در حالت نصبی و جری، بمعنی صبح و شام. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). حدیث: من صلی البردین دخل الجنه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بسدی
تصویر بسدی
منسوب به بسد بسدین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدین
تصویر بدین
تناور تنومند به این: بدین صفت بدین شکل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سدین
تصویر سدین
پشم، خون، پرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بددین
تصویر بددین
ملحد، کافر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهدین
تصویر بهدین
دین نیک آیین خوب، آنکه دارای آیینی نیکوست، دین زردشتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیدین
تصویر بیدین
آنکه دین ندارد بی کیش لامذهب مقابل دیندار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهدین
تصویر بهدین
((بِ))
دین نیک، آیین خوب، دین زردشتی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بسیدن
تصویر بسیدن
((بَ دَ))
بس کردن
فرهنگ فارسی معین
خوش کیش، نیک آیین
متضاد: بدآیین
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع دهستان کمررود شهرستان نور
فرهنگ گویش مازندرانی
روستاهایی از دهستان های چهاردانگه ی هزارجریب ساری، بندپی
فرهنگ گویش مازندرانی