- بستک (پسرانه)
- رختخواب، نام یکی از بزرگان دوره سکایی (نگارش کردی: بهستهک)
معنی بستک - جستجوی لغت در جدول جو
- بستک ((بُ تَ))
- خادم، خدمتکار، چمچه کوچک
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
کابوس
نسبت، خویشاوندی، جعبه، تعطیل
انعقاد
مدرک، سند
دسته گندم و جو درو کرده. اکلیل الملک
کسی که بست می نشیند آنکه متحصن شود آنکه بمکانی مقدس برای مصون بودن از تعرض پناه میبرد و متحصن گردد
جلوگیری شده، مسدود، منجمد
کوزه سفالی
چیزی را در بند کردن
بیستم در مرحله بیست
پارسی تازی شده بستک
بستر کوچک
رختخواب
پارسی تازی شده بستک ازدوی (صمغ) پسته یا کندر پارسی تازی شده پسته از گیاهان بستک پسته
بوقچه بغچه لفافه
تاج گل بر سر کسی گذاشتن، افسر تاجی که از گلها و ریاحین و اسپرغمها و برگ مورد میساختند و پادشاهان و بزرگان و دلیران روزهای عید و جشن و مردمان در روز دامادی برسر میگذاشتند، برجستگی دگمه مانند انتهای میله پرچم گل که محتوی دانه های گرده میباشد
مرتبان (مرطبان) خمره کوچک
دست کوچک، چیزی که مانند دست باشد دسته، دفترچه ای که حسابهای معمولی را در آن نویسند. یا دستک و دنبک در آوردن پاپوش دوختن اشکال تراشی کردن
اکمه بزان
شمشیر برنده
قاعده، قانون
کوتاه قد کوتاه بالا، نیم تنه نمدی خشن یلک اشتربانه زرمانقه
خمره، کوزۀ سفالی، بستو
سبو، کوزۀ سفالی، کوزۀ روغن، برای مثال چو گردون با دلم تا کی کنی حرب / به بستوی تهی می کن سرم چرب (نظامی۲ - ۲۷۵)
از مردم بست، مربوط به بست
دستۀ گندم یا جو درو شده، بسک
رختخواب گسترده شده، تشک، توشک
بستر رود: جایی که رود از آن می گذرد، رودخانه
بستر رود: جایی که رود از آن می گذرد، رودخانه
چیزی را به چیز دیگر یا به جایی پیوند دادن، بند کردن
سفت شدن
افسردن
منجمد شدن، منجمد ساختن
سفت شدن
افسردن
منجمد شدن، منجمد ساختن
هر چیزی که شبیه انگشت بزرگ دست باشد
نوعی کفش چرمی سبک و ساده با کف یکلا، چسبک
پنبۀ زده شده که آن را باریک پیچیده باشند
کندر، صمغی سفید، نرم، خوش بو و شیرین که از درختی خاردار شبیه درخت مورد گرفته می شود و هنگام سوختن بوی خوشی می پراکند و در دندان پزشکی جهت قالب گیری دندان به کار می رفته، بستج، رماس، مصطکی، رماست، کندر رومی