جدول جو
جدول جو

معنی بستور - جستجوی لغت در جدول جو

بستور
(پسرانه)
نام پسر زریر برادر گشتاسپ
تصویری از بستور
تصویر بستور
فرهنگ نامهای ایرانی
بستور
(بَ)
در اوستا بست وایری. نام پسر زریر (برادر گشتاسب) این نام در کتب فارسی مانند شاهنامه به نستور تصحیف شده. (مزدیسنا ص 252 و صفحات بعد و حاشیۀ برهان چ معین ص 278). نام پهلوان ایرانی و پسر خسروپرویز که بلفظ نستور تحریف شده از ’وستاورو، وستور، بستور’ اوستایی. (فرهنگ شاهنامۀ شفق ص 54). رجوع به سبک شناسی ج 1 ص 313 و فرهنگ ایران باستان ص 260 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بختور
تصویر بختور
(دخترانه)
بهروز، کامران، دارای روزگار خوش (نگارش کردی: بهختهوهر)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بستیر
تصویر بستیر
(پسرانه)
نوعی فرش با نقش های خیلی زیبا (نگارش کردی: بهستر)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نستور
تصویر نستور
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر زریر پسر گشتاسپ پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از استور
تصویر استور
ستور، حیوان چهار پا که سواری بدهد یا بار ببرد مانند اسب و استر، چهارپا، چارپا، چارو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دستور
تصویر دستور
فرمان، قاعده و قانون، آیین و روش، اجازه، پروانه، رخصت، برای مثال تن زجان و جان زتن مستور نیست / لیک کس را دید جان دستور نیست (مولوی - ۳۵)،
در علوم ادبی علم بررسی ساختار زبان، نوع کلمات و جمله ها، روابط و ظرفیت های آن ها، صاحب مسند، وزیر، برای مثال این که دستور تیزبین من است / در حفاظ گله امین من است (نظامی۴ - ۷۲۰)، مشاور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستور
تصویر مستور
پوشیده، درپرده، دارای پوشش، پاک دامن، عفیف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بختور
تصویر بختور
صاحب بخت و دولت، خوشبخت، بختیار، برای مثال آنکه ترازوی سخن سخته کرد / بختوران را به سخن پخته کرد (نظامی۱ - ۲۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بستار
تصویر بستار
سست، نااستوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بستوه
تصویر بستوه
خسته، درمانده، ستوه، استه، استوه
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
نام خانواده ای بسیار معروف از اشراف سوئد. برجسته ترین افراد این خاندان عبارتند از:
1- استن گوستافسن معروف به استن استور اوّل (1440-1503 میلادی). وی در سال 1464 میلادی به اسقف کتیل کارلسن داسا در راه غلبۀ بر کریستیان اول پادشاه دانمارک مساعدت بسیار کرد و با کمال مهارت روستائیان را بسربازی ترغیب کرد و از این رو شهرت یافت. در سنۀ 1470 وی یکی از پیشوایان ملی سوئد محسوب میشد و تا آنگاه اریک کارلسن داسا، کریستیان سلطان دانمارک را شکست داده و به اوج شهرت و اهمیت رسیده بود. بعد از گذشته شدن کارل کنت سن معروف به شارل هشتم استور را به نیابت سلطنت کشور سوئد انتخاب کردند. وی از تاریخ 1470 تا 1497 صفات برجسته و تدابیر مؤثرۀ یک مرد سیاسی را از خود بروز داد. در سال 1471 باز در جنگ برونکب یارگ بر کریستیان اول غالب آمده و موقع خود را در سوئد بیش از پیش مستحکم و استوار ساخت. در سنۀ 1483 به اعتراف و تصدیق سلطنت هانس مجبور شد و بزحمت خود را تا رسیدن وی (1497) بسوئد حفظ کرد و در همین اوقات پایۀ استقلال او در اثر جنگ با روسیه متزلزل شد ولی باز با الحاق الاند بسوئد وضع او بهبود یافت. پس از حوادث سنۀ 1500 و شکست هولناک هانس، استور را دوباره به نیابت سلطنت انتخاب کردند و او تا پایان زندگانی در این مقام ببود. وی پس از اخراج دانمارکی ها از سوئد قانون و نظامنامۀ پذیرفتن دهقانان و کارگران را بعضویت مجلس مبعوثان وضع کرد. مؤسس دانشگاه اوپسالا و موجد فن ّ چاپ در سوئد هم او بود.
2- استور (اسوانت نیلسن). در سال 1482 میلادی سمت سناتور داشت و یکی از اشراف و نجبائیست که با مخالفت خود با استن استور اول فتوحات سلطان هانس را در سوئد تسهیل کرد ولی باز بعدها با استن استور اول آشتی کرد و به نیابت و جانشینی وی نایل شد (21 ژانویۀ 1504). از نظر برجستگی شخصیت و نبوغ اسوانت استور محققاً از سلف خود کمتر نبود. متانت و قدرت استور اول در وی هم مشاهده میشد و او هم مانند سلف خویش در سنوات اخیر از زندگی بشدت علاقمند بوطن خود بود و از زیر بار سیادت دانمارک شانه خالی می کرد ولی در سنۀ 1512 ناگاه در کاخ وستراس درگذشت.
3- استور (استن) (1492- 1520 میلادی). وی بنام استن استور اصغر معروف شده و پسر اسوانت است. او بعد از پدر از طرف اکثریت طبقۀ دوم از اهالی (که خود در اقلیت بودند) به نیابت سلطنت انتخاب شدو این اقدام علی رغم رقیب اشرافی دیگر وی که موسوم به اریک تروله بود عملی گردید و از این رو آتش نفرتی غیرقابل انطفاء در بین دو خانواده روشن گشت. در سنۀ 1513 میلادی یعقوب اولفسن قسیس سالخوردۀ اپسالا بنفع گوستاف تروله پسر اریک استعفا داد و در نتیجه محفل روحانی سوئد اریک را برای مسند قسیسی برگزید و نایب السلطنه با توصیه نامه ای وی را نزد پاپ فرستاد مشروط بر اینکه احترامات فائقه بنیابت سلطنت را همیشه منظور و مرعی دارد ولی متأسفانه این دو جوان مستبد و پرمدعا (تروله 27 سال و استور فقط 23 سال داشت) که بالاترین اقتدار و تسلط دینی و دنیائی را در دست داشتند فقط بدامن زدن آتش فتنه و نزاع در بین دو خانواده پرداخته از راه فلاح و صلاح منحرف گشتند چنانکه تروله بعد از مراجعت از روم بمقام نیابت سلطنت لازمۀ احترام را قائل نشد و کار را از بی اعتنائی بدرجۀ تحقیر کشانیده و با کریستیان دوم پادشاه دانمارک عقد مودت و اتحاد بسته از او برای سرکوبی استور استمداد کرد. کریستیان هم با کمال شتاب بیاری قسیس بزرگ شتافت ولی استور خود را نباخت و باز کار را از پیش برد و وی را درقلعه ای واقع در جوار استاکه محاصره کرد و در همین اثنا نیروی امدادی دانمارکیها برای محافظت و یاری قسیس وارد شد (1516 میلادی) معالوصف استور نه تنها کریستیان دوم را نزدیک ودلا شکست داد بلکه شهر استاکه را باخاک یکسان و قسیس را در مناستر واقع در قرب وستراس محبوس ساخت و در این حال یک ریکسمته یعنی مجلس ملی در استکهلم منعقد گشت و همه متفق القول گفتند هرگز سوئد تروله را بعنوان یک قسیس نخواهد پذیرفت زیرا او بنای منازعه با نایب السلطنه را گذاشته و راه دشمنان را بوطن باز کرده است و در عین حال بجنگ دانمارک ادامه دادند. در یک روز بسیار گرم تابستانی سال 1518 م. کریستیان دوم با دسته های کشتی برابر استکهلم ظاهر شد و لشکریان او بساحل درآمدند لیکن کاری از پیش نبردند. استن استور مقابل برانکیرکا آنان را از پا درآورد. در این اثنا از طرف پاپ بمنظور میانجیگری بین دو کشور سفیری موسوم به آرسیم بولدوس بشهر آربوگا آمد ولی نتیجه نبخشید (دسامبر1518). در سال 1520 باز کریستیان با یک لشکر منظم بسوئد حمله کرد این بار سفیر نامۀ استور را هم از طرف پاپ آورده بود، دلاوران در جوار شهر بورگه روند و ساحل دریاچۀ آروندن صف آرائی کردند (19 ژانویه). در ابتدای کارزار استور هدف تیری واقع شد. گرچه روستائیان که در گرد وی بودند بجنگلها و کوههای نواحی تیودن متفرق شده نومیدانه حرکت مذبوحی میکردند لیکن این سودا سودی نداد، زخم نائب السلطنه مهلک بود سوار مرکب با عجله و شتاب فرار میکرد که شاید خود را باستکهلم برساند اما اجل مهلت ندادو روی یخهای دریاچۀ مالار جان به جان آفرین تسلیم کرد. درین هنگام دو روز مانده بود که 27 سالش تمام شود
لغت نامه دهخدا
(اُ)
ستور. (زمخشری). چارپا. چاروا. (انجمن آرا). هر چهارپایه را گویند عموماً و اسب و استر را خصوصاً. (برهان) :
تا چند ازین استور تن کو کاه و جو خواهد ز من.
بر چرخ راه کهکشان از بهر او پرکاه شد.
مولوی (کلیات شمس ج 2 ص 12)، قضائیست در سنجاق هرسک از ولایت بوسنه که بخشی از سکنۀ آن مسلمان و بقیه مسیحی هستند
مؤلف مؤیدالفضلاء گوید: استور بالضم، یعنی دستور. کذا فی الغنیه. معنی آن صاحب دست و مسند و آنکه (در) جملۀ امور برو اعتماد کنند و نیز به معنی دستوری و حجت و اجازت - انتهی. و این صورت و معنی آن بر اساسی نیست، و دستور را استور خوانده اند
لغت نامه دهخدا
(تُ)
درم نبهره. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
در زبان مادی بمعنی زیر است، و پادیر یا پاتیر نام باستانی زهاب را ازین کلمه میدانند و چون دشت زهاب نسبت بفلات ایران پست تر است شاید این حدس دور از حقیقت نباشد، رجوع به کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او تألیف رشید یاسمی ص 26 شود، روش، طریقه، برگردانیدن کسی را، آواز کردن: بأج الرجل، آواز کرد مرد، قسم، ضرب، لون، واحد، (منتهی الارب)، باج بمعنای واحد عجمی است و گفته میشود بأجا واحداً، ای شیئاً واحداً و نخستین کسی که به این کلمه متکلم شد عثمان بن عفان بود، (از المعرب جوالیقی ص 73)، باج گاهی با همزه است و گاهی بدون همزه نیز بکار رفته است و جمع آن ابواج است و گویا معرب است و اصل آن بفارسی ’باها’ باشد به معنی انواع غذاها و توضیح آن اینست که باها بمعنی آش است و شوربا و کدوبا و ماست با انواع آن محسوب میشود، (از حاشیۀ المعرب جوالیقی ص 73)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
مرکّب از: بی + ستور، بی چارپا: غراء، مرد بیستور. (منتهی الارب)، رجوع به ستور شود
لغت نامه دهخدا
(بُ / بَ)
بختو. رعد. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (برهان قاطع). غرنده مثل ابر. (شرفنامه منیری) :
عاجز شود ز اشک دو چشم و غریو من
ابر بهارگاهی و بختور در مطیر.
رودکی.
لغت نامه دهخدا
باسبور (نیکلا) یکی از مدرسان مدرسه سعیدیه بود. او راست:1- الطبیعهالابتدائیه، برای مدارس ابتدایی که بکمک عثمان صدقی تألیف کرده است. چ مصر. 2- مسائل فی الطبیعه، که قواعد مختصری است در فیزیک با مسائل بسیار چ 1334 هجری قمری (از معجم المطبوعات ج 1 ستون 565)
لغت نامه دهخدا
(بِ / بُهْ)
ستوه. سته. استو. بمعنی ستوه است که ملول و بتنگ آمده باشد. (برهان). بمعنی ستوه است که ملول و بتنگ آمده باشد و آن را بحذف واو بسته یا بسته و، سته نیز گفته اند. (انجمن آرا) (آنندراج). ستوه و ملول و مغموم. (ناظم الاطباء). ستوه. (رشیدی). محزون. غمزده. بجان آمده. و رجوع به شعوری ج 1 ورق 208 و ستوه شود، سبب غلیان شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ فُ)
بسفورس. بوغاز... از یونانی بس (گاو و فرس) و معبر. گاوگدار مقابل اسکدار (اسب گدار) گدار اسب (اسکوتاری). بنا به روایت تاریخ، داریوش از آنجا گذشت ودو ستون از سنگ سفید برپا داشت. بر روی یکی از آنهانام کسانی را که با او بودند بدو خط آشوری و یونانی نقش کرد... رجوع به فرهنگ ایران باستان ص 130 شود، غلغلیج کردن. (ناظم الاطباء). مدغدغ ساختن و به چنگال نواختن. (آنندراج). غلغلک دادن و رجوع به غلغلج و غلغلیج و غلغلیچه در برهان و لغت نامه شود، نوازش نمودن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
سست و نااستوار است. (برهان) (جهانگیری) (فرهنگ نظام). بمعنی سست و نااستوار است و اصل آن بی استوار بوده. (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری). سست و نااستوار و بی ثبات. (ناظم الاطباء). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 202 شود:
عروهالوثقی حقیقت مهر فرزندان اوست
شیعتست آنکو که اندر عهد او بستار نیست.
ناصرخسرو.
، مقفل. سد شده. عایق شده. جلوگیری شده:
دربسته زندانها برگشاد
از او شادمان بخت و او نیز شاد.
فردوسی.
چو نزدیک درگاه موبد رسید
پراکنده گردان و دربسته دید.
فردوسی.
بسته هایی گشاده گشت بدو
که ندانست روزگار گشاد.
فردوسی.
چون نتواند گشاد بستۀ یزدان
دست ضمیرت، چرا نپرسی از استاد.
ناصرخسرو.
طلسم بسته را با رنج یابی
چو بگشایی بزیرش گنج یابی.
نظامی.
سه یار پاکدل با هم نشسته
در کاشانه ها چون سنگ بسته.
(ویس و رامین).
بسته مشواد آنچه بنصرت بگشادی
پاینده همی بادا هرچ آن تو نهادی.
منوچهری.
علاجی در وهم نیامد که موجب صحت اصلی تواند بود و بدان از یک علت... چنانکه طریق مراجعت آن بسته ماند. (کلیله و دمنه) ، بمجاز، کار مشکل. حل ناشدنی، بسته به، معلق به، منوط به، مربوط به:
همان نیزمن خود جگرخسته ام
بدین سوگ تا زنده ام بسته ام.
فردوسی.
و رجوع به باز بسته بودن به...، شود.
- بسته حلق، حلق بسته. گلوبسته. سدشده. گرفته شده:
نای است بسته حلق و گرفته دهان چرا
کز سرفه خون قنینۀ حمرا برافکند.
خاقانی.
- بسته خیال، کسی که خیالش ناراحت باشد. گرفته خاطر. بسته خاطر. غمگین. خسته خاطر:
از لگد حادثات سخت شکسته دلم
بسته خیالم که هست این خلل از بوالعلا.
خاقانی.
- بسته در، مقفل:
بیت اولاد و بیت اخوان را
بسته در دیده ام ز طالع خویش.
خاقانی.
و رجوع به در بسته شود.
- بسته سخن، خاموش. ساکت. رجوع به بسته لب و لب بسته شود.
- بسته سر، سربسته، سرپوشیده. مسدود شده:
شب چاه بیژن بسته سر مشرق گشاده زال زر
خون سیاوشان نگر بر خاک و خارا ریخته.
خاقانی.
- ، سربسته. مکتوم. پوشیده:
مشورت کردی پیمبر بسته سر
گفته ایشانش جواب و بیخبر.
مولوی.
و رجوع به بسته در معنی پوشیده و مکتوم شود.
- بسته کار، مقابل گشاده کار، کندکار مقابل کار بر و شتابزده. و رجوع به حاشیۀ ص 337 تاریخ بیهقی چ فیاض شود: خواجه گفت مردی با دیداری نیکو و کافی است اما یک عیب دارد که بسته کار است و این کار را گشاده کاری باید. (تاریخ بیهقی). امیر گفت شاگردان بددل و بسته کار باشند چون استاد شدند و وجیه گشتند کار دیگرگون کنند. (تاریخ بیهقی). او بسته کار است و من شتابزده. (تاریخ بیهقی). طاهر مستوفی را گفته از همه شایسته تر است اما بسته کار است. (تاریخ بیهقی).
- بسته کاری، کندکار بودن. کاربر نبودن.
- بسته کردن، بستن. مسدود کردن: پس خدای تبارک و تعالی آن در غار را بسته کرد و ایشان اندر آن غار سیصد و اند سال مرده بودند. (ترجمه طبری بلعمی).
مکرهای جبریانم بسته کرد
تیغ چوبین شان تنم را خسته کرد.
مولوی.
- بسته گشا، حل کننده مشکلات. رجوع به بسته گشای شود.
- بسته گشای، گشایندۀ مشکلات:
ای راهنمای همه راهنمایان
ای بسته گشای در هر بسته گشایان.
منوچهری.
- بسته گشاینده، گشایندۀ مشکلات، حل کننده مشکلات:
تدبیر تست بسته گشاینده ای چنانک
سد سکندری نبود پیش او متین.
سوزنی.
و رجوع به بسته گشای شود.
- بسته گشایی، حل مشکل کردن. و رجوع به بسته گشای شود.
- بسته گلو. کسی یا چیزی که گلویش بسته باشد:
نای بی گوش و زبان بسته گلو
از ره چشمش فغان برخاسته.
خاقانی.
- بسته لب یا لب بسته، کسی که لبش بسته باشد. بمجاز، خاموش. ساکت:
همان پیش خاقان بروز و بشب
چو رفتی همی داشتی بسته لب.
فردوسی.
و رجوع به لب بسته و لب بسته داشتن شود.
- امید بسته، امید دشوار. امید حل ناشدنی: امید بسته برآمد صباح خیر دمید
به دور دولت سلجوقشاه و سلغرشاه.
سعدی.
امید بسته برآمد ولی چه فایده زانک
امید نیست که عمر گذشته بازآید.
سعدی.
- بازبسته بودن به، وابسته بودن به. منوط به. مربوط به. متعلق به:
همه باز بسته بدین آسمان
که بر برده بینی بسان کیان.
ابوشکور.
مصالح جهان همه زیر بیم و اومید است و بیم و اومید بشمشیر بازبسته است. (نوروزنامه).
- بصربسته،بمجاز، کور. نابینا. چشم بسته:
چو شل کرده باشی رگ آب دیده
بصربستۀ توتیایی نیابی.
خاقانی.
- جریان بسته و رگهای بسته، اصطلاح علوم طبیعی. رجوع به جانور شناسی عمومی چ 1327 دانشگاه تهران ج 1 ص 187 شود.
- چشم بسته، شخص یا حیوانی که چشمش بسته باشند. بسته چشم:
مثال اسب الاغند مردم سفری
نه چشم بسته و سرگشته همچو گاو عصار.
سعدی.
- چشم و گوش بسته، ساده. بی خبر. بی اطلاع.
- در بسته، در مقفل:
یکی باغ دربسته پر سیب و نار.
نظامی.
گشاد از گره چشم در بسته را.
نظامی.
اگردر جهان از جهان رسته ایست
در از خلق بر خویشتن بسته ایست.
سعدی (بوستان).
و رجوع به بسته در و دربسته در ردیف خود شود.
- دلبسته، علاقمند. شیفته. خواهان. عاشق: دل در کسی مبند که دلبستۀ تو نیست. (گلستان).
همراه اگر شتاب کند در سفر تو بیست
دل بستۀ کسی مباش که دل بستۀ تو نیست.
سعدی (گلستان).
- دل بسته داشتن بچیزی، علاقمند شدن بدان:
دلت بسته داری به پیمان اوی
روان را نپیچی ز فرمان اوی.
فردوسی.
- دهان بسته، آنکه دهانش بسته باشد. خاموش. ساکت.
- دیده دربسته. چشم پوشیده. صرف نظر کرده:
دیده از کار جهان دربسته به
راه همت زین و آن دربسته به.
خاقانی.
- راه دربسته، مسدود، بسته:
دیده از کارجهان در بسته به
راه همت زین و آن دربسته به.
خاقانی.
- روبسته، نقاب بروی زده. روی پوشیده:
خوب رویان گشاده رو باشند
تو که روبسته ای مگر زشتی.
؟
- سربسته. مهر شده:
بلیناس را با دگر مهتران
فرستاد و سربسته گنجی گران.
نظامی.
صدش گنج سربسته بخشیدمی.
نظامی.
چو سربسته شد نامۀ دلنواز
رساننده را داد تا برد باز.
نظامی.
- ، کنایه از سخن مرموز.
- غدد بسته، یا غدد تراوای داخلی در اصطلاح علوم طبیعی. رجوع به جانورشناسی عمومی چ 1327 دانشگاه طهران ج 1 ص 191 شود.
- کار بسته، کار گره خورده، کاری که حل آن مشکل نماید:
ز کار بسته میندیش و دل شکسته مدار
که آب چشمۀ حیوان درون تاریکیست.
(گلستان).
امیدوار چنانم که کار بسته برآید
وصال چون به سر آمد فراق هم به سر آید.
سعدی (طیبات).
- لب بسته داشتن، خاموش بودن. ساکت بودن:
بزن گفت کای زیرک هوشیار
چنان کن همیشه لبت بسته دار.
فردوسی.
، متصل شده بچیزی یا جایی بوسیلۀ بند. مقید. پهلوی، بستک. (فرهنگ فارسی معین). قیدشده. زنجیرشده. به زنجیر بسته، مقابل گشاده. بازشده. آزادشده:
دو شیر ژیان داشت گستهم کرد
به زنجیر بسته به موبد سپرد.
فردوسی.
کرده ظفر مسکن در مسکنش
بسته وفا دامن در دامنش.
منوچهری.
دست خداوند خویش را چو ندانی
بستۀ او را تو پس چگونه گشایی.
ناصرخسرو.
بستۀ زلف اوست دل، آخر از آن کیست او
خستۀ چشم اوست جان، مرهم جان کیست او.
خاقانی.
این کنم یا آن کنم خود کی شود
چون دو دست و پای او بسته بود.
مولوی.
بستۀ زنجیر زلف زود نیابد خلاص
دیر برآید بجهد هر که فروشد بقیر.
سعدی.
- بسته بودن به، وابسته. پیوسته بچیزی. متصل بودن. بمجاز، مشروط بودن به. منوط بودن به:
جهان ما بمثل می شده است و ماهیخوار
خوشیش بسته به تلخی و خرمی به خمار.
قمری (از رادویانی).
بستۀ مدت است هرشخصی
ماندۀ غایت است هرجایی.
مسعودسعد (از امثال و حکم دهخدا).
ز من بنیوش و دل در شاهدی بند
که حسنش بستۀ زیور نباشد.
حافظ.
- بسته زیور،زینت شده. آرایش شده:
ای عندلیب جانها طاوس بسته زیور
بگشای غنچۀ لب بسرای غنۀ تر.
خاقانی.
- بسته داشتن، بهم آوردن. روی هم گذاشتن. ضد گشادن و باز کردن:
چگونه پرد مرغی که بسته دارد پر
کسی که مایه ندارد سخن چه داند گفت.
عنصری.
- بسته داشتن دل بچیزی، علاقه مند بودن بدان:
دلت بسته داری به پیمان اوی
روان را نپیچی ز فرمان اوی.
فردوسی.
- بسته دست، مقید. و رجوع به دست بسته شود.
- بسته دودست، زنجیرشده. مقید:
کافر بسته دودست او کشتنی است
بسملش را موجب تأخیر چیست.
مولوی.
و رجوع به دست بسته شود.
- بسته کمر، آماده بخدمت. مهیا:
ببودند بر پای بسته کمر
هر آن کس که بودند پرخاشخر.
فردوسی.
که از تخم ایرج یکی نامور
ببینم ابر کینه بسته کمر.
فردوسی.
ز شیران گردنکش نامور
بباید تنی چند بسته کمر.
فردوسی.
راست گفتی سفندیارستی
برنهاده کلاه و بسته کمر.
فرخی.
و رجوع به همین ترکیب در ذیل بستن شود.
- بستۀ گهوارۀ فنا، کنایه از اسیران محنت دنیا و گرفتاران دنیا. (هفت قلزم) (آنندراج) (از مؤید الفضلاء).
- بسته میان و میان بسته، مستعدو آمادۀ خدمت:
فریبرز گفت ای هزبر ژیان
منم راه را تنگ بسته میان.
فردوسی.
ثنا و خدمت او واجب است ازین معنی
قضا گشاده زبان است و بخت بسته میان
چنانکه بسته میانست بخت در خدمت
همیشه هست قضا بر شما گشاده زبان.
امیر معزی (از آنندراج).
سری که اهل قلم پیش او قلم کردار
همیشه بسته میانندی و گشاده دهن.
سوزنی.
بر درش بسته میان خرگاه وار
شاه این خرگاه مینا دیده ام.
خاقانی.
درگشاده دیده ام خرگاه ترکان فلک
ماه را بسته میان خرگاه سان آورده ام.
خاقانی.
و رجوع به کمر بستن شود.
- حنابسته، حناگذاشته. کسی که حنا بندد:
بر دست حنابسته نهد پای بهر گام
هر کس که تماشاگه او زیر چناریست.
فرخی.
- دست بسته، مقید. زنجیر شده:
شدند اندر آن بارگاه انجمن
همه دستها بسته و خسته تن.
فردوسی.
و رجوع به بسته دست شود.
- سربسته، سر به دستمال بسته. با پارچه پیچیده. باند بسته:
رحیل آمدش هم در آن هفته پیش
دل افکارو سربسته و روی ریش.
سعدی (بوستان).
- شکسته بسته، عضو مجروح بسته شده. جبیره شده عضو شکسته. (فرهنگ فارسی معین) :
جز شکسته بسته بیرون چون تواند شد چو بود
مرد مست و چشم کور و پای لنگ و راه تر.
ناصرخسرو (دیوان ص 162 س 18).
- قبابسته، قبا پوشیده.
- ، و بمجاز، آماده و مهیای کاری بودن:
بچین در قبابستۀ کین مباش
قبای ترا گو، یکی چین مباش.
نظامی.
- قبای بسته، قبای پوشیده:
برخیز و در سرای دربند
بنشین و قبای بسته وا کن.
سعدی (طیبات).
و رجوع به بسته قبا شود.
- فروبسته، به مجاز، گرفته. مغموم:
پای می پیچم و چون پای دلم می پیچد
بار می بندم و از بار فروبسته ترم.
سعدی (خواتیم).
رجوع به فروبستن و مدخل فروبسته شود.
- کت بسته، در تداول عوام، شانه بسته دست بسته.
- کمر بسته، مهیا. آمادۀ خدمت:
بهرجا که هستی کمربسته ام
به خدمتگری با تو پیوسته ام.
نظامی.
هرکجا طلعت خورشیدرخی سایه فکند
بیدلی خسته کمربسته چو جوزا برخاست.
سعدی.
کمربسته گردنکشان بر درت.
سعدی (بوستان).
و رجوع به بسته کمر شود.
- گره بسته، گره خورده. گره زده.
- ، بمجاز، مشکل شده. دشوارشده.
- ، دستمال محتوی چیزی.
- میان بسته، کمربسته. به مجاز، مهیا. آمادۀ خدمت:
ایشان چو ملخ در پس زانوی ریاضت
ما مور میان بسته روان بر درو دشتیم.
سعدی (طیبات).
آخر آن مور میان بستۀ افتان خزان
چه خطا دید که سرکوفته چون مار برفت.
سعدی (طیبات).
و رجوع به میان بستن، کمر بسته و بسته میان شود.
، تخته یا پارچه ای که رخت و قماش در آن بندند. (فرهنگ فارسی معین) ، شخصی را گویند که او را بسحر بسته باشند و داماد نتواند شد. (برهان) (انجمن آرا). شخص که آن را به افسوس و عزیمت بسته باشند تا بر عروس قادر نشود. (آنندراج). عنین شده. (فرهنگ فارسی معین) ، فسون شده. سحر شده. (فرهنگ فارسی معین) ، کس. یکی از خویشان سببی. خویش. خویشاوند. منسوب. وابسته. ج، بستگان: بستگان من، کسان من. خویشان و بستگان، در تداول عوام، نوکر. ملازم. (یادداشت مؤلف) ، مقید. دربند. محبوس. اسیر. مغلول:
نگر بستگانند و بیچارگان
و بی توشگانند و بی زاد راه.
رودکی.
ابا ششهزار آزموده سوار
همی دارد آن بستگان را بزار.
فردوسی.
بفرمود تا بسته را پیش اوی
ببردند لرزان و پر آب روی.
فردوسی.
نگه کرد خسرو بر آن بستگان
هیونان و پیلان وآن خستگان.
فردوسی.
گرفتند و بردند بسته چو یوز
برو بر سر آورد ضحاک روز.
فردوسی.
ز شهرت یکی بسته زندانیم
به گوهر همانا که خود دانیم.
فردوسی.
چو جاماسب آمد مرا بسته دید
وزان بستگیها مرا خسته دید.
فردوسی.
باز هم باز بود گرچه که او بسته بود
صولت بازی از باز فکندن نتوان.
فرخی.
مبر از من خرد، آن بس نبود کز پی آن
بسته و خستۀ زلف تو بود مرد حکیم.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 389).
روا نبود بزندان و بندبسته تنم
اگر نه زلفک مشکین او بدی حلویز.
طاهر (از حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی).
بسته شنودی که جز به وقت گشادش
جان و روان عدو ازو بشود شاد.
ناصرخسرو.
من بستۀ آداب و فضل خویشم
در تنگ زمینی ز حوردیوان.
ناصرخسرو.
کز تن بقضا بستۀ سپهرم
وز دل به بلا خستۀ جهانم.
مسعودسعد.
هیچ نکرده گناه تا کی باشم بگوی
خستۀ هر ناحفاظ بستۀ هر ناسزا.
خاقانی.
بسته و خسته روند تیغوران پیش او
بسته به شست سبک خسته به گرز گران.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 333).
بهر دل والدین بستۀ شروان شدن
پیش در اهل بیت ماتم عم داشتن.
خاقانی.
چون شده ای بستۀ این دامگاه
رخنه کنش تا بدر آیی براه.
نظامی.
شاه بدان صید چنان صید شد
کش همگی بستۀ آن قید شد.
نظامی.
نقش باشد پیش نقاش و قلم
عاجز و بسته چو کودک در رحم.
مولوی.
آب صافی در گلی پنهان شده
جان صافی بستۀ ابدان شده.
مولوی.
- بسته پای، پای بسته. مقید:
سیه چال و مرداندر آن بسته پای
به از فتنه از جای بردن بجای.
سعدی (بوستان).
- بسته دست، دست بسته. مقید. مغلول:
برانگیختندم ز جای نشست
همی تافتندی مرا بسته دست.
فردوسی.
بیاریم گو را کنون بسته دست
سپاهش ببینند گرد شکست.
فردوسی.
- ، بمجاز، مطیع. ضعیف.
کنون نزد من چون زنان بسته دست
همی خواب گویی به کردار مست.
فردوسی.
- بربسته، بمجاز، مقید. دربند. غیرآزاده:
خیز نظامی که نه بربسته ای
از پی خدمت چه کمر بسته ای.
نظامی.
- پای بسته و پابسته، مقید. گرفتار. بیچاره. زبون. اسیر. مقید:
هم به در تو آمدم از توکه خصم و حاکمی
چارۀ پای بستگان نیست بجز فروتنی.
سعدی (بدایع).
ای مرغ پای بسته به دام هوای نفس
کی بر هوای عالم روحانیان پری.
سعدی.
من آن نیم که بجور از مراد بگریزم
به آستین نرود مرغ پای بسته بدام.
سعدی (طیبات).
خواهی که پای بسته نباشی به دام دل
با مرغ شوخ دیده مکن هم نشیمنی.
سعدی (طیبات).
- دست بربسته، مقید شده. دست بند زده شده:
یکی را عسس دست بربسته بود
همه شب پریشان و دلخسته بود.
سعدی (بوستان).
- دست بسته، کسی را که دست بند بدست وی زده باشند. که دستان وی را بسته باشند:
سعدی چوپای بند شدی بار غم بکش
عیار دست بسته نباشد مگر حمول.
سعدی (طیبات).
مظلوم دست بستۀ مغلوب را بگو
تا چشم بر قضا کند و گوش بر رضا.
سعدی (صاحبیه).
- رسن بسته، ریسمان بسته. مقید. دربند. گرفتار:
شنیدم رسن بسته ای سوی دار
به روتازگی رفت چون نوبهار.
نظامی.
، حریر منقش باشد که در استرآباد و گرگان سازند و آن چنانست که حریر را در تختهای شبکه دار بندند و اقسام رنگ بر سوراخهای شبکه ریزند تا نقش برآورد. (برهان) (انجمن آرا) (سروری) (آنندراج). حریر منقش که عطاران مشک بدان بندند. (نسخه ای از فرهنگ اسدی) (شرفنامۀ منیری) : پرنیان، حریر باشد بسته. (نسخه ای از فرهنگ اسدی) (شرفنامۀ منیری). حریر منقش. (صحاح الفرس) (نسخه ای از فرهنگ اسدی). حریری باشد که ملون کرده باشند به چند رنگ. (نسخه ای از فرهنگ اسدی). حریر منقش که در تختهای مشبک بندند و رنگ در نقشها زنند تا رنگ برآرد. (رشیدی). الوان ابریشم که بر چوبی پیچیده شده پارچه های منقش ببافند و این پارچه ها اکثر در استرآباد و گرگانست. (شعوری ج 1 ورق 195 از تحفهالاحباب) :
هم از زر ساو و هم از بسته نیز
هم از در و یاقوت و هرگونه چیز.
اسدی (لغت فرس نسخۀ خطی مدرسه عالی سپهسالار).
عشق مفلس از کجا جاه و جلالش از کجا
هر دو عالم از متاع حسن او یک بسته است.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
، پوشیده. مکتوم. مبهم. سربسته. رازی آرد: کار مجهول بسته را مبهم خوانند. (تفسیر ابوالفتوح چ دوم ج 3 ص 358).
سخنها سبک گوی، بسته مگوی
مکن خام گفتار با رنگ و بوی.
فردوسی.
و گر گفت دنیی همه بسته گفت
بماند همه پاسخ اندر نهفت.
فردوسی.
بد اندر یکی خانه ای در فراز
گشاده نبد بر کس این بسته راز.
(یوسف و زلیخا).
بگشاد مرا بسته و برهر چه بگفتم
بنمود یکی حجت معروف مشهر.
ناصرخسرو.
کی بدو خیل نحس پا بر سپهش زند عدو
کی بدو زرق بسته سر، هرسقطی شود سری.
خاقانی.
در مثالی بسته گفتی رای را
تا نداند خصم سر از پای را.
مولوی.
- روی بسته، روبسته. در حجاب. حجاب دار. محجوب. نقاب زده. پنهان شده. روی پنهان کرده:
این غول روی بسته کوته نظر فریب
دل میبرد به غالیه اندوده چادری.
سعدی.
- سربسته، مبهم. ناروشن:
سربسته بگویم ار توانی
بردار به تیغ فکرتش سر.
ناصرخسرو.
و رجوع به بسته سر شود.
- سخنی سربسته، سخنی بکنایه. به تعریض:
سخنهای سربسته از هر دری.
نظامی.
و رجوع به بسته سر شود.
، شعری را گویند که مطابق آهنگ و نوا سروده باشند. (شعوری از مجمعالفرس). شعری که عبارت از چهار مصراع باشد. (فرهنگ فارسی معین) ، آهنگی است از موسیقی که آن را بسته نگار خوانند و آن مرکب است از حصار و حجاز و سه گاه. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی). و رجوع به بسته نگار شود، منجمد. منعقد. مقبوض. معقود. فسرده. جامد. افسرده: علقه، لخت خون بسته. جس، آب بستۀ منجمد. (منتهی الارب). قرس، بسته و فسرده از آب و جز آن. (منتهی الارب). ترز، بسته شد آب. (منتهی الارب). غلیظ. دلمه شده:
بجای سرکه و حلوای دهر خون خور از آن
که خون گشاده چو سرکه است و بسته چون حلوا.
مجیر بیلقانی.
هرگه بخاری... ببالا رود و بهوای سرد رسد و برودت بافراط بر وی غالب شود و آن بخار را ببنداند... همچنان بسته بزمین آید آن جوهر را برف گویند. (کاینات جو، ابوحاتم اسفزاری).... از آن چیزهای بسته کز آنسوی دیدار ندهند. (التفهیم ص 83). همه زاگهای سوخته گداخته شود جزسوزی که آن بسته تر است و از جمله همه زاگهای، سبز بسته تر از زرد است... (ذخیرۀ خوارزمشاهی نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف ص 518).
- بربسته، منجمد شده. فسرده شده: چون برف نشسته و چو یخ بربسته. (گلستان).
، اشیاء مختلف که در پاکت و یا لفاف و یا جعبه گذارند و پیچند و به عنوان ارمغان و یا مال التجاره از نقطه ای به نقطه ای فرستند. فرهنگستان ایران این کلمه را بجای کلمه ’کلی’ فرانسه برگزیده است. و رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران: بسته، شود. بقچه. (غیاث). جوال... شظیظ. (منتهی الارب). پاکت. چنته. خریطۀ اسباب. (فرهنگ فارسی معین). چیزی در لفافی از جامه یا کاغذ پیچیده و استوار کرده: یک بسته چای. یک بسته سیگار. یک بسته قماش:
همه طاقها بود بسته، ازار
ز خز و سمور ازدر شهریار.
فردوسی.
بسته حریر دارد و وشی معمدا
از نقش و از نگار همه جوی و جویبار
معروفی (از اشعار پراکنده... چ ژیلبرت لازار ص 133)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
معرب از دستور فارسی است زیرا درعرب وزن فعلول نیامده است، قاعده که برطبق آن عمل شود، اجازه. (اقرب الموارد) ، دفتری که نام سپاهیان و مستمری آنان در آن نوشته شود و یا دفتری که قوانین و ضوابط مملکت در آن نوشته شود. (از اقرب الموارد). دفتر. (لغت نامۀ مقامات حریری). کتابی که در او مایحتاج چیزها نوشته شده باشد. (منتهی الارب) (برهان) ، نسخۀ جامع کل حساب که نسخه های دیگر از آن بردارند. (از منتهی الارب) ، وزیر. (برهان). وزیر، و آن تشبیه به قاعده است. (از اقرب الموارد) ، آنکه در تمشیت امور بر او اعتماد کنند. (از منتهی الارب). کسی که بر قول او اعتماد کنند. (برهان). ج، دساتیر. و رجوع به دستور در تمام معانی شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی از ستر. پوشیده شده. (از اقرب الموارد) (غیاث). نهان. نهانی. پوشیده. مخفی. پردگی. نهفته. درپرده. زیر پرده. پرده دار. ج. مستورون و مساتیر. (اقرب الموارد) :
نبودم سخت مستور و نبودند
گذشته مادرانم نیز مستور.
منوچهری.
زیرا که به زیر نوش و خزش
نیش است نهان و زهر مستور.
ناصرخسرو.
عالمی دیگر است مردم را
سخت نیکو ز جاهلان مستور.
ناصرخسرو.
جز کار کنی بدین از این جا
بیرون نشود عزیز ومستور.
ناصرخسرو.
کلک او شد کلید غیب کز او
رازهای فلک نه مستور است.
مسعودسعد.
دور باد ای برادر از ما دور
خواهر و دختر ارچه بس مستور.
سنائی.
اصحاب حزم گناه ظاهر را عقوبت مستور جایز نشمرند. (کلیله و دمنه).
ظلم مستور است در اسرار جان
می نهد ظالم به پیش مردمان.
مولوی (مثنوی).
سحر چشمان تو باطل نکند چشم آویز
مست چندانکه بپوشند نباشد مستور.
سعدی.
چو بانگ دهل هولم از دور بود
به غیبت درم عیب مستور بود.
سعدی (گلستان).
- مستورالبذور، نهان دانگان. (لغات فرهنگستان).
- مستور داشتن، مخفی کردن. پنهان داشتن: تو اگر چه مراد خویش مستور می داشتی من آثار آن می دیدم. (کلیله و دمنه).
دوش ای پسر می خورده ای چشمت گواهی می دهد
یاری حریفی جو که او مستور دارد راز را.
سعدی.
تفتیه، مستور داشتن دختر.
- مستور شدن، مخفی شدن. پنهان گشتن. حجابدار شدن. رو پوشاندن. (ناظم الاطباء). احصان، مستور شدن زن.
- ، فراری شدن. غایب شدن. ناپدید گشتن.
- مستور کردن، بپوشیدن. نهفتن. پنهان کردن.
- منهی مستور، جاسوس مخفی: استادم منهی مستور با وی نامزد کرد... تا کار فرونماند و چیزی پوشیده نشود. (تاریخ بیهقی ص 366).
، پارسا. (منتهی الارب). عفیف. (اقرب الموارد) :
ای داور مهجوران جانداروی رنجوران
صبر همه مستوران رسوای تو اولی تر.
خاقانی.
ز ریحانی چنان چون درکشم دست
که دی مستوربود و این زمان مست.
نظامی.
چه مستوران که به علت درویشی در عین فساد افتاده اند. (گلستان).
زن مستور شمع خانه بود
زن شوخ آفت زمانه بود.
اوحدی.
، پوشنده بر وزن مفعول، به معنی فاعل. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ساتر: و اًذا قرأت القرآن جعلنا بینک و بین الذین لایؤمنون بالآخره حجاباً مستوراً. (قرآن 45/17) ، در اصطلاح علم حدیث، راوی مجهول الحال. و برخی گفته اند که قسمی از مجهول الحال باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). کسی است که نه عدالت و نه فسق او ظاهر نشده، و خبر چنین کسی در باب حدیث حجت نیست. (از تعریفات جرجانی) ، در اصطلاح صوفیه، مکتوم. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به مکتوم شود، کنه ماهیت الهی، که از ادراک کافۀ عالمیان مستور است. (از فرهنگ مصطلحات عرفا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مستور
تصویر مستور
پوشیده شده، نهانی، در پرده
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته دستور آیین صاحب دست و مسند، وزیر، آنکه در تمشیت امور بدو اعتماد کند، روحانی زردشتی، رخصت اجازه، قانون آیین روش، برنامه، یکی از شعب ادبیات که از انواع کلمه بحث کند و بدان درست گفتن و درست نوشتن را آموزند، چوب گنده درازی که بعرض بر بالای کشتی می انداختند و میزان کشتی را بدان نگاه میداشتند، چوبی که در پس در اندازند تا در گشوده نگردد، ارزیابی مالیات یا دستور اصل توافق اصلی و اساسی در مورد پرداخت مالیات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بختور
تصویر بختور
دارای بخت صاحب بخت و دولت بختیار خوش اقبال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بستار
تصویر بستار
سست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بستوه
تصویر بستوه
ملول وبتنگ آمده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استور
تصویر استور
چارپا، چهار پا، عموماً اسب واستر را خصوصاً
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستور
تصویر مستور
((مَ))
پوشیده، پنهان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستور
تصویر دستور
((دَ))
فرمان، امر، وزیر، مشاور، قاعده، روش، اجازه، پروانه، برنامه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بستار
تصویر بستار
((بِ))
سست، نااستوار، گرفتار، گرو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بختور
تصویر بختور
((بَ وَ))
خوشبخت، بختیار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بستوه
تصویر بستوه
((بِ))
دلتنگ و ملول
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استور
تصویر استور
قیم
فرهنگ واژه فارسی سره