جدول جو
جدول جو

معنی بستنبان - جستجوی لغت در جدول جو

بستنبان(بَ تَ)
ابوبکر محمد بن احمد بن اسد بستنبان حافظ و او را به نام بستانبان نیز خوانده اند. وی از مردم بغداد و در اصل از هرات ملقب به بکران بوددارقطنی از وی روایت کرده وی محدثی ثقه بود. و در رجب سال 323 هجری قمری درگذشت. (از لباب الانساب ص 122) ، چندین بار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بستانبان
تصویر بستانبان
باغبان، آنکه پیشه اش پرورش گل ها و درختان باغ است، نگهبان باغ، باغ پیرا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استربان
تصویر استربان
قاطرچی، کسی که قاطر دارد و با قاطر بار یا مسافر حمل و نقل می کند، استردار، قاطردار، استروان، قاطربان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بستنگاه
تصویر بستنگاه
جای بستن، جایی که چیزی را به چیز دیگر ببندند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باتنگان
تصویر باتنگان
بادمجان، میوۀ گرد یا دراز گیاهی، به رنگ سیاه یا بنفش با کلاهی سبز که مصرف خوراکی دارد، گیاه یک سالۀ این میوه با برگ های پهن و گل های ریز بنفش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استنباط
تصویر استنباط
درک کردن مطلبی از مطلب دیگر، دریافتن امری به قوۀ فهم و اجتهاد خود
فرهنگ فارسی عمید
(مُ کِ پَ سَ)
آگاهی جستن. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(بُتَ)
بشتقان. بوشتحقان. از قرای نیشابور و یکی از گردشگاههای آن، به یک فرسنگی شهر بود. وقعۀ یحیی بن زید بن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب و عمرو بن زراره والی نیشابور که از جانب نصر بن سیار در این قریه روی داد و گمان می کنم ابونصر اسماعیل بن حماد جوهری در ابیاتی که آورده نام این قریه را اراده کرده و نون کلمه را انداخته و آن را بصورت بشتقان آورده است:
یا ضائعالعمر بالامان
أما تری رونق الزمان
فقم بنایا اخا المساهی
نخرج الی نهر بشتقان.
(از معجم البلدان).
و رجوع به اللباب ج 1 ص 126 و مرآت البلدان ج 1 شود، افشاندن، دزدیدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
شیر جستن. شیر خواستن. (زوزنی) ، استقتال. (تاج المصادر بیهقی). از مرگ باک نداشتن در حرب. (کنز اللغات) : و استشعرته بنوامیه و من لم یکن علی طریقه معاویه فی اقتفاء الحق من اتباعهم فاعصوصبوا علیه و استماتوا دونه. (مقدمۀ ابن خلدون چ 1274 بولاق ص 29 س 100) ، فربه شدن پس از لاغری، گستاخ بودن در کار. مستقل بودن در حرب، مرگ خواستن. (کنز اللغات)
لغت نامه دهخدا
(مُ / مِ)
برگزیدۀ مال گرفتن. (منتهی الارب) ، طلب مباشرت زن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بستیناج. بلغت رومی خسک را گویند و به لغت اهل مغرب حمص الامیرخوانند. طبیعت وی سرد است به اعتدال، و ضماد کردن بر ورمهای گرم نافع باشد. (برهان) (آنندراج). گیاه و علف خلال است که در ترکی قلر و در عربی خلطان گویند. (شعوری). خار خسک. اروپاییان در قرون وسطی آن را فاستیناج مینامیدند. (لکلرک. تاریخ طب ج 1: ابوالقاسم زهراوی) به فارسی خلال مکه و به عربی سدی نامند. نباتی است خاردار و برگ آن با خشونت و ریزه و گل آن سفید و ازرق و شاخه های آن بقدر شبری از بیخ می روید و باریک آن را خلال کنند. (از فهرست مخزن الادویه ص 139). ورجوع به همین کتاب و همین صفحه شود. در مصر آن را خسک و اخلّه یا اخلّه گویند. و انواع گوناگون دارد اگر دانه های آن را بو داده در داروی درد دندان به کار برند مسکن است. (از ابن بیطار ترجمه فرانسوی ص 227). و رجوع به متن عربی ابن بیطار جزء اول ص 95 شود. نوعی از جلبان است. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
به آب رسیدن چاه کن. آب برآوردن. (منتهی الارب). بیرون آوردن آب. (تاج المصادر بیهقی). الاستنباط، استخراج الماء من العین، من قولهم نبط الماء، اذا خرج من منبعه. (تعریفات جرجانی).
لغت نامه دهخدا
(مُ / مِ)
بانگ کردن خواستن سگ را. (منتهی الارب). ببانگ آوردن سگ. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ / مُ فَ)
بازکاویدن. تفتیش کردن خبر را. (منتهی الارب). خبر خواستن. (زوزنی). خبر پرسیدن
لغت نامه دهخدا
(اَتَ)
بغّال. قاطرچی. استروان، استرسال با کسی، گستاخی کردن و مؤانست جستن بوی. (منتهی الارب). گستاخ شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) ، فرستادن خواستن شتران را قطیعقطیع. گفتن این کلام: ارسل الی الابل ارسالاً، ای قطیعاً قطیعاً. (منتهی الارب) ، خوگر شدن
لغت نامه دهخدا
حافظ و نگهبان بوستان:
بوستانبانا حال و خبر بستان چیست
و اندر این بستان چندین طرب مستان چیست،
منوچهری،
بوستانبانا امروز به بستان بده ای
زیر آن گلبن چون سبز عماری شده ای،
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 157)،
سعدی چو به میوه میرسد دست
سهلست جفای بوستانبان،
سعدی،
ندیم را که تمنای بوستان باشد
ضرورتست تحمل ز بوستانبانش،
سعدی،
رجوع به بستان بان شود
لغت نامه دهخدا
(تِ)
بادنجان بود، بوشکور گوید:
سروبن چون سر و بن پنگان
اندرون چون برون باتنگان.
(فرهنگ اسدی چ اقبال ص 397).
حبیب کاسنی ای کاسۀ سرت پنگان
که عاشق کله کون شدی چون باتنگان.
سوزنی.
رجوع به پاتنگان در همین لغت نامه شود.
بادنجان. (اوبهی) (التفهیم) (برهان) (دهار) (مهذب الاسماء). بر وزن و معنی بادنگان، و بادنجان معرب اوست. بسحق اطعمه گفته:
پس از سی چله بر من کشف شد این راز پنهانی
که بورانی است بادنگان و بادنگانست بورانی.
(از آنندراج) (از انجمن آرا).
ریش چون بوکانا سبلت چون سوهانا
سر بینیش چو بورانی باتنگانا.
ابوالعباس.
و از چیزها که سودا افزاید پرهیز باید کرد چون باتنگان و عدس و کرنب و گوشت قدید و ماهی شور. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر قلاع سودائی باشد، مادر را... از تره و باتنگان و گوشت قدید صید و از طعامهاء غلیظ پرهیز فرمایند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
سیر دندان و چکندر سر و باتنگان لب
شاعری نیست چو تو از حد کش تا کشمیر
من بمشتی چو چکندر سی ودو دندانت
درنشانم بدو لب چون بدو باتنگان سیر.
سوزنی.
حدق. (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد) (منتهی الارب). ینب. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
آنجای که کشتی لنگر می اندازد. (ناظم الاطباء). لنگرگاه. (ناظم الاطباء). جای بستن
لغت نامه دهخدا
(بُ سِ تَ بَ)
منسوب به بستان بان. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
یا بوستانبان. باغبان و آنکه درختان را پیرایش میکند. (ناظم الاطباء). رجوع به بوستان بان و بستان پیرا شود. مؤلف نشوءاللغه آرد: عوام مصر باغ بان را جنائنی و مردم عراق بغوان یا بغوان چی (محرف باغبان و باغبان چی) یا باغبان نامند و فصحای دوران عباسی بستان بان می گفتند و ’تاجی’ در عربی نیز مرادف همین کلمه است:
کلید از دست بستان بان فتاده
ز بستان نارپستان در گشاده.
نظامی.
رجوع به بوستان بان شود
لغت نامه دهخدا
نام قریه ای مجاور نیشابور. رجوع به جغرافیای تاریخی سرزمینهای خلافت شرقی چ 1337 هجری شمسی بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 410 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بستانبان
تصویر بستانبان
آنکه درختان را پیرایش کند باغبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوستانبان
تصویر بوستانبان
حافظ و نگهبان بوستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بستان بان
تصویر بستان بان
باغبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بستنگاه
تصویر بستنگاه
محل بستن، آنجا که کشتی لنگر میاندازد لنگر گاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بستیباج
تصویر بستیباج
لاتینی تازی شده خسک از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استنکان
تصویر استنکان
در پرده شدن پردگی
فرهنگ لغت هوشیار
آگاهی یافتن، پیام خواستن باز کاوی خبر جستن در جستجوی خبر بر آمدن خبر پرسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
دریافت، پی بردن، بیرون کشیدن بیرون آوردن چیزی را درآوردن، دریافت معنی و مفهوم چیزی بر اثر دقت و تیزهوشی، جمع استنباطات. یا قوه استنباط. قوه استخراج حقایق و مطالب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استنبا
تصویر استنبا
خبر جستن در جستجوی خبر بر آمدن خبر پرسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استنباء
تصویر استنباء
((اِ تِ))
خبر جستن، در جستجوی خبر برآمدن، خبر پرسیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استنباط
تصویر استنباط
((اِ تِ))
بیرون آوردن چیزی، ادراک و دریافت معنی و مفهوم چیزی بر اثر دقت و تیزهوشی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استنباط
تصویر استنباط
برداشت، اندریافت، برداشت کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
برداشت، درک، دریافت، فهم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
روستایی از دهستان گلیجان قشلاقی تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی