جدول جو
جدول جو

معنی بسترس - جستجوی لغت در جدول جو

بسترس
سلیم دی. (1883- 1839م.). سلیم بن موسی بسترس از خاندان معروف بیروت است وی در همان شهر متولد شد و پدرش را بسال 1850 میلادی از دست داد و در دامان مادر پرورش یافت. ادبیات عرب را فراگرفت و بسال 1855 میلادی سفری به اروپا کرد و ببرخی از زبانهای اروپایی آشنا شد. در سال 1860 میلادی سفری به اسکندریه و بار دیگر سفری به اروپا کرد و در لندن تجارتخانه ای تأسیس کرد و همانجا مقیم شد. مورد لطف الکساندر دوم امپراتور و محبت دولت عثمانی قرار گرفت. در شهر ولسکستن (نزدیک لندن) درگذشت و جسدش را به بیروت نقل کردند و در مقبرۀ خانوادگی بخاک سپردند. او راست: النزههالشهیه فی الرحلهالسلیمیه، که در آن سفر خود را به اروپا وصف کرده است چ سوریه 1856 میلادی در 132 ص. (از معجم المطبوعات)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بستری
تصویر بستری
ویژگی کسی که به جهت آسیب دیدگی یا بیماری در بستر استراحت می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بستر
تصویر بستر
رختخواب گسترده شده، تشک، توشک
بستر رود: جایی که رود از آن می گذرد، رودخانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بسترم
تصویر بسترم
نوعی بیماری پوستی که علائم آن جوش های ریز سرخ رنگ در پوست و خارش است، بشترم، بشتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دسترس
تصویر دسترس
چیزی که دست به آن برسد و دست یافتن به آن آسان باشد، دسترسی، دست یافتن
فرهنگ فارسی عمید
(بِ / بَ تَ)
پهلوی، ویسترک. ’تاوادیا 166:2’هم ریشه گستر. ’اسفا 1:2 ص 171’. جامۀ خواب گسترانیده. رختخواب. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین ص 278). جامۀ خواب گسترانیده. (ناظم الاطباء). رختخواب و فراش. (فرهنگ نظام). آنچه گسترانند برای خوابیدن و به عربی فراش گویند. (سروری). رخت خواب و گاهی مضاف میشود بطرف خواب و آسایش و آرام و راحت و آسودگی و با لفظ افکندن و انداختن مستعمل است. (از آنندراج). تشک. (ناظم الاطباء). فراش. (ترجمان القرآن عادل بن علی) (ابوالفتوح رازی). گستردنی. نشستنی. بساط خوابگاه. تختخواب. (فرهنگ فارسی معین). برخوابه. مهاد. (لغت نامۀ مقامات حریری) (منتهی الارب) (تفسیر ابوالفتوح رازی) (ترجمان القرآن عادل بن علی). مثال. (منتهی الارب). وطاء. (دهار). مضجع. (منتهی الارب). منامه. (منتهی الارب). وثر، بستر نرم. وثیر، وثار. (منتهی الارب). اگرچه عادت مشرقیان بر این استمرار یافته بود که فرشهای خود را غالباً بر زمین خانه گسترند لکن بسترها در موضع چندی از کتاب مقدس مذکوراست و آنها را از چوب (سفرعزرا 3:9) و یا از عاج و آهن ترتیب میدادند. (سفر عاموس 6:4) (سفر استر: 1:6 و 7:8). چنانکه از بقایای خرابه های مصر و پومپای، به واضحی معلوم میگردد. (قاموس کتاب مقدس) :
سرانجام بستر بودتیره خاک
بپرد روان سوی یزدان پاک.
فردوسی.
زمین بستر و پوشش از آسمان
به ره دیده بان تا کی آید زمان.
فردوسی.
از آرزوی جنگ زره خواهی بستر
وز دوستی جنگ سپرداری بالین.
فرخی.
فکندگان سنان ترا بروز نبرد
ز کشتگان بود ای شاه بستر و بالین.
فرخی.
چون شب آید برود خورشید از محضر ما
ماهتاب آید و درخسبد در بستر ما.
منوچهری.
ننشیند از پای و نی یک زمان
نهد پهلوی خویش بر بستری.
منوچهری.
کردشان مادر بستر همه از سبز حریر
نه خورش داد مر آن بچگکان را و نه شیر.
منوچهری.
در بستر بد، یار و من از دوستی او
گاهی بسرین تاختم و گاه بپایین.
(از حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی).
خالد بر بستر خز است و بز
جعفر در آرزوی بوریاست.
ناصرخسرو.
بنگر که مرآن را خز است بستر
وین را بمثل زیر، بوریا نیست.
ناصرخسرو.
بیا بقصۀ ایوب صابر مسکین
بلای کرم کشید و نخفت بر بستر.
ناصرخسرو.
همی مخسبم شبها و چون تواند خفت
کسی که دارد بالین و بستر آتش و آب.
مسعودسعد.
در آرزوی روی تو هر صبحدم چو من
رخسار زرد خیزد از بستر آفتاب.
خاقانی.
تو بستر من ز خاک رفته
من رفته بترک خواب گفته.
نظامی.
دست بر سر پای در گل مانده ای
خشت بالین خاک بستر داشتن.
عطار.
خواب از خمار بادۀنوشین بامداد
بربستر شقایق خود روی خوشتر است.
سعدی (بدایع).
و از بستر نرمش بخاکسترگرم نشانید. (گلستان).
شب رحلت هم از بستر روم تا قصر حورالعین
اگردر وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم.
حافظ.
و هیچ بستری و فرشی نینداخته بود و ریگها در پشت و پهلوی او کوفته میشدند. (تاریخ قم ص 292).
چسان به بستر آسودگی نهم پهلو
مرا که خواب پریشان بزیر بالین است.
صائب (از آنندراج).
اگر تو پنبۀ غفلت برآوری از گوش
هزار بستر آرام میشود فربه.
صائب (ازآنندراج).
بسکه شبها آتشم از تاب دل در بسترست
کس نداند کاین منم یا تودۀ خاکسترست.
یغما (از فرهنگ ضیا).
- بر بستر عیش و حضور، در رختخواب راحت و بهجت. (ناظم الاطباء).
- بستر آسایش، بستر راحت:
بهر وادی که شوقم بستر آسایش اندازد
ره خوابیده پهلو میزند بر خواب مخملها.
فطرت مهدی (از آنندراج و ارمغان آصفی).
- بستر آسودگی، بستر استراحت.
- بستر افکندن، افگندن، رختخواب انداختن. گستردن:
در میان خلق نتوان بستر راحت فکند
سر نهم بر دامن صحرا چو خواب آید مرا
میرزا رضی دانش مشهدی (از آنندراج و ارمغان آصفی).
و رجوع به فرهنگ فارسی معین: بستر افکندن شود.
- بستر انداختن، بستر افکندن. برخوابه گستردن، پهن کردن. و رجوع به فرهنگ فارسی معین: بستر انداختن شود.
- بستر بازکاشت، جایی است که نهالها را پس از یک یا دو سال از بستر تخم و گاهی از جنگل بدان منتقل میکنند تا ریشه ها بزرگتر و فراوانتر شود و پس از یک یا دو سال از آنجا بمحل اصلی نقل میگردد. (جنگل شناسی ساعی چ 1329 هجری شمسی دانشگاه طهران ص 64).
- بستر تخم، گاهی تخمدان نیزاصطلاح میشود محلی است که تخم درخت را در آن میکارند. (جنگل شناسی ساعی ایضاً).
- بستر خواب، رختخواب و برخوابه:
بزیر اندرون بستر خواب کرد
میانش پر از در خوشاب کرد.
فردوسی.
بچگانش بنهادند تن خویش در آب
نچمیدند و نجنبیدند از بسترخواب.
منوچهری.
غفلت بیدرد میگردد زیاد از حرف تلخ
بستر خواب کباب خام باشد از نمک.
صائب (از آنندراج).
- بستر خواستن، طلب بستر کردن:
بهر صورت که در کوی بتان افتادم افتادم
نخواهم بستر و بالین برنگ خون خوابیده.
آرزو اکبرآبادی (از ارمغان آصفی).
- بستر راحت، بستر آسایش:
در میان خلق نتوان بستر راحت فکند
سر نهم بر دامن صحرا چو خواب آید مرا.
میرزا رضی دانش مشهدی. (از آنندراج و ارمغان آصفی).
- بستر رفتن، نظافت کردن رختخواب. تمیز کردن جامۀ خواب:
تو بستر من ز خاک رفته
من رفته بترک خواب گفته.
نظامی.
- بستر رود،آنجا که آب از آن گذرد.
-
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ / رِ)
دسترسی.قدرت و توانگری. (برهان) (انجمن آرا) (شرفنامۀ منیری). قوت و توانائی و قدرت. (ناظم الاطباء). توان. استطاعت. (آنندراج). قدرت. توانائی. دستگاه. توفیق. امکان. (آنندراج). مقدور. تیسر. بسطت. هرآنچه در قوه شخص یا درخور آن باشد. (ناظم الاطباء). استیلا. (یادداشت مرحوم دهخدا). آنچه حصول وی آسان بود. (کلمه با بودن و نبودن و داشتن و نداشتن صرف شود) :
وفا و مردی امروز کن که دسترس است
بود که فردا این حال را زوال بود.
خسروانی.
امیدم به بخشایش تست و بس
به چیزی دگر نیستم دسترس.
فردوسی.
چنین پاسخش داد هومان که بس
بگفتار بینم ترا دسترس.
فردوسی.
به پنجم چنین گفت کز رنج کس
نیم شاد تا باشدم دسترس.
فردوسی.
بچیزی که باشد مرا دسترس
بکوشم نیارم نیازت بکس.
فردوسی.
بکرد آنچه بودش ز بد دسترس
جهاندارشان بد نگهدار و بس.
فردوسی.
مرا بود بر مهتران دسترس
عنان مرا برنتابید کس.
فردوسی.
به ایران و نیران بدش دسترس
بشاهی مباداش انباز کس.
فردوسی.
که او راست بر نیکوئی دسترس
بنیرو نیازش نیاید بکس.
فردوسی.
همیشه به هر نیک و بد دسترس
ولیکن نجوید خود آرام کس.
فردوسی.
سر مایۀ من دروغست و بس
سوی راستی نیستم دسترس.
فردوسی.
که دادی مرا این چنین دسترس
که پیش نیا آمدم باز پس.
فردوسی.
مدان خویشتن را بجز ناتوان
اگر دسترس باشدت یک زمان.
فردوسی.
به نیکی بود شاه را دسترس
به بد روز نیکی نجسته است کس.
فردوسی.
نبد دسترسشان بخون ریختن
نشد سیر دلشان ز آویختن.
فردوسی.
روزش همواره نیک باد و به هر نیک
دسترسش باد تا همی بودش کار.
فرخی.
گر ترا دسترس فزونستی
زر به پیمانه می ببخشی و من.
فرخی.
ای بهر جای ترا سروری و پیشروی
وی بهر کار ترا دسترس و دست گذار.
فرخی.
گرم دسترس در سرای تو نیست
پسند این که هست و هم ایدر بایست.
اسدی.
کرا سوی دانش بود دسترس
ورا پایه تا دانش اوست و بس.
اسدی.
شه آن به که هر دانش و دسترس
همه زو گرند او نگیرد ز کس.
اسدی.
نبود اندر آن انجمن هیچکس
که بودش به تعبیر آن دسترس.
شمسی (یوسف و زلیخا).
تا همی دسترست هست بکاری بد
نکنی روی به محراب ز جباری.
ناصرخسرو.
اسکندر شکر کرد مر خدای را که اراقیت را بر او دسترس نبود. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی).
نیکوئی کن اگر ترا دسترس است
کاین عالم یادگار بسیار کس است.
سنائی.
ای تهمت من کشیده از خلق بسی
نابوده مرا به وصل تو دسترسی.
سوزنی.
سیم و مشکت فرستم و خجلم
که چرا دسترس همینقدر است.
خاقانی.
جمالت را جوانی هم نفس باد
همیشه بر مرادت دسترس باد.
نظامی.
دسترس پای گشائیم نیست
سایه ولی فر همائیم نیست.
نظامی.
گر دسترسی بدی درین راه
من بودمی آفتاب یا ماه.
نظامی.
کس را سوی ماه دسترس نیست
نه کار تو کار هیچکس نیست.
نظامی.
گر دسترسش بدی به تقدیر
بر هم سپران خود زدی تیر.
نظامی.
بزرگیت باید درین دسترس
بیاد بزرگان برآور نفس.
نظامی.
مرا کاشکی بودی آن دسترس
که نگذارمی حاجت کس بکس.
نظامی.
فرستاده را نیست آن دسترس
که با ما بتندی برآرد نفس.
نظامی.
تا بدین مایه دسترس باشد
هرچ ازاین بگذرد هوس باشد.
نظامی.
که چندان که شاید شدن پیش و پس
مرا بود بر جملگی دسترس.
نظامی.
زین پیش چنانکه دسترس بود
لطف تو مرا ذخیره بس بود.
نظامی.
یکی گفت بر پایۀ دسترس
زبان ورتر از تازیان نیست کس.
نظامی.
چونکه حاکم اوست او را گیر و بس
غیر او را نیست حکم و دسترس.
مولوی.
چو بر پیشه ای باشدش دسترس
کجا دست حاجت برد پیش کس.
سعدی.
بر آستان حیاتت نهاده سر سعدی
بر آستین وصالت نبوده دسترسی.
سعدی.
اگر مرا به زر و سیم دسترس بودی
ز سیم سینۀ تو کار من چو زر می گشت.
سعدی.
کسی گفت میدانمت دسترس
کزین خانه بهتر کنی گفت بس.
سعدی.
وآنرا که بر مراد جهان نیست دسترس
در زادبوم خویش غریبست و ناشناخت.
سعدی.
بجان او که گرم دسترس بجان بودی
کمینه پیشکش بندگانش آن بودی.
حافظ.
شاه را گر به عدل دسترس است
قاصد او یکی پیاده بس است.
اوحدی.
بس بلندی بخشدت روز جزا این دسترس
دست خود پیوند اگر با دست کوتاهی کنی.
مسیح کاشی (از آنندراج).
برجسته شو ای شاخ که پامال نگردی
شد دستخوش آن چیز که در دسترس افتاد.
شاهزاده افسر.
- دسترس آمدن، دسترسی پیدا شدن:
بدان چیز کاید مرا دسترس
بکوشم نیازت نیارم بکس.
فردوسی.
هرآنگه کت آمد به بد دسترس
ز یزدان بترس و مکن بد بکس.
فردوسی.
- دسترس جستن، جستن توانائی و قدرت و امکان:
چنین داد پاسخ که گفتار بس
بکردار جویم همی دسترس.
فردوسی.
- دسترس دادن، دسترسی دادن. قادر و توانا و متمکن کردن:
که شایستۀ من جز او نیست کس
من او را به نیکی دهم دسترس.
شمسی (یوسف و زلیخا).
تو بر خیر و نیکی دهم دسترس
وگرنه چه چیز آید از من بکس.
سعدی.
- دسترس داشتن، توانائی داشتن. قدرت داشتن. تمکن داشتن:
صدر ملک آرای عالی رای دستوری که بر
پایگاه قدر او کیوان ندارد دسترس.
سوزنی (ص 221).
نیکان عهد رابه بدی کردن
عذری بنه که دسترس آن دارند.
خاقانی.
اگر دسترس داشتمی... و ایم اﷲ که از آبنوس شب و روز تازیانه ساختمی. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 47).
نداری بحمداﷲ آن دسترس
که برخیزد از دستت آزار کس.
سعدی.
تا توانی و دسترس داری
بر دل هیچکس مجو آزار.
؟ (از تاریخ گیلان میر ظهیرالدین مرعشی).
- ، امکان دیدار کردن داشتن:
کاشکی جز تو کسی داشتمی
یا به تو دسترسی داشتمی.
خاقانی.
- ، قرین بودن:
تا زهد تو زرق است و بس بر کفر داری دسترس
می گیر و صافی کن نفس تا کفر ایمان آیدت.
خاقانی (دیوان ص 452).
- دسترس کردن، یاری کردن. (ناظم الاطباء).
- ، پیروی کردن. (ناظم الاطباء).
- ، رسیدن. (ناظم الاطباء).
- دسترس یافتن، رسیدن. مسلط شدن. دسترسی پیدا کردن:
ندانم که یابدبدو دسترس
مرا بهره باری شمار است و بس.
اسدی.
- بادسترس،باتوانائی. بااستطاعت. متمکن:
بشهری که ما را ندانند کس
بباشیم دلشاد و بادسترس.
فردوسی.
سپاهی و شهریش بادسترس
نبود اندر آن شهر درویش کس.
اسدی.
، وسع. وسعت. نعیم. ید. ثروت. (آنندراج). مکنت. تمکن. (یادداشت مرحوم دهخدا). تمول. دارائی. ثروت. مال. غنا. توانگری. رغس. غدن. وسع (و / و / و) . (از منتهی الارب) :
چون دسترس نماند مرا لشکری شدم
دنیا بدست نامد و دین رفت بر سری.
مکی طولانی.
فاسقی بودی بوقت دسترس
پارسا گشتی کنون در مفلسی.
ناصرخسرو.
باندازۀ دسترسهای خویش
کشیدند بسیار گنجینه پیش.
نظامی.
مهربانی و دوستی ورزد
تا ترا مکنتی و دسترسیست.
سعدی.
نه زهد و صفا ماند نه معرفت صوفی
گر دسترسی باشد یکروز به یغمایی.
سعدی.
طلاء، طلّه، دسترس در خوردنی و نوشیدنی. (منتهی الارب)،
{{نام مرکّب مفهومی}} دست رسیده. آنچه که دست بدان برسد، میوه ای که دست را بدان توان رسانید. (ناظم الاطباء)،
{{نام مرکّب}} مددکار و یاور و معین. (ناظم الاطباء). یاری کننده، قابل و لایق و سزاوار. (ناظم الاطباء)، دسترس دارنده. قادر:
به شیرین فرستاد شیروی کس
که ای ریمن و جادوی دسترس.
فردوسی.
، دریافت، حاصل، بزرگی و کلانی، ترتیب و انتظام. (ناظم الاطباء)، جمعیت و سامان. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ رَ)
بستیره. شهریست. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ تَ)
در بستر افتاده و گرفتار بستر. (ناظم الاطباء). بیمار و مریض: فلان یک ماه بستری بوده و حالا چاق شده. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(بِ تَ رَ)
بستر کوچک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
حبیب او راست: ترجمه تاریخ هرودت به عربی چ 1886 و 1887 میلادی بیروت در 636 ص. (از معجم المطبوعات)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بستری
تصویر بستری
بیمار ومریض در بستر افتاده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دسترس
تصویر دسترس
قدرت توانایی، آنچه که دست بدان رسد، انچه که حصول آن آسان باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بستر
تصویر بستر
رختخواب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسترک
تصویر بسترک
بستر کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسترم
تصویر بسترم
جوشش دمیدگی اعضا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دسترس
تصویر دسترس
((دَ. رِ یا رَ))
توانایی، توانمندی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بستری
تصویر بستری
((بِ تَ))
مریض، بیمار، ناخوش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بستر
تصویر بستر
((بِ تَ))
تشک، جای خواب، پهنه، ساحت، زمینه و امکان برای کاری، پهنه ای که آب بر آن جریان دارد
فرهنگ فارسی معین
بیمار، دردمند، رنجور، علیل، مریض، ناخوش، نقاهت زده
متضاد: سالم، سرحال
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حد، معرض، توان، توانایی، قدرت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تختخواب، تشک، خوابگاه، دواج، رخت خواب، فراش، قشر، لایه، مجرای رودخانه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زمینه سازی، تمهید مقدمه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
که بستر درخواب ولایت و تن آسائی بود. اگر بیند که بستر را از خانه بیرون انداخت و بعد از آن به خانه آورد، دلیل که میان او و زن طلاق رجعی افتد. اگر خویشتن را به سه چهار بستر، هر یکی افتاده بیند، دلیل که به شماره هر بستری زنی نتوانست آورد، دلیل که زنش رنجور شود و از آن رنج خلاصی نیابد. اگر خویش را بر بستر نرم گسترده بیند که خفته بود، دلیل که آن سال بر وی مبارک گردد. اگر بیند که بستر او از پشم آکنده بود، دلیل که زن توانگر خواهد. اگر بیند که بستر او دریده بود یا سوخته است، دلیل که اجل او نزدیک آمده باشد و عیالش را دین و دیانت و شرم نباشد. اگر بیند که بستر او ابریشمین بود با بستر کرباسین بدل کرد، دلیل که زن فاسقه را از دست بداده و زن ستوده بخواهد. اگر در خواب بیند که بستر او را موش سوراخ کرده بود، دلیل است که میان زن او و کسی ناسزا معاملتی اتفاق افتد و به فساد رضا دهد. اگر بسترش درهوا معلق بود، دلیل که بستر او در جایگاهی بلند گسترده شود و شغل او بالا گیرد و دولت یابد. اگر بیند ک بستر وی از هوا به زمین افتاد، دلیل که زنش بیمار شود و عاقبت شفا یابد. حضرت دانیال گوید: اگر بستر خود را سبز بیند، دلیل که زنی خواهد دیندار و پارسا. اگر بستر خود را سرخ بیند. دلیل که زن او بدخو و ناسازگار شود. اگر بیندکه بسترش کهنه است و نو شده، دلیل که زنش از خلق بد به خلق نیک بازگردد. اگر بیند بستر او سبز بود سرخ شد، دلیل که زن وی از صلاح به فساد مایل شود. اگر به خلاف این بود، از فساد به صلاح بازآید. اگر بیند بستر او سرخ بود، سفید شد یا زرد شد، دلیل که زنش از گناه توبه کند و بیمار شود، چنانکه بیم مرگ بود. اگر بیند بستر او نو است و در زیر خود گسترده بود و بالش ها نهاده بود، دلیل کند که زن کند یا کنیزک خرد. اگر دید بر بستر خویش بالش ها نهاده، دلیل بر خادمان کند. اگر بیند بستر به جای مجهول است، دلیل که زمینی بخرد و در آن کشاورزی کند و معبران گفته اند: میراث یابد. اگر بیند بر بستر خفته، دلیل که راحت و آسانی یابد. اگر بیند بستری داشته و بر هوا بر روی آن خفته است، دلیل است که به سبب زن جاه و بزرگی یابد. اگر بیند بسترش دریده است، دلیل که زنش نابکار است. معبران گفته اند: زنش بمیرد. اگر بیند آتش در بستر او افتاده و بسوخت، دلیل که زن را طلاق دهد یا بمیرد. جابر مغربی
بستر در خواب زن است و نیک و بد آن تعلق به زن دارد. اگر بیند که بستری خرید یا بستر را بدل یا از آن بستر به بستر دیگر شد، دلیل که زن دیگر خواهد و زن نخستین را طلاق دهد. اگر بیند که بستر از حال خود متغیر شد، دلیل که زن او از حالی به حال دیگر گردد. اگر بیند که بستر وی بستر دیگر شده است، بهتر از قبل یا کمتر از آن، دلیل که زنی بخواهد و زن نخستین را طلاق دهد. اگر بیند که بستر خویش را بفروخت یا در نوشت، دلیل است که زن خود را طلاق دد و یا از او غائب گردد و یا از ایشان یکی بمیرد. محمد بن سیرین
دیدن بستر در خواب بر چهاروجه است، اول: زن. دوم: کنیزک. سوم: ولایت. چهارم: معیشت و منفعت و تن آسائی.
اگر کسی خود را بر بستر مجهول بیند، دلیل که به قدر و قیمت آن او را زیانی رسد. اگر بیند که بستر وی بر تختی مجهول گسترده بود و بر آن نشسته بود، دلیل که بزرگی و منزلت یابد و دشمنان را قهر کند.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
بترس، وحشت کن، حذرکن
فرهنگ گویش مازندرانی