جدول جو
جدول جو

معنی بستاق - جستجوی لغت در جدول جو

بستاق
(بِ)
اوستا. اویستا. ابستاق. ابستاغ. ایستا. بستاه. آبستا. افستا. اپستا. ستا. کتاب دینی زردشت. (از مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی چ 1326 هجری قمری ص 116). وستا: و (زردشت) کتاب بستاق که ایشان ابستا و وستا خوانندبر گشتاسب عرضه نمود. (مجمل التواریخ والقصص ص 12). و رجوع به هر یک از کلمه های مذکور در جای خود شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بسراق
تصویر بسراق
یاقوت زرد، زبرجد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دستاق
تصویر دستاق
حبس و بند، زندانی با کند و زنجیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بستار
تصویر بستار
سست، نااستوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رستاق
تصویر رستاق
روستا، ده، قریه، دیه، آبادی، دهکده، کل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بستان
تصویر بستان
گلستان، گلزار، باغ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بستاخ
تصویر بستاخ
گستاخ، بی ادب، نترس، جسور، دلیر، بی پروا
فرهنگ فارسی عمید
(بُ / بِ)
بیستاخ. استاخ. بی ادب و لجوج باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) (شعوری ج 1 ورق 212). بوزن و معنی استاخ. (سروری). گستاخ باشد. (رشیدی). بی ادب و لجوج باشد و آن را بیستاخ باضافۀ یا نیز گفته اند و بکسر نیز آمده است. (آنندراج) (انجمن آرا). بمعنی گستاخ است و آن را استاخ نیز گویند. (جهانگیری). گستاخ و جسور لفظ مذکور مخفف بیستاخ است، بی پروا. (فرهنگ نظام). دلیر. رجوع به استاخ وگستاخ شود: محمد بربطی این بشنود گفت و سخت خوش استاد بود و به امیر بستاخ. (تاریخ بیهقی).
بزرگی کردن ارچه نارواییست
نه کبر است این که فر پادشاییست
اگر نبود بچشم خاصکان ناز
ز بستاخی که دارد عام را باز.
امیرخسرو (از جهانگیری).
بعهد عدل تو بستاخ ننگردبلبل
بروی عارض گلبرگ و طرۀ شمشاد.
کلامی اصفهانی (از فرهنگ نظام).
و رجوع به بیستاخ و استاخ شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
سست و نااستوار است. (برهان) (جهانگیری) (فرهنگ نظام). بمعنی سست و نااستوار است و اصل آن بی استوار بوده. (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری). سست و نااستوار و بی ثبات. (ناظم الاطباء). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 202 شود:
عروهالوثقی حقیقت مهر فرزندان اوست
شیعتست آنکو که اندر عهد او بستار نیست.
ناصرخسرو.
، مقفل. سد شده. عایق شده. جلوگیری شده:
دربسته زندانها برگشاد
از او شادمان بخت و او نیز شاد.
فردوسی.
چو نزدیک درگاه موبد رسید
پراکنده گردان و دربسته دید.
فردوسی.
بسته هایی گشاده گشت بدو
که ندانست روزگار گشاد.
فردوسی.
چون نتواند گشاد بستۀ یزدان
دست ضمیرت، چرا نپرسی از استاد.
ناصرخسرو.
طلسم بسته را با رنج یابی
چو بگشایی بزیرش گنج یابی.
نظامی.
سه یار پاکدل با هم نشسته
در کاشانه ها چون سنگ بسته.
(ویس و رامین).
بسته مشواد آنچه بنصرت بگشادی
پاینده همی بادا هرچ آن تو نهادی.
منوچهری.
علاجی در وهم نیامد که موجب صحت اصلی تواند بود و بدان از یک علت... چنانکه طریق مراجعت آن بسته ماند. (کلیله و دمنه) ، بمجاز، کار مشکل. حل ناشدنی، بسته به، معلق به، منوط به، مربوط به:
همان نیزمن خود جگرخسته ام
بدین سوگ تا زنده ام بسته ام.
فردوسی.
و رجوع به باز بسته بودن به...، شود.
- بسته حلق، حلق بسته. گلوبسته. سدشده. گرفته شده:
نای است بسته حلق و گرفته دهان چرا
کز سرفه خون قنینۀ حمرا برافکند.
خاقانی.
- بسته خیال، کسی که خیالش ناراحت باشد. گرفته خاطر. بسته خاطر. غمگین. خسته خاطر:
از لگد حادثات سخت شکسته دلم
بسته خیالم که هست این خلل از بوالعلا.
خاقانی.
- بسته در، مقفل:
بیت اولاد و بیت اخوان را
بسته در دیده ام ز طالع خویش.
خاقانی.
و رجوع به در بسته شود.
- بسته سخن، خاموش. ساکت. رجوع به بسته لب و لب بسته شود.
- بسته سر، سربسته، سرپوشیده. مسدود شده:
شب چاه بیژن بسته سر مشرق گشاده زال زر
خون سیاوشان نگر بر خاک و خارا ریخته.
خاقانی.
- ، سربسته. مکتوم. پوشیده:
مشورت کردی پیمبر بسته سر
گفته ایشانش جواب و بیخبر.
مولوی.
و رجوع به بسته در معنی پوشیده و مکتوم شود.
- بسته کار، مقابل گشاده کار، کندکار مقابل کار بر و شتابزده. و رجوع به حاشیۀ ص 337 تاریخ بیهقی چ فیاض شود: خواجه گفت مردی با دیداری نیکو و کافی است اما یک عیب دارد که بسته کار است و این کار را گشاده کاری باید. (تاریخ بیهقی). امیر گفت شاگردان بددل و بسته کار باشند چون استاد شدند و وجیه گشتند کار دیگرگون کنند. (تاریخ بیهقی). او بسته کار است و من شتابزده. (تاریخ بیهقی). طاهر مستوفی را گفته از همه شایسته تر است اما بسته کار است. (تاریخ بیهقی).
- بسته کاری، کندکار بودن. کاربر نبودن.
- بسته کردن، بستن. مسدود کردن: پس خدای تبارک و تعالی آن در غار را بسته کرد و ایشان اندر آن غار سیصد و اند سال مرده بودند. (ترجمه طبری بلعمی).
مکرهای جبریانم بسته کرد
تیغ چوبین شان تنم را خسته کرد.
مولوی.
- بسته گشا، حل کننده مشکلات. رجوع به بسته گشای شود.
- بسته گشای، گشایندۀ مشکلات:
ای راهنمای همه راهنمایان
ای بسته گشای در هر بسته گشایان.
منوچهری.
- بسته گشاینده، گشایندۀ مشکلات، حل کننده مشکلات:
تدبیر تست بسته گشاینده ای چنانک
سد سکندری نبود پیش او متین.
سوزنی.
و رجوع به بسته گشای شود.
- بسته گشایی، حل مشکل کردن. و رجوع به بسته گشای شود.
- بسته گلو. کسی یا چیزی که گلویش بسته باشد:
نای بی گوش و زبان بسته گلو
از ره چشمش فغان برخاسته.
خاقانی.
- بسته لب یا لب بسته، کسی که لبش بسته باشد. بمجاز، خاموش. ساکت:
همان پیش خاقان بروز و بشب
چو رفتی همی داشتی بسته لب.
فردوسی.
و رجوع به لب بسته و لب بسته داشتن شود.
- امید بسته، امید دشوار. امید حل ناشدنی: امید بسته برآمد صباح خیر دمید
به دور دولت سلجوقشاه و سلغرشاه.
سعدی.
امید بسته برآمد ولی چه فایده زانک
امید نیست که عمر گذشته بازآید.
سعدی.
- بازبسته بودن به، وابسته بودن به. منوط به. مربوط به. متعلق به:
همه باز بسته بدین آسمان
که بر برده بینی بسان کیان.
ابوشکور.
مصالح جهان همه زیر بیم و اومید است و بیم و اومید بشمشیر بازبسته است. (نوروزنامه).
- بصربسته،بمجاز، کور. نابینا. چشم بسته:
چو شل کرده باشی رگ آب دیده
بصربستۀ توتیایی نیابی.
خاقانی.
- جریان بسته و رگهای بسته، اصطلاح علوم طبیعی. رجوع به جانور شناسی عمومی چ 1327 دانشگاه تهران ج 1 ص 187 شود.
- چشم بسته، شخص یا حیوانی که چشمش بسته باشند. بسته چشم:
مثال اسب الاغند مردم سفری
نه چشم بسته و سرگشته همچو گاو عصار.
سعدی.
- چشم و گوش بسته، ساده. بی خبر. بی اطلاع.
- در بسته، در مقفل:
یکی باغ دربسته پر سیب و نار.
نظامی.
گشاد از گره چشم در بسته را.
نظامی.
اگردر جهان از جهان رسته ایست
در از خلق بر خویشتن بسته ایست.
سعدی (بوستان).
و رجوع به بسته در و دربسته در ردیف خود شود.
- دلبسته، علاقمند. شیفته. خواهان. عاشق: دل در کسی مبند که دلبستۀ تو نیست. (گلستان).
همراه اگر شتاب کند در سفر تو بیست
دل بستۀ کسی مباش که دل بستۀ تو نیست.
سعدی (گلستان).
- دل بسته داشتن بچیزی، علاقمند شدن بدان:
دلت بسته داری به پیمان اوی
روان را نپیچی ز فرمان اوی.
فردوسی.
- دهان بسته، آنکه دهانش بسته باشد. خاموش. ساکت.
- دیده دربسته. چشم پوشیده. صرف نظر کرده:
دیده از کار جهان دربسته به
راه همت زین و آن دربسته به.
خاقانی.
- راه دربسته، مسدود، بسته:
دیده از کارجهان در بسته به
راه همت زین و آن دربسته به.
خاقانی.
- روبسته، نقاب بروی زده. روی پوشیده:
خوب رویان گشاده رو باشند
تو که روبسته ای مگر زشتی.
؟
- سربسته. مهر شده:
بلیناس را با دگر مهتران
فرستاد و سربسته گنجی گران.
نظامی.
صدش گنج سربسته بخشیدمی.
نظامی.
چو سربسته شد نامۀ دلنواز
رساننده را داد تا برد باز.
نظامی.
- ، کنایه از سخن مرموز.
- غدد بسته، یا غدد تراوای داخلی در اصطلاح علوم طبیعی. رجوع به جانورشناسی عمومی چ 1327 دانشگاه طهران ج 1 ص 191 شود.
- کار بسته، کار گره خورده، کاری که حل آن مشکل نماید:
ز کار بسته میندیش و دل شکسته مدار
که آب چشمۀ حیوان درون تاریکیست.
(گلستان).
امیدوار چنانم که کار بسته برآید
وصال چون به سر آمد فراق هم به سر آید.
سعدی (طیبات).
- لب بسته داشتن، خاموش بودن. ساکت بودن:
بزن گفت کای زیرک هوشیار
چنان کن همیشه لبت بسته دار.
فردوسی.
، متصل شده بچیزی یا جایی بوسیلۀ بند. مقید. پهلوی، بستک. (فرهنگ فارسی معین). قیدشده. زنجیرشده. به زنجیر بسته، مقابل گشاده. بازشده. آزادشده:
دو شیر ژیان داشت گستهم کرد
به زنجیر بسته به موبد سپرد.
فردوسی.
کرده ظفر مسکن در مسکنش
بسته وفا دامن در دامنش.
منوچهری.
دست خداوند خویش را چو ندانی
بستۀ او را تو پس چگونه گشایی.
ناصرخسرو.
بستۀ زلف اوست دل، آخر از آن کیست او
خستۀ چشم اوست جان، مرهم جان کیست او.
خاقانی.
این کنم یا آن کنم خود کی شود
چون دو دست و پای او بسته بود.
مولوی.
بستۀ زنجیر زلف زود نیابد خلاص
دیر برآید بجهد هر که فروشد بقیر.
سعدی.
- بسته بودن به، وابسته. پیوسته بچیزی. متصل بودن. بمجاز، مشروط بودن به. منوط بودن به:
جهان ما بمثل می شده است و ماهیخوار
خوشیش بسته به تلخی و خرمی به خمار.
قمری (از رادویانی).
بستۀ مدت است هرشخصی
ماندۀ غایت است هرجایی.
مسعودسعد (از امثال و حکم دهخدا).
ز من بنیوش و دل در شاهدی بند
که حسنش بستۀ زیور نباشد.
حافظ.
- بسته زیور،زینت شده. آرایش شده:
ای عندلیب جانها طاوس بسته زیور
بگشای غنچۀ لب بسرای غنۀ تر.
خاقانی.
- بسته داشتن، بهم آوردن. روی هم گذاشتن. ضد گشادن و باز کردن:
چگونه پرد مرغی که بسته دارد پر
کسی که مایه ندارد سخن چه داند گفت.
عنصری.
- بسته داشتن دل بچیزی، علاقه مند بودن بدان:
دلت بسته داری به پیمان اوی
روان را نپیچی ز فرمان اوی.
فردوسی.
- بسته دست، مقید. و رجوع به دست بسته شود.
- بسته دودست، زنجیرشده. مقید:
کافر بسته دودست او کشتنی است
بسملش را موجب تأخیر چیست.
مولوی.
و رجوع به دست بسته شود.
- بسته کمر، آماده بخدمت. مهیا:
ببودند بر پای بسته کمر
هر آن کس که بودند پرخاشخر.
فردوسی.
که از تخم ایرج یکی نامور
ببینم ابر کینه بسته کمر.
فردوسی.
ز شیران گردنکش نامور
بباید تنی چند بسته کمر.
فردوسی.
راست گفتی سفندیارستی
برنهاده کلاه و بسته کمر.
فرخی.
و رجوع به همین ترکیب در ذیل بستن شود.
- بستۀ گهوارۀ فنا، کنایه از اسیران محنت دنیا و گرفتاران دنیا. (هفت قلزم) (آنندراج) (از مؤید الفضلاء).
- بسته میان و میان بسته، مستعدو آمادۀ خدمت:
فریبرز گفت ای هزبر ژیان
منم راه را تنگ بسته میان.
فردوسی.
ثنا و خدمت او واجب است ازین معنی
قضا گشاده زبان است و بخت بسته میان
چنانکه بسته میانست بخت در خدمت
همیشه هست قضا بر شما گشاده زبان.
امیر معزی (از آنندراج).
سری که اهل قلم پیش او قلم کردار
همیشه بسته میانندی و گشاده دهن.
سوزنی.
بر درش بسته میان خرگاه وار
شاه این خرگاه مینا دیده ام.
خاقانی.
درگشاده دیده ام خرگاه ترکان فلک
ماه را بسته میان خرگاه سان آورده ام.
خاقانی.
و رجوع به کمر بستن شود.
- حنابسته، حناگذاشته. کسی که حنا بندد:
بر دست حنابسته نهد پای بهر گام
هر کس که تماشاگه او زیر چناریست.
فرخی.
- دست بسته، مقید. زنجیر شده:
شدند اندر آن بارگاه انجمن
همه دستها بسته و خسته تن.
فردوسی.
و رجوع به بسته دست شود.
- سربسته، سر به دستمال بسته. با پارچه پیچیده. باند بسته:
رحیل آمدش هم در آن هفته پیش
دل افکارو سربسته و روی ریش.
سعدی (بوستان).
- شکسته بسته، عضو مجروح بسته شده. جبیره شده عضو شکسته. (فرهنگ فارسی معین) :
جز شکسته بسته بیرون چون تواند شد چو بود
مرد مست و چشم کور و پای لنگ و راه تر.
ناصرخسرو (دیوان ص 162 س 18).
- قبابسته، قبا پوشیده.
- ، و بمجاز، آماده و مهیای کاری بودن:
بچین در قبابستۀ کین مباش
قبای ترا گو، یکی چین مباش.
نظامی.
- قبای بسته، قبای پوشیده:
برخیز و در سرای دربند
بنشین و قبای بسته وا کن.
سعدی (طیبات).
و رجوع به بسته قبا شود.
- فروبسته، به مجاز، گرفته. مغموم:
پای می پیچم و چون پای دلم می پیچد
بار می بندم و از بار فروبسته ترم.
سعدی (خواتیم).
رجوع به فروبستن و مدخل فروبسته شود.
- کت بسته، در تداول عوام، شانه بسته دست بسته.
- کمر بسته، مهیا. آمادۀ خدمت:
بهرجا که هستی کمربسته ام
به خدمتگری با تو پیوسته ام.
نظامی.
هرکجا طلعت خورشیدرخی سایه فکند
بیدلی خسته کمربسته چو جوزا برخاست.
سعدی.
کمربسته گردنکشان بر درت.
سعدی (بوستان).
و رجوع به بسته کمر شود.
- گره بسته، گره خورده. گره زده.
- ، بمجاز، مشکل شده. دشوارشده.
- ، دستمال محتوی چیزی.
- میان بسته، کمربسته. به مجاز، مهیا. آمادۀ خدمت:
ایشان چو ملخ در پس زانوی ریاضت
ما مور میان بسته روان بر درو دشتیم.
سعدی (طیبات).
آخر آن مور میان بستۀ افتان خزان
چه خطا دید که سرکوفته چون مار برفت.
سعدی (طیبات).
و رجوع به میان بستن، کمر بسته و بسته میان شود.
، تخته یا پارچه ای که رخت و قماش در آن بندند. (فرهنگ فارسی معین) ، شخصی را گویند که او را بسحر بسته باشند و داماد نتواند شد. (برهان) (انجمن آرا). شخص که آن را به افسوس و عزیمت بسته باشند تا بر عروس قادر نشود. (آنندراج). عنین شده. (فرهنگ فارسی معین) ، فسون شده. سحر شده. (فرهنگ فارسی معین) ، کس. یکی از خویشان سببی. خویش. خویشاوند. منسوب. وابسته. ج، بستگان: بستگان من، کسان من. خویشان و بستگان، در تداول عوام، نوکر. ملازم. (یادداشت مؤلف) ، مقید. دربند. محبوس. اسیر. مغلول:
نگر بستگانند و بیچارگان
و بی توشگانند و بی زاد راه.
رودکی.
ابا ششهزار آزموده سوار
همی دارد آن بستگان را بزار.
فردوسی.
بفرمود تا بسته را پیش اوی
ببردند لرزان و پر آب روی.
فردوسی.
نگه کرد خسرو بر آن بستگان
هیونان و پیلان وآن خستگان.
فردوسی.
گرفتند و بردند بسته چو یوز
برو بر سر آورد ضحاک روز.
فردوسی.
ز شهرت یکی بسته زندانیم
به گوهر همانا که خود دانیم.
فردوسی.
چو جاماسب آمد مرا بسته دید
وزان بستگیها مرا خسته دید.
فردوسی.
باز هم باز بود گرچه که او بسته بود
صولت بازی از باز فکندن نتوان.
فرخی.
مبر از من خرد، آن بس نبود کز پی آن
بسته و خستۀ زلف تو بود مرد حکیم.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 389).
روا نبود بزندان و بندبسته تنم
اگر نه زلفک مشکین او بدی حلویز.
طاهر (از حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی).
بسته شنودی که جز به وقت گشادش
جان و روان عدو ازو بشود شاد.
ناصرخسرو.
من بستۀ آداب و فضل خویشم
در تنگ زمینی ز حوردیوان.
ناصرخسرو.
کز تن بقضا بستۀ سپهرم
وز دل به بلا خستۀ جهانم.
مسعودسعد.
هیچ نکرده گناه تا کی باشم بگوی
خستۀ هر ناحفاظ بستۀ هر ناسزا.
خاقانی.
بسته و خسته روند تیغوران پیش او
بسته به شست سبک خسته به گرز گران.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 333).
بهر دل والدین بستۀ شروان شدن
پیش در اهل بیت ماتم عم داشتن.
خاقانی.
چون شده ای بستۀ این دامگاه
رخنه کنش تا بدر آیی براه.
نظامی.
شاه بدان صید چنان صید شد
کش همگی بستۀ آن قید شد.
نظامی.
نقش باشد پیش نقاش و قلم
عاجز و بسته چو کودک در رحم.
مولوی.
آب صافی در گلی پنهان شده
جان صافی بستۀ ابدان شده.
مولوی.
- بسته پای، پای بسته. مقید:
سیه چال و مرداندر آن بسته پای
به از فتنه از جای بردن بجای.
سعدی (بوستان).
- بسته دست، دست بسته. مقید. مغلول:
برانگیختندم ز جای نشست
همی تافتندی مرا بسته دست.
فردوسی.
بیاریم گو را کنون بسته دست
سپاهش ببینند گرد شکست.
فردوسی.
- ، بمجاز، مطیع. ضعیف.
کنون نزد من چون زنان بسته دست
همی خواب گویی به کردار مست.
فردوسی.
- بربسته، بمجاز، مقید. دربند. غیرآزاده:
خیز نظامی که نه بربسته ای
از پی خدمت چه کمر بسته ای.
نظامی.
- پای بسته و پابسته، مقید. گرفتار. بیچاره. زبون. اسیر. مقید:
هم به در تو آمدم از توکه خصم و حاکمی
چارۀ پای بستگان نیست بجز فروتنی.
سعدی (بدایع).
ای مرغ پای بسته به دام هوای نفس
کی بر هوای عالم روحانیان پری.
سعدی.
من آن نیم که بجور از مراد بگریزم
به آستین نرود مرغ پای بسته بدام.
سعدی (طیبات).
خواهی که پای بسته نباشی به دام دل
با مرغ شوخ دیده مکن هم نشیمنی.
سعدی (طیبات).
- دست بربسته، مقید شده. دست بند زده شده:
یکی را عسس دست بربسته بود
همه شب پریشان و دلخسته بود.
سعدی (بوستان).
- دست بسته، کسی را که دست بند بدست وی زده باشند. که دستان وی را بسته باشند:
سعدی چوپای بند شدی بار غم بکش
عیار دست بسته نباشد مگر حمول.
سعدی (طیبات).
مظلوم دست بستۀ مغلوب را بگو
تا چشم بر قضا کند و گوش بر رضا.
سعدی (صاحبیه).
- رسن بسته، ریسمان بسته. مقید. دربند. گرفتار:
شنیدم رسن بسته ای سوی دار
به روتازگی رفت چون نوبهار.
نظامی.
، حریر منقش باشد که در استرآباد و گرگان سازند و آن چنانست که حریر را در تختهای شبکه دار بندند و اقسام رنگ بر سوراخهای شبکه ریزند تا نقش برآورد. (برهان) (انجمن آرا) (سروری) (آنندراج). حریر منقش که عطاران مشک بدان بندند. (نسخه ای از فرهنگ اسدی) (شرفنامۀ منیری) : پرنیان، حریر باشد بسته. (نسخه ای از فرهنگ اسدی) (شرفنامۀ منیری). حریر منقش. (صحاح الفرس) (نسخه ای از فرهنگ اسدی). حریری باشد که ملون کرده باشند به چند رنگ. (نسخه ای از فرهنگ اسدی). حریر منقش که در تختهای مشبک بندند و رنگ در نقشها زنند تا رنگ برآرد. (رشیدی). الوان ابریشم که بر چوبی پیچیده شده پارچه های منقش ببافند و این پارچه ها اکثر در استرآباد و گرگانست. (شعوری ج 1 ورق 195 از تحفهالاحباب) :
هم از زر ساو و هم از بسته نیز
هم از در و یاقوت و هرگونه چیز.
اسدی (لغت فرس نسخۀ خطی مدرسه عالی سپهسالار).
عشق مفلس از کجا جاه و جلالش از کجا
هر دو عالم از متاع حسن او یک بسته است.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
، پوشیده. مکتوم. مبهم. سربسته. رازی آرد: کار مجهول بسته را مبهم خوانند. (تفسیر ابوالفتوح چ دوم ج 3 ص 358).
سخنها سبک گوی، بسته مگوی
مکن خام گفتار با رنگ و بوی.
فردوسی.
و گر گفت دنیی همه بسته گفت
بماند همه پاسخ اندر نهفت.
فردوسی.
بد اندر یکی خانه ای در فراز
گشاده نبد بر کس این بسته راز.
(یوسف و زلیخا).
بگشاد مرا بسته و برهر چه بگفتم
بنمود یکی حجت معروف مشهر.
ناصرخسرو.
کی بدو خیل نحس پا بر سپهش زند عدو
کی بدو زرق بسته سر، هرسقطی شود سری.
خاقانی.
در مثالی بسته گفتی رای را
تا نداند خصم سر از پای را.
مولوی.
- روی بسته، روبسته. در حجاب. حجاب دار. محجوب. نقاب زده. پنهان شده. روی پنهان کرده:
این غول روی بسته کوته نظر فریب
دل میبرد به غالیه اندوده چادری.
سعدی.
- سربسته، مبهم. ناروشن:
سربسته بگویم ار توانی
بردار به تیغ فکرتش سر.
ناصرخسرو.
و رجوع به بسته سر شود.
- سخنی سربسته، سخنی بکنایه. به تعریض:
سخنهای سربسته از هر دری.
نظامی.
و رجوع به بسته سر شود.
، شعری را گویند که مطابق آهنگ و نوا سروده باشند. (شعوری از مجمعالفرس). شعری که عبارت از چهار مصراع باشد. (فرهنگ فارسی معین) ، آهنگی است از موسیقی که آن را بسته نگار خوانند و آن مرکب است از حصار و حجاز و سه گاه. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی). و رجوع به بسته نگار شود، منجمد. منعقد. مقبوض. معقود. فسرده. جامد. افسرده: علقه، لخت خون بسته. جس، آب بستۀ منجمد. (منتهی الارب). قرس، بسته و فسرده از آب و جز آن. (منتهی الارب). ترز، بسته شد آب. (منتهی الارب). غلیظ. دلمه شده:
بجای سرکه و حلوای دهر خون خور از آن
که خون گشاده چو سرکه است و بسته چون حلوا.
مجیر بیلقانی.
هرگه بخاری... ببالا رود و بهوای سرد رسد و برودت بافراط بر وی غالب شود و آن بخار را ببنداند... همچنان بسته بزمین آید آن جوهر را برف گویند. (کاینات جو، ابوحاتم اسفزاری).... از آن چیزهای بسته کز آنسوی دیدار ندهند. (التفهیم ص 83). همه زاگهای سوخته گداخته شود جزسوزی که آن بسته تر است و از جمله همه زاگهای، سبز بسته تر از زرد است... (ذخیرۀ خوارزمشاهی نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف ص 518).
- بربسته، منجمد شده. فسرده شده: چون برف نشسته و چو یخ بربسته. (گلستان).
، اشیاء مختلف که در پاکت و یا لفاف و یا جعبه گذارند و پیچند و به عنوان ارمغان و یا مال التجاره از نقطه ای به نقطه ای فرستند. فرهنگستان ایران این کلمه را بجای کلمه ’کلی’ فرانسه برگزیده است. و رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران: بسته، شود. بقچه. (غیاث). جوال... شظیظ. (منتهی الارب). پاکت. چنته. خریطۀ اسباب. (فرهنگ فارسی معین). چیزی در لفافی از جامه یا کاغذ پیچیده و استوار کرده: یک بسته چای. یک بسته سیگار. یک بسته قماش:
همه طاقها بود بسته، ازار
ز خز و سمور ازدر شهریار.
فردوسی.
بسته حریر دارد و وشی معمدا
از نقش و از نگار همه جوی و جویبار
معروفی (از اشعار پراکنده... چ ژیلبرت لازار ص 133)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی است از دهستان آختاچی بخش حومه شهرستان مهاباد در 28 هزارگزی خاور مهاباد و 13 هزارگزی باختر شوسۀ بوکان به میاندوآب واقع است منطقه ای است کوهستانی، معتدل با 82 تن سکنه. آبش از چشمه و محصولش، غلات، توتون، حبوب و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی مردمش جاجیم بافی است. و در دو محل بفاصله یک هزارگزی بنام بستام بالا و پایین مشهور است. سکنه بستام بالا 26 تن می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4). و رجوع به بسطام شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی از دهستان سرایان بخش حومه شهرستان فردوس. دارای 398 تن سکنه. آب از قنات، محصول آنجا غلات، زعفران، پنبه، میوه، ابریشم، در سال 1326 هجری شمسی در این ده زلزله ای رخ داد و قسمتی از آن را ویران ساخت. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
یاقوت زرد که در هند پکهراج گویند. (غیاث). یاقوت زرد و این ظاهراً هندی معرب است و اصلش پکهراج و پکهراک است. (از آنندراج). زبرجد. (ناظم الاطباء) :
زردگوشی است آنکه از بن گوش
کرده بسراق زار پیکو را.
باقر کاشی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
تیره ای از عشیرۀ هیهاوند چهارلنگ بختیاری. و دارای شعبه های زیر است: بری گرگیوند. جلیلوند. خانه قائد. شهروسوند. ملک محمودی. ادینه وند. سبزه وند. اتابکی. صوفی. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 76)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
جوهری باشد سرخ رنگ و به عربی مرجان خوانند. (برهان). مرجان. (ناظم الاطباء) (شعوری ج 1 ورق 206). بسد. (جهانگیری). صاحب انجمن آرا آرد: در برهان گوید جوهریست سرخ رنگ که به عربی مرجان گویند و این لغت را از جهانگیری نقل کرده و صاحب جهانگیری نوشته بستام باول مکسور به ثانی زده بمعنی بسد باشد و آن را بتازی مرجان خوانند. امیرخسرو فرموده:
جهان که نزد خردمند دفتر ضحک است
به نیم خنده نیرزد از آن لب بستام.
معلوم میشود که جهانگیری سهو کرده، اصل لغت عربی و مشدد بوده یعنی بسیار تبسم کننده و جهانگیری تشدید سین را گمان دو نقطه و تا پنداشته و بدین قیاس بسام را مرجان معنی کرده و بر آیندگان مشتبه وبمعنی مرجان آورده اند چنانکه میرزا مهدی خان استرآبادی منشی نادرشاه از روی لغت فرهنگ معنی غلط یافته و در کتاب موسوم بدرۀ نادره گفته است: اسپ سواری شاه را به ستام بستام آراسته بیاوردند و این خطا او را از اشتباه صاحب جهانگیری و اقتفا کردن بدو دست داده است اما رشیدی باین معنی ملتفت شده و پیروی جهانگیری نکرده. (انجمن آرا). و رجوع به آنندراج، که عیناً استنباط مؤلف انجمن آرا را رونوشت کرده است، و رشیدی شود:
می صافی درون ساغر زر
ببوی ضیمران و رنگ بستام.
قاآنی (ازفرهنگ ضیاء).
و هیون هامون نورد همایونی را به ستام بستام آمود ملجم کرد... (درۀ نادره چ شهیدی ص 186). و رجوع به توضیح ص 1049 همین کتاب شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
یکی از بخش های شهرستان دشت میشان است که در بین بخشهای موسیان و حومه و هویزه شهرستان دشت میشان واقع است. آبش از قراء بخش از نهرها و شعب رود خانه کرخه تأمین میگردد. هوایش گرم و در تابستان حرارت آن به 59 درجۀ سانتیگراد میرسد. مرکز بخش قصبه بستان میباشد که در سابق آن را شماریه می نامیدند. این بخش از ده قریۀ بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 12 هزار تن و قراء مهم آن بشرح زیر است: سیدیۀ خرابه، ورمم. محصول عمده اش غلات، لبنیات، برنج و شغل مردمش زراعت، حشم داری و ماهیگیری است. زبان اهالی عربی است و پاره ای مردان به فارسی آشنا هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
گلزار و گلستان را گویند و مخفف بوستان هم هست. (برهان). بالضم معرب بوستان (از منتخب) در سراج اللغات نوشته که: لفظ فارسی است مرکب از کلمه بست بالضم که بمعنی گلزار و جاییکه میوۀ خوشبو در آن باشد و الف و نون زائد مثل شاد و شادان. (غیاث). بمعنی گلزار و باغ که آن را گلستان نیز گویند و بستان مخفف بوستان است و آن جایی را گویند که بوی گل وریاحین در آنجا بسیار باشد. (انجمن آرا). صاحب آنندراج پس از تکرار عبارت انجمن آرا آرد: در بهار عجم نوشته که بستان باغ را گویند و این فارسی معرب است بساتین جمع و در فرهنگ، بستان، گلزار و جایی که بوهای خوشبو در آن بود، بست مخفف و بسد مبدل و بوستان مشبع آن و با لفظ کردن مستعمل و با لفظ خوردن کنایه از رستنی و نباتات باغ خوردن. شیخ شیراز آرد:
یکی روستایی سقط شد خرش
علم کرد بر تاک بستان سرش.
سعدی (بوستان).
باقر کاشی گوید:
اگر هنگام باغ و راغ نبود
میانه خانه بستان می توان کرد.
(آنندراج).
مأخوذ از فارسی باغ و بوستان. ج، بساتین و بساتون. (ناظم الاطباء). باغی که در آن گل یا میوه یا هر دو باشد. لفظ مذکور مخفف بوستان (جای بو) است که محل چیزهای خوشبو از قبیل گل و میوه می باشد. (فرهنگ نظام). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 207، 219 شود. الفردوس او البستان، الجنه. (نشوء اللغه العربیه ص 94). البستان فارسی، معرب و یجمع بساتین. (المعرب جوالیقی ص 53 س 1). حش ّ. حش ّ. حش ّ. (منتهی الارب). جنت. (دهار) (منتهی الارب). حدیقه. (دهار) (تعریفات جرجانی). بستان دیوار کشیده، حدیقه. فردوس. (ترجمان القرآن عادل بن علی). مخرف، مخرفه. جائز. (منتهی الارب). جایی را گویند که میوه های خوشبوی در آنجا بهمرسد. (برهان) (غیاث از سراج اللغات). معرب بوستان. (از ابن درید در جمهره و بنقل سیوطی در المزهر). ج، بساتین. بساتون. (مهذب الاسماء). بهشت. گلزار. توسعاً، باغ. گلشن گلزار و بوستان. (روضه). هر محوطه شامل درختانی که بقدر کافی دور از هم غرس شده باشند تا بتوان در فواصل آنها کشت و کار کرد. ج، بساتین. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به بوستان شود:
هزار آوا به بستان در کند اکنون هزار آوا.
رودکی.
و نام او (دختر نعمان بن منذر) حدیقه و بپارسی بستان باشد. (ترجمه بلعمی طبری).
همه جای جنگست میدان اوی
بیابان و کوهست بستان اوی.
فردوسی.
گذر کرد سوی شبستان خویش
همی گشت بر سوی بستان خویش.
فردوسی.
بوستان بانا، حال وخبر بستان چیست
وندرین بستان چندین طرب مستان چیست.
منوچهری.
بستان بسان بادیه گشته است پرنگار
از سنبلش قبیله و از ارغوانش حی.
منوچهری.
هرچیزی که ملک من است... یا ملک من شود در بازمانده عمرم از زر یا رزق یا جوهر... یا بستان یا از این اقسام... از این ملک من بیرونست. (تاریخ بیهقی).
گه به بستان اندرون بستان شیرین برکشد
گه بباغ اندر همی باغ سیاوشان زند.
رشیدی.
مردم شجر است و جهانش بستان
بستان نبود چون شجر نباشد.
ناصرخسرو.
این شگفتی بین که در نیسان ز بس نقش و نگار
خاک بستان را همی زین زینت بستان کنند.
ناصرخسرو.
من به بستان بهشت اندرم از فضلت
حکمت تست درو میوه و ریحانم.
ناصرخسرو.
و در بستان علم و حکمت بر خوانندگان این کتاب از آنجا گشاده شود. (کلیله و دمنه).
تیرمه زینت بگردانیدبستان را و داد
آن حریر فستقی را رنگ دینار و زریر.
سوزنی.
تا در زبان تازی بستان بود بهشت
نام هزاردستان در بوستان هزار.
سوزنی.
نیست بستان خراسان را چون من مرغی
مرغم آوخ سوی بستان شدنم نگذارند.
خاقانی.
قصرش گلستان ارم صدرش دبستان کرم
در هر شبستان از نعم بستان نو پرداخته.
خاقانی.
واندر آن بستان کز اودست خسان را گل رسید
ای عجب گویی برای چشم من خاری نماند.
خاقانی.
بنامیزد ز بستان زمانه
ز گل قسمم همی خاری نیاید.
انوری.
دو پستان چون دو سیمین نارنوخیز
بر آن پستان گل بستان درم ریز.
نظامی.
از برگ و نوا بباغ و بستان
با برگ و نوا هزاردستان.
نظامی.
چون سهی سرو برد از آن بستان
رفت از آنجا بملک هندستان.
نظامی (هفت پیکر).
یکی بر سر شاخ و بن می برید
خداوند بستان نظر کرده دید.
سعدی.
بستان بی مشاهده دیدن مجاهده است
ور صد درخت گل بنشانی بجای یار.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 474).
ای باد که بر خاک در دوست گذشتی
پندارمت ازروضۀ بستان بهشتی.
سعدی (غزلیات).
بستان رخ تو گلستان آرد بار
وصل تو حیات جاودان آرد بار.
سعدی (رباعیات).
تا ببستان ضمیرت گل معنی بشگفت
بلبلان از تو فرومانده چو بوتیمارند.
سعدی (غزلیات).
بستان عارضش که تماشاگه دلست
پر نرگس و بنفشه و گلنار بنگرید.
سعدی (غزلیات).
لغت نامه دهخدا
(بُ)
ابوعمرو عراقی از شیوخ ثعلبی است و اوراست تفسیری، مرحوم دهخدا در فیشی بی ذکر مأخذ چنین آورده اند: ولیکن چلبی در کشف الظنون چ 1941 میلادی ستون 441 ج 1 ابوعمرو فراتی آورده است و میگوید ثعلبی نقل کند که وی روایت این تفسیر را از استادش ابوعمرو گرفته است. رجوع به ابوعمرو عراقی و کشف الظنون شود
ابن محمد مقتول در 287 هجری قمری او راست رساله ای در اینکه جزء تقسیم میشود الی غیرالنهایه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
قصبۀ مرکز بخش بستان شهرستان دشت میشان است که در 35 هزارگزی شمال باختری سوسنگرد کنار راه نیمه شوسۀ سوسنگرد به بستان و همچنین در حاشیه رود خانه هوفل که شعبه ای از رود کرخه میباشد واقع گردیده است موقع طبیعی دشت: هوایش گرم با چهارهزار تن سکنه که به زبان عربی سخن میگویند و اغلب مردان به فارسی آشنا هستند. آب قصبه از رود خانه هوفل تأمین میگردد. شغل مردان ماهیگیری و راهش در تابستان ماشین رو است. در این قصبه بخشداری، بهداری، فرهنگ، شعبه پست، نمایندۀ آمار، پاسگاه ژاندارمری و یک باب دبستان وجود دارد. ساکنان آن از عشایر بنی طرف و سواری و سواعد هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
نام کتاب دینی زرتشت پیامبر باستانی ایران. رجوع به آبستا، ابستاغ، ابستاق، افستا، اپستا، اوستا، اویستا، بستاق. و مزدیسنا چ 1326 هجری شمسی دانشگاه تهران ص 116، 138، 255 شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
کلاه آهن است که پهلوانان روز جنگ بسر گذارند و سرپناه هم گویند. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 171). بغتاق. خود آهنین. (ناظم الاطباء) (برهان). و رجوع به بغتاق شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بغطاق. بغلتاق. بغلطاق. کلاه را گویند. (برهان) (آنندراج) (از رشیدی) (از ناظم الاطباء) (مؤید الفضلاء). کلاه زردوزی. (سروری از حسین وفایی) :
ترک من خاقان نگر در حلقۀ عشاق او
ماه من خورشید بین درسایۀ بغتاق او.
خواجوی کرمانی (از سروری).
بفرقش سرفرازی کرد بغطاق.
محمد عیار (از رشیدی).
لغت نامه دهخدا
(اَ بِ)
اوستا
لغت نامه دهخدا
تصویری از رستاق
تصویر رستاق
پارسی تازی گشته روستا ده دیه روستا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستاق
تصویر دستاق
محبوس، درقید، در زنجیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بستاخ
تصویر بستاخ
گستاخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بستار
تصویر بستار
سست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بستان
تصویر بستان
گلستان، باغ، گلزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسراق
تصویر بسراق
هندی تازی شده از پکهراگ یا کند زرد زبرجد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغتاق
تصویر بغتاق
ترکی کلاه کلاه فرجی، برگستوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستاق
تصویر دستاق
((دُ))
محبوس، بندی، زندانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بستاخ
تصویر بستاخ
((بُ))
گستاخ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بستار
تصویر بستار
((بِ))
سست، نااستوار، گرفتار، گرو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بستان
تصویر بستان
((بُ))
باغ، باغ میوه، جمع بساتین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بسراق
تصویر بسراق
((بُ))
زبرجد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رستاق
تصویر رستاق
((رُ))
ده، روستا، رسداق
فرهنگ فارسی معین