جدول جو
جدول جو

معنی بسباسی - جستجوی لغت در جدول جو

بسباسی
(بَ)
ابن ابی اصیبعه در ذیل شرح حال ابن جلجل و درباره ترجمان کتب یونان به عربی گوید: در آن زمان (340 هجری قمری) در قرطبه گروهی از اطبا بودند که در زمرۀ محققان بشمار میرفتند و درباره استخراج مجهولات ادویه (عقاقیر) کتاب دیسقوریدس و برگرداندن آن به عربی بسیار کوشا بودند که از آن جمله اند: محمد معروف به ’شجار’ گیاه شناس و نیز مردی معروف به بسباسی و دیگران. (از عیون الانباء ب 47) ، قرارداد و ترتیب: با فلان در باب تجارت بست و بند کردم. (فرهنگ نظام) ، بستن جلو آب و سیل آمده. مظفر کرمانی گفته:
سیل از کهسار آمد با شتاب
بست و بند پشته و پل شد خراب.
(انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بسباسه
تصویر بسباسه
پوست جوز بویا، قشر دوم جوز بویا که در طب قدیم کاربرد دارویی داشته، جارگون، بزباز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بسباس
تصویر بسباس
هرزه، یاوه
حرف بی ربط و بی معنی، سخن بیهوده و بی سر و ته، چرند، یاوه، ژاژ، ژاژه، چرند و پرند، دری وری، جفنگ، چرت، شرّ و ور، کلپتره، چرت و پرت، فلاده، ترّهه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بستانی
تصویر بستانی
باغبان، مربوط به بستان مثلاً گیاهان بستانی
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
ابواحمدنبهان بن اسحاق بن مقداس بسکاسی بخارایی وی از ربیع بن سلیمان حدیث شنید و بسال 310 هجری قمری درگذشت. (از معجم البلدان). و رجوع به لباب الانساب ص 124 شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
در عربی بزباز. (برهان). یک نوع گیاه معطر. (ناظم الاطباء). به عربی دوایی است که آن را بزباز و بسباسه هم گویند. (شعوری ج 1 ورق 168). بسباس، بسباسه، بسبس، رازیانج. (دزی ج 1 ص 83). رازیانه. رازیانج انکزان. نامی است که در مغرب و اسپانیا به رازیانج میدهند. (ابن بیطار ص 95 و ترجمه فرانسوی آن ج 1 ص 227). لفظ مذکور معرب بزباز است نه فارسی. (فرهنگ نظام). درصیدنۀ ابوریحان آمده است که برگ جوز بویا را چون از درخت جدا سازند بسباس گویند و بگفتۀ دیگر جوز بویا و بسباس از یک درخت است که در اقاصی بلاد هند بود برخی منبت آن را سور و برخی زمین جاوه دانسته اند. بسباس را به رومی زادیقوس گویندو به سریانی بسباس. و منقول مخلصی آورده اند که او را به یونانی طریفولیا و طریفولین گوید. و فرازی گوید اهل هند و سند آن را جادوبوی گویند و به پارسی سبزدار نامند و بقول بعضی به هندی آن را ابرسناروا (کذا) گویند. (از ترجمه صیدنه نسخۀ خطی کتابخانه مؤلف). و رجوع به بسباسه شود.
- بسباس صخری، بسباس بحری. بسباس هند. (دزی ج 1)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بسباش. هرزه وبی معنی. (برهان) (رشیدی) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). بمعنی سخن هرزه و بی معنی. (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری) (شعوری ج 1 ورق 168) (سروری) :
ای گران جان قلتبان بس بس
زین فضولی و حکمت بسباس.
مختاری غزنوی (از انجمن آرا، آنندراج، جهانگیری، رشیدی و فرهنگ نظام).
ضمیرش وعاء انیسون و قرفه و بسباس و شیرین کاری اعمالش تشریب شربت ریواس... (درۀ نادره چ شهیدی چ 1341 هجری شمسی طهران ص 97)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
نوعی از سیاهان: ددۀ بمباسی. (یادداشت مرحوم دهخدا). منسوب به بمباس. محرف مومباس، گروهی از سیاهان جنوب ایران. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
منسوب به بسکاس از قرای بخارا. (سمعانی). رجوع به بسکاس شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
به سریانی نوعی از حرمل عربی است و آن دوایی باشد که برگ آن مانند برگ بید بود لیکن کوچکتر از آن است وگل آن مانند یاسمن سفید و خوشبو میباشد و حرمل عربی را به یونانی مولی بکسر لام و به فارسی صندل دانه خوانند. (برهان) (هفت قلزم) (از انجمن آرا) (آنندراج). نوعی از حرمل. (ناظم الاطباء). و رجوع به بسباس شود
لغت نامه دهخدا
(بَ سَ)
نام زنی از بنی اسد. (منتهی الارب). و امروءالقیس در این شعر از وی نام برد:
الا زعمت بسباسهالیوم اننی
کبرت و أن لایشهد اللهو أمثالی.
(از تاج العروس)
دخت ابرهۀ حبشی. او و برادرش مسروق بن ابرهه از ریحانه دختر علقمه باشند که سابق زن ابومره بود و ابرهه به زور از وی بستد. (طبری ج 1 ص 550)
لغت نامه دهخدا
(بَ سَ)
پسپاسه و بزباز درختی است در عرب مشهور، به خورد مردم و ستور آید و مزه و بویش به مزه و بوی گزر ماند. (منتهی الارب). معرب بزباز. به هندی جاوتری گویند. (غیاث) (آنندراج). به شیرازی بزباز گویند. (اختیارات بدیعی). درختی بود. (مهذب الاسماء). بزبار. (ناظم الاطباء). ابن ماسویه گوید پوست کوزبو است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بمعنی رافه باشد. (جهانگیری). حرمل عربی است. (مخزن الادویه). پوست دوم جوزبو است. دارکیسه. جارکون. چارگون. (فرهنگ فارسی معین). قشرالعفص. جوز بویا.
لغت نامه دهخدا
تصویری از بلبانی
تصویر بلبانی
سه چنگی سازنده بلبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باباری
تصویر باباری
پارسی تازی گشته پلپل
فرهنگ لغت هوشیار
ناسپاسی: نشانه بندگی شکراست هرگزمردم دانازنسپاسی زحدبندگی اندرنیاجارد. (ناصرخسرو. 138)
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی نیامده دیو کامه، دو دل، تن چیناک کسی که دارای وسواساست مردد دو دل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیباکی
تصویر بیباکی
بی پروایی دلاوری تهور
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته بوستانی کاشته منسوب به بستان بوستانی: گیاه بستانی، باغبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بستاخی
تصویر بستاخی
گستاخی، بی پروائی، جسارت، دلیری
فرهنگ لغت هوشیار
یونانی تازش شده سندل دانه چندن دانه نوعی حرمل و آن دوایی است که برگ آن مانند برگ بید بود اما کوچکتراز آنست و گل آن مانند یاسمن سفید و خوشبوست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برناسی
تصویر برناسی
غافلی نادانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسباسه
تصویر بسباسه
پوست جو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسباس
تصویر بسباس
تازی گشته بزباز گیاه رازیانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بمباسی
تصویر بمباسی
گروهی از سیاهان جنوب ایران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وسواسی
تصویر وسواسی
((وَ))
کسی که دارای وسواس است، مردد، دو دل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بسیاری
تصویر بسیاری
((بِ))
گروهی زیاد، مقداری زیاد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بسباس
تصویر بسباس
((بَ))
هرزه، یاوه، سخن یاوه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وسواسی
تصویر وسواسی
Finicky, Fussy, Obsessive, Obsessively, Scrupulous
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از وسواسی
تصویر وسواسی
exigente, obsessivo, obsessivamente, escrupuloso
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از وسواسی
تصویر وسواسی
quisquilloso, obsesivo, obsesivamente, escrupuloso
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از وسواسی
تصویر وسواسی
wybredny, obsesyjny, obsesyjnie, skrupulatny
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از وسواسی
تصویر وسواسی
привередливый , привередливый , навязчивый , навязчиво , скрупулезный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از وسواسی
تصویر وسواسی
вибагливий , вередливий , нав'язливий , нав'язливо , прискіпливий
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از وسواسی
تصویر وسواسی
kieskeurig, obsessief, scrupuleus
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از وسواسی
تصویر وسواسی
pingelig, wählerisch, obsessiv, besessen, skrupulös
دیکشنری فارسی به آلمانی