جدول جو
جدول جو

معنی بسباسه - جستجوی لغت در جدول جو

بسباسه
پوست جوز بویا، قشر دوم جوز بویا که در طب قدیم کاربرد دارویی داشته، جارگون، بزباز
تصویری از بسباسه
تصویر بسباسه
فرهنگ فارسی عمید
بسباسه
(بَ سَ)
پسپاسه و بزباز درختی است در عرب مشهور، به خورد مردم و ستور آید و مزه و بویش به مزه و بوی گزر ماند. (منتهی الارب). معرب بزباز. به هندی جاوتری گویند. (غیاث) (آنندراج). به شیرازی بزباز گویند. (اختیارات بدیعی). درختی بود. (مهذب الاسماء). بزبار. (ناظم الاطباء). ابن ماسویه گوید پوست کوزبو است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بمعنی رافه باشد. (جهانگیری). حرمل عربی است. (مخزن الادویه). پوست دوم جوزبو است. دارکیسه. جارکون. چارگون. (فرهنگ فارسی معین). قشرالعفص. جوز بویا.
لغت نامه دهخدا
بسباسه
(بَ سَ)
نام زنی از بنی اسد. (منتهی الارب). و امروءالقیس در این شعر از وی نام برد:
الا زعمت بسباسهالیوم اننی
کبرت و أن لایشهد اللهو أمثالی.
(از تاج العروس)
دخت ابرهۀ حبشی. او و برادرش مسروق بن ابرهه از ریحانه دختر علقمه باشند که سابق زن ابومره بود و ابرهه به زور از وی بستد. (طبری ج 1 ص 550)
لغت نامه دهخدا
بسباسه
پوست جو
تصویری از بسباسه
تصویر بسباسه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بسباس
تصویر بسباس
هرزه، یاوه
حرف بی ربط و بی معنی، سخن بیهوده و بی سر و ته، چرند، یاوه، ژاژ، ژاژه، چرند و پرند، دری وری، جفنگ، چرت، شرّ و ور، کلپتره، چرت و پرت، فلاده، ترّهه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کرباسه
تصویر کرباسه
مارمولک، گروهی از جانوران خزنده چابک و شبیه سوسمار با بدن فلس دار و دم بلند که قادرند دم ازدست رفتۀ خود را ترمیم کنند، چلپاسه، باشو، ماتورنگ، کربش، کربشه، کرفش، کرپوک، کرباشه، کرباشو، کلباسو، برای مثال چاه پر کرباسه و پرکژدمان / خورد ایشان پوست روی مردمان (رودکی - لغت نامه - کرباسه)
فرهنگ فارسی عمید
(بَ حَ)
زن زشتخو. (منتهی الارب). زن زشتخوی و سمج. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بسباش. هرزه وبی معنی. (برهان) (رشیدی) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). بمعنی سخن هرزه و بی معنی. (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری) (شعوری ج 1 ورق 168) (سروری) :
ای گران جان قلتبان بس بس
زین فضولی و حکمت بسباس.
مختاری غزنوی (از انجمن آرا، آنندراج، جهانگیری، رشیدی و فرهنگ نظام).
ضمیرش وعاء انیسون و قرفه و بسباس و شیرین کاری اعمالش تشریب شربت ریواس... (درۀ نادره چ شهیدی چ 1341 هجری شمسی طهران ص 97)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ابواحمدنبهان بن اسحاق بن مقداس بسکاسی بخارایی وی از ربیع بن سلیمان حدیث شنید و بسال 310 هجری قمری درگذشت. (از معجم البلدان). و رجوع به لباب الانساب ص 124 شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
منسوب به بسکاس از قرای بخارا. (سمعانی). رجوع به بسکاس شود
لغت نامه دهخدا
(بِ یَ)
یکی از سه استان بسکونس یا بشکونس مابین فرانسه و اندلس. رجوع به الحلل السندسیه ج 1 چ 1355 هجری قمری مصر و حدود العالم چ 1340 هجری شمسی دانشگاه طهران ص 42، 45 شود
لغت نامه دهخدا
(بَ یَ)
بسپایه. اضراس الکلب. بسفایج. رجوع به بسپایه، بسپایک و ابن بیطار و ترجمه فرانسوی آن ص 220 شود، لفافه. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
نوعی جلبان (دانۀ خلر) بزرگ جثه، سبزرنگ و در نزد مردم مصر بهتر از جلبان باشد. (مفردات ابن بیطار ص 95) صحیح کلمه چنانکه لکلرک آرد بسیله است. رجوع به بسیله شود، نام چند موضع. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ یَ)
بسپایج. دارویی باشد و آن بیخ گیاهی است گره دار شبیه به هزارپا و معرب آن بسفایج است و بتعریب اشتهار دارد و بتازی اضراس الکلب و ثاقب الحجر خوانند. مسهل سوداست. (برهان) (منتهی الارب) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (سروری). گیاهی است بر هیئت هزارپا و بر پوست آن گره ها بود و رنگش به روناس ماند و چون بشکنند درونش زرد بود، بسفایج معرب آن و بعضی بسپایج فارسی دانسته اند. (رشیدی).
گیاهی گره دار و شبیه به هزارپا که بسفایج معرب آنست. (ناظم الاطباء). ریشه ای است دوایی که از آن شعب متعدد میروید. معنی لفظی آن بسیارپایه است بجهت شعب و شاخهای آن و معرب آن بسفایج است. (فرهنگ نظام). بس پایک. بس پایه. کثیرالارجل. بس گوی. پرگوی. تشتیوان. بولوبودیون فولوفودیون. سقی رغلا. سکی رغلا. سرخسی از نوع سرخسیان. از گروه سرخسها جزو دستۀ نهانزادان آوندی، تقسیم برگ این گیاه فقط یکبار انجام میشود ولی عمیق است. در ایران در نواحی مازندران و گیلان و گرگان فراوان است. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بُ نَ)
به هفت فرسنگی مغرب عباسی باشد. بندریست در جنوب ایران که محل صید مروارید باشد. مشیرالدوله آرد: آپستان، بستانه امروزی ولی چون در کنارخلیج پارس دو بستانه است یکی در مشرق بندرعباس و دیگری در مشرق بندرلنگه، ظن قوی این است که آپستانه، بستانه اولی است. (ایران باستان چ اول ج 2 ص 1509)
لغت نامه دهخدا
(بَ جَ)
مرد فربه لرزان گوشت.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
در عربی بزباز. (برهان). یک نوع گیاه معطر. (ناظم الاطباء). به عربی دوایی است که آن را بزباز و بسباسه هم گویند. (شعوری ج 1 ورق 168). بسباس، بسباسه، بسبس، رازیانج. (دزی ج 1 ص 83). رازیانه. رازیانج انکزان. نامی است که در مغرب و اسپانیا به رازیانج میدهند. (ابن بیطار ص 95 و ترجمه فرانسوی آن ج 1 ص 227). لفظ مذکور معرب بزباز است نه فارسی. (فرهنگ نظام). درصیدنۀ ابوریحان آمده است که برگ جوز بویا را چون از درخت جدا سازند بسباس گویند و بگفتۀ دیگر جوز بویا و بسباس از یک درخت است که در اقاصی بلاد هند بود برخی منبت آن را سور و برخی زمین جاوه دانسته اند. بسباس را به رومی زادیقوس گویندو به سریانی بسباس. و منقول مخلصی آورده اند که او را به یونانی طریفولیا و طریفولین گوید. و فرازی گوید اهل هند و سند آن را جادوبوی گویند و به پارسی سبزدار نامند و بقول بعضی به هندی آن را ابرسناروا (کذا) گویند. (از ترجمه صیدنه نسخۀ خطی کتابخانه مؤلف). و رجوع به بسباسه شود.
- بسباس صخری، بسباس بحری. بسباس هند. (دزی ج 1)
لغت نامه دهخدا
(بَ سَ)
نام مکۀ معظمه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). از نام های مکه در جاهلیت است زیرا هرآن کس در آنجا پرهیزگار نبود شتران را بس بس میکرد و بس بس کلمه ای است که در راندن ناقه گویند هنگامیکه بخواهند آن را برانند:
بساسه تبس کل ّ منکر
بالبلد المحفوظ ثم المعشر.
(از معجم البلدان).
و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
سرعت نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بَ بَ سَ)
بسبسه بن عمرو بن ثعلبه بن خرسه بن زید... هم سوگند بنی طریف بن الخزرج بن ساعده... بود و بگفتۀ ابن اسحاق وی را بسبس نیز گویند. رجوع به الاصابه ج 1 ص 152. و بسبس بن عمرو والاستیعاب ص 71. و امتاع الاسماع ص 63 شود
لغت نامه دهخدا
(بِ بِ سَ)
گیاهی است. مو. تامساورت تامشاورت. کمون الجبل. (یادداشت مؤلف). رجوع به مو، کمون الجبل و تامساورت شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ابن ابی اصیبعه در ذیل شرح حال ابن جلجل و درباره ترجمان کتب یونان به عربی گوید: در آن زمان (340 هجری قمری) در قرطبه گروهی از اطبا بودند که در زمرۀ محققان بشمار میرفتند و درباره استخراج مجهولات ادویه (عقاقیر) کتاب دیسقوریدس و برگرداندن آن به عربی بسیار کوشا بودند که از آن جمله اند: محمد معروف به ’شجار’ گیاه شناس و نیز مردی معروف به بسباسی و دیگران. (از عیون الانباء ب 47) ، قرارداد و ترتیب: با فلان در باب تجارت بست و بند کردم. (فرهنگ نظام) ، بستن جلو آب و سیل آمده. مظفر کرمانی گفته:
سیل از کهسار آمد با شتاب
بست و بند پشته و پل شد خراب.
(انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
به سریانی نوعی از حرمل عربی است و آن دوایی باشد که برگ آن مانند برگ بید بود لیکن کوچکتر از آن است وگل آن مانند یاسمن سفید و خوشبو میباشد و حرمل عربی را به یونانی مولی بکسر لام و به فارسی صندل دانه خوانند. (برهان) (هفت قلزم) (از انجمن آرا) (آنندراج). نوعی از حرمل. (ناظم الاطباء). و رجوع به بسباس شود
لغت نامه دهخدا
(بُ سَ)
شهری به اسپانیا از اعمال قرطبه. (دمشقی)
لغت نامه دهخدا
یونانی تازش شده سندل دانه چندن دانه نوعی حرمل و آن دوایی است که برگ آن مانند برگ بید بود اما کوچکتراز آنست و گل آن مانند یاسمن سفید و خوشبوست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسباس
تصویر بسباس
تازی گشته بزباز گیاه رازیانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قسقاسه
تصویر قسقاسه
چوبدستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسباره
تصویر عسباره
کفتاردیس، بچه گرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برباره
تصویر برباره
حجره ای که بالای حجره دیگر باشد بالا خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برباله
تصویر برباله
اسارون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بمباسی
تصویر بمباسی
گروهی از سیاهان جنوب ایران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسپایه
تصویر بسپایه
بس پایک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسباس
تصویر بسباس
((بَ))
هرزه، یاوه، سخن یاوه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کرباسه
تصویر کرباسه
((کَ سَ یا سِ))
چلپاسه، سوسمار کوچک. کرپاسو، کرپاسه، کرپاشه، کربس و کربش هم گویند
فرهنگ فارسی معین
ساییده، سایید، داغ شد
فرهنگ گویش مازندرانی