جدول جو
جدول جو

معنی بسابس - جستجوی لغت در جدول جو

بسابس(بَبِ)
جمع واژۀ بسبس زمین بی آب و گیاه. (آنندراج) ، چگونگی جسم مفرد. (ناظم الاطباء) (دزی ج 1)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بسباس
تصویر بسباس
هرزه، یاوه
حرف بی ربط و بی معنی، سخن بیهوده و بی سر و ته، چرند، یاوه، ژاژ، ژاژه، چرند و پرند، دری وری، جفنگ، چرت، شرّ و ور، کلپتره، چرت و پرت، فلاده، ترّهه
فرهنگ فارسی عمید
(بَ کِ)
پسر اردوان و فرمانده تراکیها. (ایران باستان چ 1 ج 1 ص 736)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
شهرکی است بعراق و آبادان و با نعمت بر مغرب دجله. (حدود العالم ص 89). نهر سابس دهی است معروف قرب واسط بجانب غربی راه بغداد. (معجم البلدان). دهی است بواسط و نهر سابس مضاف است بسوی آن ده. (منتهی الارب). و نیز رجوع به اخبار الراضی بالله والمتقی ﷲ از کتاب اوراق صولی ص 214 شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
طول و درازی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ بَ)
زمین بی آب و گیاه ج، بسابس. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بیابان خالی. (مهذب الاسماء). بیابان خشک. زمین خالی. (دزی ج 1 ص 83).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی است از دهستان کوه بنان بخش راور شهرستان کرمان که در 85 هزارگزی شمال باختری راور در کنار راه فرعی راور به یزددر جلگه واقع است. هوایش سرد با 280 تن سکنه آبش ازقنات و محصولش غلات، پسته، پنبه، و شغل مردمش زراعت و راهش فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(بَ بِ)
به سریانی بلبوس است. (تحفۀ حکیم مؤمن) (مخزن الادویه). ترۀ بیابانی که نوعی گیاه است. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
در عربی بزباز. (برهان). یک نوع گیاه معطر. (ناظم الاطباء). به عربی دوایی است که آن را بزباز و بسباسه هم گویند. (شعوری ج 1 ورق 168). بسباس، بسباسه، بسبس، رازیانج. (دزی ج 1 ص 83). رازیانه. رازیانج انکزان. نامی است که در مغرب و اسپانیا به رازیانج میدهند. (ابن بیطار ص 95 و ترجمه فرانسوی آن ج 1 ص 227). لفظ مذکور معرب بزباز است نه فارسی. (فرهنگ نظام). درصیدنۀ ابوریحان آمده است که برگ جوز بویا را چون از درخت جدا سازند بسباس گویند و بگفتۀ دیگر جوز بویا و بسباس از یک درخت است که در اقاصی بلاد هند بود برخی منبت آن را سور و برخی زمین جاوه دانسته اند. بسباس را به رومی زادیقوس گویندو به سریانی بسباس. و منقول مخلصی آورده اند که او را به یونانی طریفولیا و طریفولین گوید. و فرازی گوید اهل هند و سند آن را جادوبوی گویند و به پارسی سبزدار نامند و بقول بعضی به هندی آن را ابرسناروا (کذا) گویند. (از ترجمه صیدنه نسخۀ خطی کتابخانه مؤلف). و رجوع به بسباسه شود.
- بسباس صخری، بسباس بحری. بسباس هند. (دزی ج 1)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بسباش. هرزه وبی معنی. (برهان) (رشیدی) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). بمعنی سخن هرزه و بی معنی. (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری) (شعوری ج 1 ورق 168) (سروری) :
ای گران جان قلتبان بس بس
زین فضولی و حکمت بسباس.
مختاری غزنوی (از انجمن آرا، آنندراج، جهانگیری، رشیدی و فرهنگ نظام).
ضمیرش وعاء انیسون و قرفه و بسباس و شیرین کاری اعمالش تشریب شربت ریواس... (درۀ نادره چ شهیدی چ 1341 هجری شمسی طهران ص 97)
لغت نامه دهخدا
(بُ سَ بِ)
بسیبسه. در مغرب به بسیبس و نویفع معروف است و مردم بجایه (در اسپانیا) دانۀ آن را کمون الجبل (زیره کوهی) نامند و آن را در طبخ و معالجات بکار برند. (از دزی ج 1 ص 83). و رجوع به کمون و کمون الجبل و زیره شود، تأنیث بسیل. تلخی مزۀ چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، پس ماندۀ هر چیز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). باقی نبیذ در قنینه. (مهذب الاسماء). رجوع به بسیل شود، نوعی از باقلای صحرایی باشد کوچکتر از باقلای خوردن، اگر زنان آن را بپزند و بخورند، شیر ایشان زیاده شود. (برهان). نوعی از باقلای صحرایی کوچکتر از باقلای رسمی، گویند مدر شیر است. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج). نوعی نخود است سبز و در مصر آن را از نوع دیگر که معروف به جلبانست بهتر شمارند. (ابن بیطار متن عربی ص 95 و ترجمه فرانسوی ص 227). بلغت مصری نوعی از جلبانست و آن خلربری است در نهایت تلخی. و رجوع به بسیل شود
لغت نامه دهخدا
(بَ بَ)
ابن عمروجهنی هم سوگند بنی ساعده بن خزرج. (از الاصابه ج 1 قسم اول ص 186). یکی از انصار و صحابه است و در غزای بدر حضورداشته. (قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به منتهی الارب و الاستیعاب و امتاع الاسماع ص 63، 65، 76 و بسبسه شود، بیل زدن و هموار کردن زمین شخم کرده. (ناظم الاطباء). رجوع به بساردن و شعوری ج 1 ورق 207 شود
لغت نامه دهخدا
(بُ بُ / بَ بَ / بِ بِ)
کلمه ای است که بدان گوسفندان را خوانند و شتران را زجر کنند و ناقه را انس دهند برای دوشیدن شیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بسبس
تصویر بسبس
شخ زمین بی آب و گیاه زمین خشک یاوه دروغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بساس
تصویر بساس
جمع بسبس، زمین های خشک شخ ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلابس
تصویر بلابس
تره بیابانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسباس
تصویر بسباس
تازی گشته بزباز گیاه رازیانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسباس
تصویر بسباس
((بَ))
هرزه، یاوه، سخن یاوه
فرهنگ فارسی معین
ساییده، سایید، داغ شد
فرهنگ گویش مازندرانی
بساب
فرهنگ گویش مازندرانی