جدول جو
جدول جو

معنی بسائن - جستجوی لغت در جدول جو

بسائن
بستن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بائن
تصویر بائن
آشکار، هویدا، واضح، ظاهر، جداشونده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بسائط
تصویر بسائط
بسیط ها، ساده ها، بی تکلف ها،، تجربه ناپذیرها، ساده ها، گسترده ها، وسیع ها، پهنه ها، گسترده ها، جمع واژۀ بسیط
فرهنگ فارسی عمید
(بَ ءِ)
جمع واژۀ بسیط. (غیاث) (آنندراج) (دزی ج 1).
- بسائط اربع، مراد از بسائط اربع عناصر خاک وباد و آتش و آب است. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(بَ ءِ)
جمع واژۀ بائنه. رجوع به بائنه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ ءِ)
بطاین. جمع واژۀ بطینه. (ناظم الاطباء). رجوع به بطینه و بطاین شود:
چو چشم عاشق داری باشک روی هوا
چو روی دلبر داری به نقش روی بطاح.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(اَ ءِ)
جمع واژۀ اسینه، به دوال بستن چیزی را. بستن، پس مانده گذاشتن. پس خورده گذاشتن
لغت نامه دهخدا
(بِ)
از ادات تشبیه است. مانند و مثل. (ناظم الاطباء). مانند و مشابه و آن یکی از حروف تشبیه باشد. (آنندراج). و رجوع به فرهنگ شعوری ج 1 ورق 186 شود. بر سان. بگونه. بکردار. چون. نظیر:
بس عزیزم، بس گرامی سال و ماه
اندر این خانه بسان نوبیوک.
رودکی.
پدید تنبل او ناپدید مندل او
دگر نماید و دیگر بود بسان سراب.
رودکی.
بحق آن خم زلف بسان منقار باز
بحق آن روی خوب کز او گرفتی براز.
رودکی.
بیاستو نبود خلق رامکر بدهان
ترابکون بود، ای کون بسان دروازه.
معروفی بلخی.
کافر نعمت بسان کافر دین است.
معروفی بلخی.
همه باز بسته بدین آسمان
که بر برده بینی بسان کیان.
ابوشکور.
آن روی او بسان یک آغوش غوش خشک
و آن موی او بسان یک آغوش غوشنه.
یوسف عروضی.
نال دمیده بسان سوسن آزاد
بنده بر آن نال، نال وار نویده.
عماره.
جدا گشت از او (مادر سیاوش) کودکی چون پری
بچهره بسان بت آذری.
فردوسی.
بدامم نیاید بسان تو گور
رهایی نیابی بدین سان مشور.
فردوسی.
یکی پهن کشتی بسان عروس
بیاراسته همچو چشم خروس.
فردوسی.
نوبهار آمد و آورد گل و یاسمنا
باغ همچون تبت و راغ بسان عدنا.
منوچهری.
نرگس بسان کفۀ سیمین ترازوییست
چون زرّ جعفری بمیانش درافکنی.
منوچهری.
بستان بسان بادیه گشته است پرنگار
از سنبلش قبیله و از ارغوانش حی.
منوچهری.
هرۀنرم پیش من بنهاد
هم بسان یکی قلی مسکه.
حکاک.
بسان کوه بپای و بسان لاله بخند
بسان چرخ بتاز و بسان ابر ببار.
(از تاریخ بیهقی).
بسان بتکده شد باغ وراغ کانون گشت
در آن ز نور تصاویر و اندرین از نار.
حکیم غمناک (از فرهنگ اسدی).
بروز هیچ نبینم ترا بشغل و بساز
بشب کنی همه کاری بسان خر بیواز
خباز قاینی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی).
بسان گمان بود روز جوانی
قراری نبوده است هرگز گمانرا.
ناصرخسرو.
بستان ز نوشکوفه چو گردون شد
تا نسترن بسان ثریا شد
بشکفت لاله چون رخ معشوقان
نرگس بسان دیدۀ شیدا شد.
ناصرخسرو.
بسان پرستاره آسمان گردد سحرگاهان
ز سبزه آبدار و سرخ گل و ز لاله بستانها.
ناصرخسرو.
چشمه های روان بسان گلاب
در میانش عقیق و درّ خوشاب.
نظامی.
فرستم قاصدی تا بازش آرد
بسان مرغ در پروازش آرد.
نظامی.
بسان میوه دار نابرومند
امید ما و تقصیر تو تا چند.
نظامی.
دل ز افکار دقیق افگار و من در کار خود
روزو شب نالان و سرگردان بسان آسیا.
سلمان ساوجی (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 186).
و رجوع به فسان شود
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان لار 3هزارگزی جنوب باختر لار. کنار راه فرعی لار به خنج، دامنه. گرمسیر و مالاریائی. سکنۀ آن 294 تن وآب آن از چاه است. محصول آنجا، غلات خرما (دیمی) و شغل اهالی زراعت است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
جداشونده. (از منتهی الارب). جدا:
پور سلطان گر بر او خائن شود
آن سرش از تن بدان بائن شود.
(مثنوی).
لغت نامه دهخدا
تصویری از بائن
تصویر بائن
جدا شونده، آشکار
فرهنگ لغت هوشیار
جمع بسیط، فراخ ها، یکه ها، یکه داروها گیاهان دارویی جمع بسیط بسیطه. چیزهای مفرد بدون ترکیب: (قدما عناصر اربعه را از بسایط بشمار میاوردند)، ادویه مفرده گیاهان طبی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسان
تصویر بسان
مثل شبه نظیر مانند. توضیح دایم الاضافه است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسان
تصویر بسان
((بِ))
مانند، شبیه، نظیر
فرهنگ فارسی معین
شبیه، قرین، مانند، مثل، نظیر، همانند، به سان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پاره کن
فرهنگ گویش مازندرانی
بگسل، پاره کن
فرهنگ گویش مازندرانی
باز کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
ساختن، درست کردن، سازش داشتن، کنار آمدن، آرایش کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
پاره کن
فرهنگ گویش مازندرانی
زاییدن
فرهنگ گویش مازندرانی
گاییدن جماع کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
دادن، ادا کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
ایستادن
فرهنگ گویش مازندرانی
سوهان
فرهنگ گویش مازندرانی