جدول جو
جدول جو

معنی بساء - جستجوی لغت در جدول جو

بساء
(اِ)
رجوع به بس ء شود
لغت نامه دهخدا
بساء
(اِ مَ)
رجوع به بس ء شود
لغت نامه دهخدا
بساء
(بَ)
معرب فساست. (مرآت البلدان ج 1). و رجوع به بسا و فسا شود، سفرۀ چرمین. (غیاث) (ناظم الاطباء). سفرۀ چرمین هم اراده می توان کرد که در وقت طعام کشیدن می گسترند. (آنندراج) :
پرویز به هر خوانی زرین تره گستردی
کردی ز بساطزر زرین تره را بستان.
خاقانی.
پیرامن آن بساط دو سماط از ممالیک و غلامان ترک با زینتی کامل بداشتند. (ترجمه تاریخ یمینی).
می سرخ از بساط سبزه میخورد
چنین تا پشت بنمود این گل زرد.
نظامی.
بساط عمر مرا گو فرونورد زمانه
که من حکایت دیدار دوست درننوردم.
سعدی (غزلیات).
در آن بساط که منظورمیزبان باشد
شکم پرست کند التفات بر مأکول.
سعدی (طیبات).
هر کرا بر بساط بنشانی
واجب آمد بخدمتش برخاست.
سعدی (گلستان).
- بساط افکندن، بساط اوکندن. سفره گستردن. خوان نهادن:
بساطی بیفکند پیکر بزر
زبرجد درو بافته سربسر.
فردوسی.
- بساطالرحمه، سفره. (مهذب الاسماء).
- بساط کشیدن، سفره گستردن:
عشق چو آن حقه و آن مهره دید
بلعجبی کرد و بساطی کشید.
نظامی.
- بساط گستردن، سفره گستردن: چون به نیشابور رسید، بساط عدل و انصاف و رأفت و رحمت بگسترد. (ترجمه تاریخ یمینی).
- بساط گشودن،سفره گستردن:... و این زمین را بساطی بگشود از آسمان باران آید و از زمین نبات روید. (ترجمه طبری بلعمی).
- امثال:
آه در بساط نداشتن، کنایه از فقیر بودن. (از فرهنگ نظام).
بساطک مدّ رجلیک، خرجت را باندازۀ دخلت کن. (از دزی ج 1). و در فارسی در این مورد گویند: پایت را به اندازۀ گلیمت دراز کن.
، نطعی که جوهری جوهر را بر آن ریخته در نظر مشتری عرض دهد یا برشته کشد و این محاوره است. (آنندراج) ، رخت و قماش. (آنندراج) : بساط خانه را برای منتقل شدن به خانه دیگر جمع کردیم. (فرهنگ نظام) ، اسباب فروختنی و غیر آن که بر جایی پهن کنند: دکاندار عصر که شد بساط جلو دکان خود را برمی چیند.
- بساط انداز، شخص کم مایه که قادر بر دکانداری نیست و بر یک سو یا زمین مال خود را ریخته میفروشد.
- بساطاندازی، عمل بساطانداز: فلان مفلس شده بساطاندازی میکند. (فرهنگ نظام).
- بساط برچیدن، جمع کردن بساط: بدرویش گفتند بساط برچین دست بر دهان گذاشت.
- بساط چیدن، بساط پهن کردن. بساطگستردن. بساط انداختن. بساط افکندن. و رجوع به بساطبرچیدن و همین ترکیب در ردیف خود شود.
، عرصۀ شطرنج. (غیاث). تختۀ مربعی که در روی آن مهره های شطرنج را میچینند. (ناظم الاطباء) : آنکه حزمی داشت... و بر بساطخرد و تجربت ثابت قدم شده سبک رو بکار آورد. (کلیله ودمنه).
ملک توران مهره کردار است بر روی بساط
رأی ملک آرای تو بر مهر، ماهرمهره باز.
سوزنی.
بر یک نمطنماند کار بساط ملکت
مهره بدست ماند چون خانه گشت ششدر.
خاقانی.
با حریفان درد مهرۀ مهر
بر بساط قلندر اندازیم.
خاقانی.
- بساط لهو، مجلس عیش و عشرت و لهو و لعب:
بساط لهو بینداز و برگ عیش بنه
بزیر سایۀ رز بر کنار شادروان.
سعدی (قصاید).
، دستگاه. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بمجاز، شادروان. (مهذب الاسماء) (دهار) :
بر بازی توان دیدن بساط بارگاه او
اگر داری سر آن سر درآ کان بارگاه اینک.
خاقانی.
پیش مقام محمود اعنی بساط عالی
گوهرفروش من به محمود محمدت خر.
خاقانی.
بسا بساطخداوند ملک دولت را
که آب دیدۀ مظلوم در نورداند.
سعدی (قطعات).
گرچه دوریم از بساط قرب، همت دور نیست
بندۀ شاه شماییم و ثناخوان شما.
حافظ.
، برگ درخت سمر که زیر آن چادری گسترده برگرفته باشند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پارچه ای که زیر درخت سمر گسترانند و بر درخت زنند تا میوه بر آن فروریزد. (از اقرب الموارد) ، ج، بسط و بسط و بسط. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بسام
تصویر بسام
(پسرانه)
ترسناک، نام روستایی، نام سرداری در دوره بهرام گور ساسانی (نگارش کردی: بهسام)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بساط
تصویر بساط
گستردنی، هر چیز گستردنی مانند فرش، سفره و مانند آن، کنایه از سرمایه، دستگاه، زمین وسیع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بساو
تصویر بساو
لمس کردن، دست مالیدن، دست زدن به چیزی
پرماسیدن، بساویدن، پساویدن، بپسودن، ببسودن، پسودن، سودن، پرواسیدن، بسودن، پرماس، برماسیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نساء
تصویر نساء
چهارمین سورۀ قرآن کریم، مدنی، دارای ۱۷۶ آیه، زنان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بساک
تصویر بساک
کیسۀ کوچکی حاوی دانۀ گرده که در انتهای پرچم گل واقع شده، انتهای برجستۀ پرچم که محتوی دانه های گرده است، تاج ساخته شده از گل، افسر، یسال
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
نام اسپی بوده است تیزرو مجاشعبن مسعود صحابی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
بلای سخت. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ج، ربس. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
داهیهٌ لبساء، سختی و بلای نیک بد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
زن ترشروی. تأنیث انبس. (از اقرب الموارد). ج، نبس
لغت نامه دهخدا
(سِ پِ پَ / پِ)
انس دادن
لغت نامه دهخدا
تصویری از براء
تصویر براء
پاک، بیزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عساء
تصویر عساء
کلانسال گردیدن، خشک شدن، ستبرگشتن، تاریک شدن، منغر (قدح بزرگ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حساء
تصویر حساء
نوشاک، شوربا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جساء
تصویر جساء
مفصل های خشک شده که از جای حرکت نکنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سباء
تصویر سباء
می خری، می، می خوری می فروش باده فروش چوب شناور
فرهنگ لغت هوشیار
ظاهر شدن هویدا گشتن، پیدا شدن رای دیگر در امری امری که در خاطر بگذرد که از پیش نگذشته باشد، ایجاد راءیی برای خالق بجز آنچه که قبلا اراده وی بر آن تعلق گرفته بود
فرهنگ لغت هوشیار
فحش گفتن، بدزبانی، هرزه، چیرگی، مانند همتا، تک تندی دشنام بد زبانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برساء
تصویر برساء
براساء: مردم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بساز
تصویر بساز
ساخته آماده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بواء
تصویر بواء
برابر همتا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بجاء
تصویر بجاء
چشم فراخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بطاء
تصویر بطاء
آهستگی نمودن، درنگ نمودن، کندی درنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بساس
تصویر بساس
جمع بسبس، زمین های خشک شخ ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بساط
تصویر بساط
گستردنی، دراز کم عرض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بساق
تصویر بساق
تف: خیو خدو
فرهنگ لغت هوشیار
تاج گل بر سر کسی گذاشتن، افسر تاجی که از گلها و ریاحین و اسپرغمها و برگ مورد میساختند و پادشاهان و بزرگان و دلیران روزهای عید و جشن و مردمان در روز دامادی برسر میگذاشتند، برجستگی دگمه مانند انتهای میله پرچم گل که محتوی دانه های گرده میباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسام
تصویر بسام
خندرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسان
تصویر بسان
مثل شبه نظیر مانند. توضیح دایم الاضافه است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغاء
تصویر بغاء
جهمرزی (زنا) بد خویی نافرمانی خواسته دلخواه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اساء
تصویر اساء
درامن کردن، راست کردن کارمردم ریشه دارویی، دارو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربساء
تصویر ربساء
آسیب سخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قساء
تصویر قساء
سخت شدن، تاریک شدن، نبهره شدن ناسره شدن
فرهنگ لغت هوشیار