جمع واژۀ بازی. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ باز و بازی، بمعنی طائر شکاری. (منتهی الارب) (آنندراج). بوازی. ابؤز. بؤوز. (منتهی الارب) : و لاتعدو الذئاب علی نعاج و لاتهوی البزاه الی حمام. ؟ (از سندبادنامه ص 35). و لهم (لأهل سیلا) بزاه بیض. (از اخبار الصین و الهند). و رجوع به باز و بازی و صبح الاعشی ج 2 ص 55 شود
جَمعِ واژۀ بازی. (ناظم الاطباء). جَمعِ واژۀ باز و بازی، بمعنی طائر شکاری. (منتهی الارب) (آنندراج). بوازی. ابؤز. بؤوز. (منتهی الارب) : و لاتعدو الذئاب علی نعاج و لاتهوی البزاه الی حمام. ؟ (از سندبادنامه ص 35). و لهم (لأهل سیلا) بزاه بیض. (از اخبار الصین و الهند). و رجوع به باز و بازی و صبح الاعشی ج 2 ص 55 شود
گناه و خطا باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (غیاث اللغات) (فرهنگ شعوری). گناه. خطا. تقصیر. (ناظم الاطباء). در پهلوی بچک و در پازند بژه. (حاشیۀ برهان چ معین). اثم. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). حابه. گناه. وزر. حوب. حوبه. جناح. جرم. عصیان. ذنب. مأثم. معصیت. ناشایست. حنث. جریره. سیئه. اصر. نافرمانی. (یادداشت بخط دهخدا) : کس برنداشته ست بدستی دو خربزه ای خون دوستانت بگردن مکن بزه. (منسوب به رودکی). چو فرزند باشد بیابد مزه زبهر مزه دور گردد بزه. فردوسی. ورا از تن خویش باشد بزه بزه کی گزیند کسی بی مزه ؟ فردوسی. ز کار بزه چند یابی مزه بیفکن مزه دور باش از بزه. فردوسی. عجم را شرف بر عرب نهادم هرچند دانستم که اندر آن بزۀ بزرگست. (تاریخ بیهقی ص 172). اگرچه دلم بود از آن بامزه همی کاشتم تخم وزر و بزه. شمسی (یوسف و زلیخا). چنین گفت کای یاوه کاران دزد شما را بزه خوشتر آید ز مزد. شمسی (یوسف و زلیخا). چون بزه خواهی کرد باری بزه بی مزه نباشد. (از قابوسنامه). هرکه مر نفس را بآتش عقل از وبال و بزه بپالاید. ناصرخسرو. سبک بسوی درطاعت خدای گریز اگرچه از بزه بر تو گران شده ست ثقل. ناصرخسرو. در مزرعۀ معصیت و شرّ چو ابلیس تخم بزه و بار بد و برگ وبالی. ناصرخسرو. تو خفته و پشتت ز بزه گشته گرانبار با بار گران خفتن از اخلاق حمار است. ناصرخسرو. اثمهما اکبر من نفعهما... ولیکن بزۀ او از نفع بیشتر است. (نوروزنامه). یک گره را خانها پر غیبت و وزر و بزه یک گره را کنجها پر طاعت و اعمال ماند. سنائی (از انجمن آرا). در آن میانه نام ائمه سنت است که برخوانند وگر نخوانند بزه نباشد و نقصانی نکند. (کتاب النقض ص 468). چون دسته شد خمیده و گنبد فرودرید کم شد مزه بزه نتوان کرد زین فزون. سوزنی. از پی احسنت و زه نفکند خود را در بزه وزبرای کیک را ننهاد آتش در گلیم. سوزنی. هر ضیافتی که اطعمه آن کوتاه مزه بود آن ضیافت سراسر وبال و بزه بود. (سندبادنامه ص 168). از بزه کردنش عجب ماندند بزه گر زین جنایتش خواندند. نظامی. خلق خود را پاک دار از هر مزه تا نیفتی در وبال و در بزه. عطار (از شعوری). چون ببیند نان و سیب و خربزه در مصاف آید مزه و خوف و بزه. مولوی. چون به این نیت خراشم بزّه نیست گر بزخم این روی را پوشیدنیست. مولوی. جمع گردد بر وی آن جمله بزه کو سری بوده ست و ایشان دمغزه. مولوی. این عقوبت مرا در یک نفس بسر آید و بزۀ جاوید بر تو بماند. (گلستان). و بزۀ آن بر من ننوشتند و شما را زیانی نرسید. (گلستان). گفت ای دوستان مرا در این که کردم قصدی نبود بزه بر من متوجه نمی شود. (گلستان). - بزه کار، گناه کار. (یادداشت بخط دهخدا). - بزه کاری، گناهکاری. (یادداشت بخط دهخدا).
گناه و خطا باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (غیاث اللغات) (فرهنگ شعوری). گناه. خطا. تقصیر. (ناظم الاطباء). در پهلوی بَچَک و در پازند بَژَه. (حاشیۀ برهان چ معین). اثم. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). حابه. گناه. وزر. حوب. حوبه. جناح. جرم. عصیان. ذنب. مأثم. معصیت. ناشایست. حنث. جریره. سیئه. اصر. نافرمانی. (یادداشت بخط دهخدا) : کس برنداشته ست بدستی دو خربزه ای خون دوستانْت بگردن مکن بزه. (منسوب به رودکی). چو فرزند باشد بیابد مزه زبهر مزه دور گردد بزه. فردوسی. ورا از تن خویش باشد بزه بزه کی گزیند کسی بی مزه ؟ فردوسی. ز کار بزه چند یابی مزه بیفکن مزه دور باش از بزه. فردوسی. عجم را شرف بر عرب نهادم هرچند دانستم که اندر آن بزۀ بزرگست. (تاریخ بیهقی ص 172). اگرچه دلم بود از آن بامزه همی کاشتم تخم وِزْر و بزه. شمسی (یوسف و زلیخا). چنین گفت کای یاوه کاران دزد شما را بزه خوشتر آید ز مزد. شمسی (یوسف و زلیخا). چون بزه خواهی کرد باری بزه بی مزه نباشد. (از قابوسنامه). هرکه مر نفس را بآتش عقل از وبال و بزه بپالاید. ناصرخسرو. سبک بسوی درطاعت خدای گریز اگرچه از بزه بر تو گران شده ست ثقَل. ناصرخسرو. در مزرعۀ معصیت و شرّ چو ابلیس تخم بزه و بار بد و برگ وبالی. ناصرخسرو. تو خفته و پشتت ز بزه گشته گرانبار با بار گران خفتن از اخلاق حمار است. ناصرخسرو. اثمهما اکبر من نفعهما... ولیکن بزۀ او از نفع بیشتر است. (نوروزنامه). یک گره را خانها پر غیبت و وِزْر و بزه یک گره را کنجها پر طاعت و اعمال ماند. سنائی (از انجمن آرا). در آن میانه نام ائمه سنت است که برخوانند وگر نخوانند بزه نباشد و نقصانی نکند. (کتاب النقض ص 468). چون دسته شد خمیده و گنبد فرودرید کم شد مزه بزه نتوان کرد زین فزون. سوزنی. از پی احسنت و زه نفکند خود را در بزه وزبرای کیک را ننهاد آتش در گلیم. سوزنی. هر ضیافتی که اطعمه آن کوتاه مزه بود آن ضیافت سراسر وبال و بزه بود. (سندبادنامه ص 168). از بزه کردنش عجب ماندند بزه گر زین جنایتش خواندند. نظامی. خلق خود را پاک دار از هر مزه تا نیفتی در وبال و در بزه. عطار (از شعوری). چون ببیند نان و سیب و خربزه در مصاف آید مزه وْ خوف و بزه. مولوی. چون به این نیت خراشم بزّه نیست گر بزخم این روی را پوشیدنیست. مولوی. جمع گردد بر وی آن جمله بزه کو سری بوده ست و ایشان دُمْغَزه. مولوی. این عقوبت مرا در یک نفس بسر آید و بزۀ جاوید بر تو بماند. (گلستان). و بزۀ آن بر من ننوشتند و شما را زیانی نرسید. (گلستان). گفت ای دوستان مرا در این که کردم قصدی نبود بزه بر من متوجه نمی شود. (گلستان). - بزه کار، گناه کار. (یادداشت بخط دهخدا). - بزه کاری، گناهکاری. (یادداشت بخط دهخدا).
گوشه و طرفی از بزمگاه. (برهان) (شرفنامۀ منیری). طرفی و گوشه ای باشد از بزم و مصغر اوست. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). بمعنی بزم، و سیف الله نوشته که ها برای تصغیر است، و در سراج اللغات نوشته گوشه ای از بزم. در اینصورت ’هاء’ برای نسبت است. (غیاث اللغات). گوشۀ بزمگاه است. (فرهنگ شعوری) : در آن بزمۀ خسروانی خرام درافکن می خسروانی بجام. نظامی. رومی و زنگیش چو صبح دورنگ رزمۀ روم داد و بزمۀ زنگ. نظامی. حجله و بزمۀ بزرکاری حجله عودی و بزمه گلناری. نظامی. ارم نقشی از بزمۀ بزم اوست قیامت نموداری از رزم اوست. (همای و همایون خواجوی کرمانی، از شرفنامه و آنندراج)
گوشه و طرفی از بزمگاه. (برهان) (شرفنامۀ منیری). طرفی و گوشه ای باشد از بزم و مصغر اوست. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). بمعنی بزم، و سیف الله نوشته که ها برای تصغیر است، و در سراج اللغات نوشته گوشه ای از بزم. در اینصورت ’هاء’ برای نسبت است. (غیاث اللغات). گوشۀ بزمگاه است. (فرهنگ شعوری) : در آن بزمۀ خسروانی خرام درافکن می خسروانی بجام. نظامی. رومی و زنگیش چو صبح دورنگ رزمۀ روم داد و بزمۀ زنگ. نظامی. حجله و بزمۀ بزرکاری حجله عودی و بزمه گلناری. نظامی. ارم نقشی از بزمۀ بزم اوست قیامت نموداری از رزم اوست. (همای و همایون خواجوی کرمانی، از شرفنامه و آنندراج)
بمعنی وزغه است که چلپاسه باشد. (برهان). وزغه. چلپاسو. کلپاسو، و معرب آن جلباسه است. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). سوسمار. وزغه. ضب. (یادداشت بخط دهخدا)
بمعنی وزغه است که چلپاسه باشد. (برهان). وزغه. چلپاسو. کلپاسو، و معرب آن جلباسه است. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). سوسمار. وزغه. ضب. (یادداشت بخط دهخدا)
دهره را گویند و آن حربه ایست دسته دار و سر آن به داس ماند. و بیشتر مردم دارالمرز درخت بدان اندازند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (ناظم الاطباء). امروز در گیلکی داس درو گویند. (حاشیۀ برهان چ معین). و آنرا تبر گویند و وتور نیز خوانند. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) ، در آوند شراب سوراخ کردن و برآوردن آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سوراخ شدن ظرف شراب و غیر آن. (آنندراج)، پالودن شراب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). صاف کردن شراب. (آنندراج). صافی کردن شراب. (تاج المصادر بیهقی)، یکسو کردن کار و رأی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به انصرام رسانیدن کار. (آنندراج)، بزل داوری و قضائی، قطع آن. فصل آن. (یادداشت بخط دهخدا)، برآمدن دندان نیش شتر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دندان نشتر برآوردن شتر. (آنندراج)، میل زدن و برکشیدن آب از موضعی از تن حیوان. (ذخیرۀ خوارزمشاهی از یادداشت دهخدا) : و اگر آب بسیار بود (در قیلهالماء) صواب آنست که بزل کنند پس داغ کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، {{اسم مصدر}} سختی. (منتهی الارب) (آنندراج). سختی و شدت. (ناظم الاطباء). و منه: امر ذوبزل، ای ذوشده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
دهره را گویند و آن حربه ایست دسته دار و سر آن به داس ماند. و بیشتر مردم دارالمرز درخت بدان اندازند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (ناظم الاطباء). امروز در گیلکی داس درو گویند. (حاشیۀ برهان چ معین). و آنرا تبر گویند و وتور نیز خوانند. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) ، در آوند شراب سوراخ کردن و برآوردن آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سوراخ شدن ظرف شراب و غیر آن. (آنندراج)، پالودن شراب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). صاف کردن شراب. (آنندراج). صافی کردن شراب. (تاج المصادر بیهقی)، یکسو کردن کار و رأی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به انصرام رسانیدن کار. (آنندراج)، بزل داوری و قضائی، قطع آن. فصل آن. (یادداشت بخط دهخدا)، برآمدن دندان نیش شتر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دندان نشتر برآوردن شتر. (آنندراج)، میل زدن و برکشیدن آب از موضعی از تن حیوان. (ذخیرۀ خوارزمشاهی از یادداشت دهخدا) : و اگر آب بسیار بود (در قیلهالماء) صواب آنست که بزل کنند پس داغ کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، {{اِسمِ مَصدَر}} سختی. (منتهی الارب) (آنندراج). سختی و شدت. (ناظم الاطباء). و منه: امر ذوبزل، ای ذوشده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
شهرکی است (به ماوراءالنهر) کم مردم و بسیارکشت وبرزو ایشان را یکی خشک رود است که اندر وی بعضی از سال آب رود و بیشتر آبشان از چاهها و دولابهاست. (حدود العالم). آنرا بزدوه و منسوب بدان را بزدی و بزدوی گویند. قلعۀ مستحکمی است در شش فرسخی نسف. و جمعی از فقهاء بزرگ حنفی بدانجا منسوبند. (از معجم البلدان)
شهرکی است (به ماوراءالنهر) کم مردم و بسیارکشت وبرزو ایشان را یکی خشک رود است که اندر وی بعضی از سال آب رود و بیشتر آبشان از چاهها و دولابهاست. (حدود العالم). آنرا بزدوه و منسوب بدان را بزدی و بزدوی گویند. قلعۀ مستحکمی است در شش فرسخی نسف. و جمعی از فقهاء بزرگ حنفی بدانجا منسوبند. (از معجم البلدان)