جدول جو
جدول جو

معنی بزوفری - جستجوی لغت در جدول جو

بزوفری
(بَ زَ فَ)
ابوالعلاء محمد بن علی. از بزرگان امامیه در بغداد که در زمان مقتدر خلیفۀ عباسی از طرف ابن الفرات وزیر المقتدر عامل واسط شد. و رجوع به خاندان نوبختی تألیف عباس اقبال صص 99-100 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برزفری
تصویر برزفری
(پسرانه)
فریبرز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زوفرا
تصویر زوفرا
انیسون بری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلوری
تصویر بلوری
مانند بلور، تهیه شده از بلور مثلاً ظرف بلوری، کنایه از درخشان مثلاً ساق بلوری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زوفرین
تصویر زوفرین
زرفین، حلقۀ کوچک که به در یا چهارچوب در می کوبند و زنجیر یا چفت را به آن می اندازند، زفرین، زورفین، زلفین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برودری
تصویر برودری
نوعی گلدوزی که در آن بخش میانی نقوش را برمی دارند
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
منسوب به بجوار که محلۀ کبیره ای است در مرو در سمت پایین بلد. (از انساب سمعانی) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَ فَ)
منسوب به مزعفر. زعفرانی. زرد: حصیری آن روز در جبه ای بود زرد و مزعفری. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 168).
خم چو پری گرفته ای یافته صرع و کرده کف
خط معزمان شده برگ زر از مزعفری.
خاقانی (دیوان ص 430)
لغت نامه دهخدا
زرفین در خانه و صندوق را گویند، (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج)، زوفلین، (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)، آهنی که به چهارچوبۀ در کوبند و قفل در آن گذارند و عوام زلفین و زرفین بکسر گویند، (فرهنگ رشیدی)، رزه، مقابل چفت، آهنی که بر درها زنند و حلقه یا چفت در به او درافکنند و قفل برزنند، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
مثل من بود بدین اندر
مثل زوفرین و ازهر خر،
عنصری (یادداشت ایضاً)،
خوی نیکو را حصار خویش کن
وز عنایت بر درش زن زوفرین،
ناصرخسرو (از فرهنگ رشیدی)،
رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
سبزی فروش یا میوه فروش، ای بزرفروش. (ناظم الاطباء). نسبت است به بزور که جمع بزر است و تخم فروش را میرساند. و ابوعبداﷲ احمد بن عبدالرحمان معروف به ابن ابی عرف، بدین نسبت مشهور است. او اهل بغداد و ثقه ای جلیل بود و بسال 297هجری قمری در ماه شوال وفات یافت. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(سَ زَ / زِ)
منسوب به سبزوار از شهرستانهای استان خراسان و بلاد مشهور ایران است. رجوع به سبزوار شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ابوعلی حسن بن محمد بن سهلان خیاط بجواری شیخی صالح بود. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(سَ زَ / زِ)
حاج ملا هادی بن حاج مهدی. عالمی است عامل و حکیمی است کامل از اعاظم فلاسفه و حکمای اسلامی اواخر قرن سیزدهم هجری که صدر متألهین اسلام و قدوۀ متبحرین در حکمت و کلام و در احاطۀ حقایق حکمت بی نظیر و در استکشاف اسرار و دقایق فلسفه بی عدیل بود. اگر افلاطون عصرش بخوانیم روا و اگر ارسطوی دهرش بگوییم بجا است. و در عهد ناصرالدین شاه قاجار چنان بود که ملاصدرا درزمان شاه عباس کبیر. و در فنون شعری نیز بسیار ماهربود و خود را متخلص به اسرار می کرد و گاهی در اصطلاح اهل فضل حاجی یا حاجی سبزواری تعبیر می کنند. و خلاصۀ اواخر زندگانی آن فیلسوف ربانی موافق آنچه از خط خودش نقل شده آنکه در حدود هفت و هشت سالگی شروع به نحو و صرف کرده و در حدود ده سالگی با پدرش بمکه رفته و هنگام مراجعت، پدرش در شیراز وفات یافته، پس عمه زاده اش حاج ملا حسین سبزواری که سالها مقیم مشهد مقدس بوده در انزوا و تقلیل غذا و اجتناب از محرمات و مکروهات و مواظبت بر فرایض و نوافل مراقبت تمام داشته اورا بدان ارض مقدس برده و در تمامی اخلاق فاضله مساهم و مشارک او بود و او نیز اصول و فقه و عربی و علوم نقلیه را از حاج ملا حسین مذکور فراگرفته تا ده سال دیگر بدین منوال میگذراند و بحظوظ وافرۀ علمی و اخلاقی نایل آمده پس بمرام تحصیل معقول و حکمت به اصفهان رفت و هشت سال دیگر در حوزۀ قدیمی ملا اسماعیل اصفهانی و ملا علی نوری بتحصیل فلسفه پرداخت و اساس حکمت اشراق را استوار داشت. پس پنج سال دیگر در خراسان به تدریس فقه و اصول و حکمت پرداخت سپس بزیارت بیت الحرام مشرف شد و بعد از مراجعت در سبزوار مشغول تدریس حکمت بود. حاجی سبزواری علاوه بر دیگر مراتب عالی و علمی و اخلاق فاضلۀ انسانی طبع روان و وقادی نیز داشته و اشعار نغز و طرفه برشتۀ نظم درآورده. او راست:
شورش عشق تو در هیچ سری نیست که نیست
منظرروی تو زیب نظری نیست که نیست
ز فغانم ز فراق رخ و زلفت به فغان
سگ کویت همه شب تا سحری نیست که نیست
نه همین از غم او سینۀ ما صدچاک است
داغ او لاله صفت بر جگری نیست که نیست
موسئی نیست که دعوی ّ اناالحق شنود
ورنه این زمزمه اندر شجری نیست که نیست
چشم ما دیدۀ خفاش بود ورنه ترا
پرتو حسن بدیوار و دری نیست که نیست.
تألیفات سبزواری: 1- اسرار الحکم بپارسی. 2- اصول الدین. 3- اسرار العباده در فقه. 4- الجبر و الاختیار. 5- حاشیه بر اسفار ملاصدرا. 6- حاشیه بر زبدهالاصول شیخ بهایی. 7- حاشیۀ شرح سیوطی بر الفیۀ ابن مالک. 8- حاشیۀ شواهد الربوبیۀ ملاصدرا که در حواشی خود آن کتاب چاپ شده. 9- حاشیۀ مبداء و معاد ملاصدرا که در حواشی خود آن کتاب بچاپ رسیده. 10- حاشیۀ مثنوی ملای رومی که در تهران چاپ شده. 11- حاشیۀ مفتاح (مفاتیح) الغیب که در حاشیۀ خود مفاتیح چاپ شده است. 12- دیوان شعر فارسی که در تهران چاپ شده. 13- شرح اسماء الحسنی که به دعای جوشن کبیر معروف است. 14- شرح دعای صباح حضرت امیرالمؤمنین (ع). 15- شرح غرر الفرائد. 16- شرح اللاّلی المنتظمه. 17- غرر الفرائد که منظومه ای است در حکمت و با لاّلی منتظمه در یک جا چاپ شده و بمنظومۀ سبزواری معروف است. 18- محاکمات در رد شیخیه. 19- مقیاس در فقه. 20- نیراس در فقه. 21- هدایه المسترشدین. وفات او در دهۀ آخر ذیحجه از سال 1289 یا 1290 هجری قمری در سبزوار واقع شد ’لفظ حکیم’ مدت عمرش و جملۀ ’حکیم غریب’ماده تاریخش می باشد، یکی از شاگردانش معروف به روغنی گفته:
اسرار چو از جهان بدر شد
از فرش بعرش ناله سر شد
تاریخ وفاتش ار بپرسند
گویم ’که نمرد زنده تر شد’.
(از ریحانه الادب ج 2 صص 155- 159).
و نیز رجوع به هادی (حاج ملا...) شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
مرگامرگی بز. (یادداشت بخط دهخدا)
لغت نامه دهخدا
شیخ ابراهیم بن فخرالدین عاملی، منسوب به قریۀ بازور، و شاگرد شیخ بهائی است، احوالش در کتاب ’امل الاّمل’ یاد شده، شاعر و ادیب بود و در مشهد درگذشت، او راست ’رحلهالمسافر’ و ’دیوان’، (نجوم السماء صص 69- 70) (ذریعه ج 10 ص 170)، لعب، (دهار)، سرگرمی و کار غیرجدی کردن، سرگرمیهایی چون گوی بازی و چوگان بازی که گاه بقصد تفریح باشد و گاه به منظور پرورش بدن:
تو بایدکه با گوی بازی کنی
نه بر بور کین رزم سازی کنی،
فردوسی،
بازیی میکند این زال که طفلان نکنند
زال را توبه ز دستان بخراسان یابم،
خاقانی،
زود بینی شکسته پیشانی
تو که بازی بسر کنی با قوچ،
سعدی (گلستان)،
نباید که بسیار بازی کنی
که مر قیمت خویش را بشکنی،
سعدی (بوستان)،
پنجه با ساعد سیمین چونیندازی به
با توانای معربد نکنی بازی به،
سعدی،
، زورآزمایی، معاشقه، ملاعبه، (منتهی الارب)، تلعاب، (تاج المصادر بیهقی) :
ورهمی خواهی کنی بازی تو با حوران خلد
پس درین بازار دنیا بوزنه بازی مکن،
سنائی،
گوسفندی دید که با زنی سروبازی میکرد ... گشنی دیدند درراهی با زنی بسروبازی میکرد ... گوسفندی است با زنی بازی میکند ... اگر گوسفندی با زنی بازی کند آن را چه اثر بود، (سندبادنامه ص 81)،
رخ چون لعبتش در دلنوازی
بلعبت باز خود میکرد بازی،
نظامی،
غلام باد صبایم غلام باد صبا
که با کلالۀ جعدت همی کند بازی،
سعدی،
چندانکه نشاط کرد وبازی
در من اثری نکرد و سوزی،
سعدی (هزلیات)،
، عبث، (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب)، میدان داری کردن، تظاهر نمودن:
به ایوان نمانم که بازی کنی
ببازی همی سرفرازی کنی،
فردوسی،
مسجدی کز حرام بر سازی
عاقبت خر در آن کند بازی،
اوحدی،
، حادثه پیش آوردن، واقعه نشان دادن، شعبده و نیرنگ بازی کردن:
بگیتی که داند بجز کردگار
که فردا چه بازی کند روزگار،
فردوسی،
یکی نغز بازی کند روزگار
که بنشاندت پیش آموزگار،
فردوسی،
زین گونه کرد با من بازیها
پرکین دل از جفای فلک زینم،
ناصرخسرو،
- بخون خویش بازی کردن، خود را در مهلکه افکندن، جان بخطر دادن:
آنکه جنگ آرد به خون خویش بازی میکند
روز میدان، و آنکه بگریزد به خون لشکری،
سعدی،
و رجوع به بازی شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
گرفتن بز. بز گرفتن. رجوع به بز گرفتن شود.
لغت نامه دهخدا
(وَ)
این کلمه در معنی حاصل مصدری بکار رود اما نه جداگانه بلکه بصورت ترکیب آید چون:
- بدباوری، دیرباوری، زودباوری، خوش باوری، در معانی بدباور بودن. دیرباور بودن. زودباور بودن. خوش باور بودن و غیره
لغت نامه دهخدا
پازواری، سادات بازواری، طایفه ای از سادات مازندران هستند، پس از آنکه سید زین العابدین بن سید کمال الدین از سادات مازندران در سال 872 هجری قمری به حکومت ساری رسید، این طایفه با او مخالفت کردند و در نتیجۀ جنگهایی که بین سرداران اوو سادات بازواری روی داد، سید زین العابدین پیروز شد، (رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 صص 353- 354 شود)
پازواری، که اهل پازوار مازندران باشد، رجوع به بازواری و پازواری شود
لغت نامه دهخدا
(بُ فَ)
صورت اصلی نام پهلوان باستانی، ’فریبرز’ است که فردوسی برای اقامۀ وزن آنرا قلب کرده است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بْرُ / بُ رُ دِ / دْ)
ترسیمات برجسته بر روی پارچه بوسیلۀ سوزن یا ماشین ایجاد کردن. گلدوزی. قلاب دوزی. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
فرانسوی کجه دوزی گل دوزی ترسیمات برجسته برروی پارچه بوسیله سوزن یا ماشین ایجاد کردن گلدوزی قلاب دوزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موفری
تصویر موفری
بسیاری فراوانی
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی نیامده بیمار با بیمار خور مونث مزور: تزویر شده، نوعی آش که ببیماران دهند. (باگوشت یا بی گوشت) جمع مزورات
فرهنگ لغت هوشیار
حلقه ای باشد که بر چار چوب در و صندوق نصب کنند و چفت یا زنجیر را بدان اندازند، زلف معشوق. توضیح: بعضی این کلمه را زلفین بصیغه تثتیه خوانند ولی باید دانست که اولا زلف در عربی قدیم نیامده و معربست و ثانیا استعمال دوزلفین و زلفینکان از طرف گویندگان رفع شبه میکند. مع هذا گاهی به صیغه تثنیه هم بر خلاف اصل استعمال شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زعفری
تصویر زعفری
کرکمی نجوانی برنگ زعفران زعفرانی
فرهنگ لغت هوشیار
آهو دوستک از گیاهان، انگدان رومی از گیاهان گونه ای از سداب، انگدان رومی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آزوری
تصویر آزوری
طمع حرص ولع، هوی خواهش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زواری
تصویر زواری
بیمار داری، خدمت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بواری
تصویر بواری
بالاج فروش (بلاج بوریا آنندراج)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزودی
تصویر بزودی
زود، با شتاب و سرعت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلوری
تصویر بلوری
مهایی گنیک منسوب به بلور ساخته شده از بلور بلورین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برودری
تصویر برودری
((بُ رُ دِ))
گلدوزی، قلاب دوزی
فرهنگ فارسی معین
زری دوزی، قلاب دوزی، گلدوزی، ملیله دروزی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مزمن و ریشه دار
فرهنگ گویش مازندرانی
مرتعی در حوزهی علمده نوشهر
فرهنگ گویش مازندرانی