جدول جو
جدول جو

معنی بزوشه - جستجوی لغت در جدول جو

بزوشه
(بُزَ / زُو شَ / شِ)
رستنی باشد که آن را بعربی لسان الحمل گویند و تخم آن را بارتنگ خوانند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). خسک. تخمش سرد و خشک است. (نزهه القلوب از یادداشت دهخدا). لسان الحمل و بارتنگ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بزیشه
تصویر بزیشه
اردۀ کنجد، تفالۀ کنجد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بزوشم
تصویر بزوشم
کرک، پشم یا پر بسیار نرم با پرز های نرم و لطیفی که از بن مو های بز می روید و آن ها را با شانه می گیرند و پس از ریسیدن در بافتن پارچه های کرکی به کار می برند و از آن شال و پارچه های لطیف می بافند، گلغر، پت، تبت، تبد، بزشم، بزوش، تفتیک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بزوش
تصویر بزوش
کرک، پشم یا پر بسیار نرم با پرز های نرم و لطیفی که از بن مو های بز می روید و آن ها را با شانه می گیرند و پس از ریسیدن در بافتن پارچه های کرکی به کار می برند و از آن شال و پارچه های لطیف می بافند، گلغر، پت، تبت، تبد، بزشم، بزوشم، تفتیک
فرهنگ فارسی عمید
(بُ)
دهی است جزء دهستان غنی بیگلوی بخش ماه نشان شهرستان زنجان. کوهستانی و سردسیر است و 577 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات، بنشن، انگور، و میوه جات. شغل اهالی زراعت و قالیچه و گلیم و جاجیم بافی است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 2) ، ثفل کنجد روغن کشیده. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
فرانسوا. نقاش فرانسوی. (متولد 1703 میلادی در پاریس و متوفی 1770 میلادی) وی صحنه های شبانی و روستایی یا اساطیری را با خامۀ تزیینی لطف آمیزی تجسم داده است. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بُزْ وَ)
پشم موی و پشم بز را گویند. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) ، رفتار کردن. (یادداشت بخط دهخدا) :
با خلق راه دیگر هزمان میاز تو
یکسان بزی اگر نه ز اصحاب بابکی.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(بْلُ / بِ لُ شِ)
گابریل ژوزف ادگار (1870- 1937 میلادی) ، مستشرق فرانسوی. وی زبانهای عربی و فارسی را در مدرسه السنۀ شرقی پاریس فراگرفت، و از کتابداران نسخه های خطی کتاب خانه ملی پاریس شد. فهرستهای بسیار از نسخه های خطی منتشر کرد. او راست: مدخلی بر تاریخ مغول، مجالس نقاشی نسخه های خطی فارسی کتاب خانه ملی پاریس (4جلد) ، فهرست نسخه های زند و پهلوی و فارسی مربوط به آیین زردشت و طبع قسمتی از جامع التواریخ رشیدی (اوکتای قاآن تا تیمورقاآن). (از دایره المعارف فارسی) ، نشانۀ تیر. (اوبهی)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دهی از دهستان پیوه ژن بخش فریمان شهرستان مشهد. کوهستانی و معتدل است و 797 تن سکنه دارد. آب آن ازقنات و محصول آن غلات و میوه جات و شغل اهالی زراعت وراه آن مالرو است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9) ، کودک ظریف و ملیح، مرد ظریف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
- قصر بزیع، قصری ظریف، و فی الحدیث: مررت بقصر مشید بزیع. قال صاحب النهایه: البزیع، الظریف من الناس. شبه القصر به لحسنه و کماله. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُزْ وَ)
پشم بز. (ناظم الاطباء) (مجمعالفرس). و در فرهنگ بزشم آورده (بحذف واو، بوزن گذشت) بمعنی پشم نرمی که در تحت موی بز می باشد و این بیت شیخ سعدی را مثال آورده:
یارم ز سفر آمد دیدم که بزشم آورد
چون نیک نگه کردم میش آمدو پشم آورد.
(مجمعالفرس).
موی و پشم بز را گویند. (برهان). مرعزی. (السامی). مرعز. مرعزا. مرعز. پت. (یادداشت بخط دهخدا). و رجوع به بزپشم شود
لغت نامه دهخدا
(بُ نَ / نِ)
بلغت زند و پازند بمعنی زانو باشد که بعربی رکبه خوانند. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). بلغت زند، رکبه. زانو. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ شَ / شِ)
آرد کنجد. (برهان) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری).
لغت نامه دهخدا
تصویری از بزوشم
تصویر بزوشم
موی و پشم بر کرک بر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزوش
تصویر بزوش
موی و پشم بر کرک بر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزیشه
تصویر بزیشه
تفاله کنجد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزیشه
تصویر بزیشه
((بَ یا بُ شِ))
تفاله کنجد
فرهنگ فارسی معین
بنشه
فرهنگ گویش مازندرانی
تیراندازی کن، پرتاب کن، بازکن، باشد، باش (در کتول)
فرهنگ گویش مازندرانی