جدول جو
جدول جو

معنی بزهش - جستجوی لغت در جدول جو

بزهش
(بُ هَِ)
بمعنی مقابله باشد که در برابر مقارنه است. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بهش
تصویر بهش
مقل، صمغ درختی به همین نام با طعمی تلخ که مصرف دارویی دارد، خشل، مقل ازرق، مقل مکی، مقل عربی، مقل یهود، وقل، وقل، راحة الاسد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بزه
تصویر بزه
خطا، جرم، عمل غیر قانونی، گناه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بزوش
تصویر بزوش
کرک، پشم یا پر بسیار نرم با پرز های نرم و لطیفی که از بن مو های بز می روید و آن ها را با شانه می گیرند و پس از ریسیدن در بافتن پارچه های کرکی به کار می برند و از آن شال و پارچه های لطیف می بافند، گلغر، پت، تبت، تبد، بزشم، بزوشم، تفتیک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زهش
تصویر زهش
زایش، تراوش. زهیدن
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
مقل تازه را نامند. (از تحفۀ حکیم مؤمن). میوۀ درختی است که صمغ آنرا مقل گویند وقتی که تر و تازه باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). مقل تر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). زلفنج. رطب المقل. (ابن البیطار). میوۀ درختی که صمغ آن مقل است. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
حجاز است بدان جهت که مقل آنجا می روید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بلاد حبش (بهش ؟) حجاز باشد زیرا که میوۀ مقل در وی بسیار می شود. (آنندراج). منه ’ان اباموسی لم یکن من اهل البهش’، ای الحجاز. (اقرب الموارد). منه الحدیث ’انه قال لرجل من اهل البهش انت’، ای من اهل الحجاز انت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
رجل بهش، مرد هشاش بشاش. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(بِ هَُ)
مخفف بهوش:
چو پاک آفریدت بهش باش پاک
که ننگست ناپاک رفتن بخاک.
سعدی.
اگردر جوانی زدی دست و پای
در ایام پیری بهش باش و رای.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ / زِ)
گناه و خطا باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (غیاث اللغات) (فرهنگ شعوری). گناه. خطا. تقصیر. (ناظم الاطباء). در پهلوی بچک و در پازند بژه. (حاشیۀ برهان چ معین). اثم. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). حابه. گناه. وزر. حوب. حوبه. جناح. جرم. عصیان. ذنب. مأثم. معصیت. ناشایست. حنث. جریره. سیئه. اصر. نافرمانی. (یادداشت بخط دهخدا) :
کس برنداشته ست بدستی دو خربزه
ای خون دوستانت بگردن مکن بزه.
(منسوب به رودکی).
چو فرزند باشد بیابد مزه
زبهر مزه دور گردد بزه.
فردوسی.
ورا از تن خویش باشد بزه
بزه کی گزیند کسی بی مزه ؟
فردوسی.
ز کار بزه چند یابی مزه
بیفکن مزه دور باش از بزه.
فردوسی.
عجم را شرف بر عرب نهادم هرچند دانستم که اندر آن بزۀ بزرگست. (تاریخ بیهقی ص 172).
اگرچه دلم بود از آن بامزه
همی کاشتم تخم وزر و بزه.
شمسی (یوسف و زلیخا).
چنین گفت کای یاوه کاران دزد
شما را بزه خوشتر آید ز مزد.
شمسی (یوسف و زلیخا).
چون بزه خواهی کرد باری بزه بی مزه نباشد. (از قابوسنامه).
هرکه مر نفس را بآتش عقل
از وبال و بزه بپالاید.
ناصرخسرو.
سبک بسوی درطاعت خدای گریز
اگرچه از بزه بر تو گران شده ست ثقل.
ناصرخسرو.
در مزرعۀ معصیت و شرّ چو ابلیس
تخم بزه و بار بد و برگ وبالی.
ناصرخسرو.
تو خفته و پشتت ز بزه گشته گرانبار
با بار گران خفتن از اخلاق حمار است.
ناصرخسرو.
اثمهما اکبر من نفعهما... ولیکن بزۀ او از نفع بیشتر است. (نوروزنامه).
یک گره را خانها پر غیبت و وزر و بزه
یک گره را کنجها پر طاعت و اعمال ماند.
سنائی (از انجمن آرا).
در آن میانه نام ائمه سنت است که برخوانند وگر نخوانند بزه نباشد و نقصانی نکند. (کتاب النقض ص 468).
چون دسته شد خمیده و گنبد فرودرید
کم شد مزه بزه نتوان کرد زین فزون.
سوزنی.
از پی احسنت و زه نفکند خود را در بزه
وزبرای کیک را ننهاد آتش در گلیم.
سوزنی.
هر ضیافتی که اطعمه آن کوتاه مزه بود آن ضیافت سراسر وبال و بزه بود. (سندبادنامه ص 168).
از بزه کردنش عجب ماندند
بزه گر زین جنایتش خواندند.
نظامی.
خلق خود را پاک دار از هر مزه
تا نیفتی در وبال و در بزه.
عطار (از شعوری).
چون ببیند نان و سیب و خربزه
در مصاف آید مزه و خوف و بزه.
مولوی.
چون به این نیت خراشم بزّه نیست
گر بزخم این روی را پوشیدنیست.
مولوی.
جمع گردد بر وی آن جمله بزه
کو سری بوده ست و ایشان دمغزه.
مولوی.
این عقوبت مرا در یک نفس بسر آید و بزۀ جاوید بر تو بماند. (گلستان). و بزۀ آن بر من ننوشتند و شما را زیانی نرسید. (گلستان). گفت ای دوستان مرا در این که کردم قصدی نبود بزه بر من متوجه نمی شود. (گلستان).
- بزه کار، گناه کار. (یادداشت بخط دهخدا).
- بزه کاری، گناهکاری. (یادداشت بخط دهخدا).
لغت نامه دهخدا
(بُ زَ / زِ)
زمین پشته. (شرفنامۀ منیری) (برهان) :
الا تا زمی از کوه پدید است و ره از سد
بکوه اندر شخ ّ است و بزه بر شخ و راود.
عسجدی.
لغت نامه دهخدا
(بِزْ زَ)
سلاح و هیئت، یقال: هو حسن البزه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جامۀ خلعت و سلاح. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی). شاره. لبسه. (یادداشت بخط دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بَ زِ)
عمل بزیدن. وزش. (یادداشت بخط دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بُ غُ)
لقب یکی از اولیأالله است، و طایفۀ ایشان را بزغشیه خوانند. (برهان). شیخ نجیب الدین علی بن بزغش. رجوع به نجیب الدین در همین لغت نامه و شدالازار و نفحات الانس و از سعدی تا جامی شود
لغت نامه دهخدا
(بُ قُ)
بزقوش. اتابک. از امرای کرمان. وجه تسمیۀ او را بدین لقب چنین گفته اند: بزقوش از آن میگویند که مکاشفان ایشان را ببازی سفید در عالم ملکوت دیده اند و بزبان ترک به این لقب و اسم مشهور شده اند. و بعضی گویند که بزغوج مشهورند و وجه تسمیۀ او به این آنست که هر روز یک سر سبز و یک غوچ از کده می آمدند و مطبخ ایشان می رفتند. (از حواشی تاریخ کرمان ص 465). و رجوع به تاریخ افضل شود
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
که هوش دارد. هوشمند. خردمند. عاقل:
جهاندار پور سیاوش منم
ز تخم کیان شاه باهش منم.
فردوسی.
که باشند دانا و دانش پذیر
سراینده و باهش و یادگیر.
فردوسی.
بخندد برین بر خردمند مرد
تو گر باهشی گرد یزدان بگرد.
فردوسی.
وزان پس بکشتش بباران تیر
تو گر باهشی راه مزدک مگیر.
فردوسی.
و رجوع به هوش شود
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
مخفف بیهوش. بیفکر. دیوانه. بیشعور. ناتوان. بی خرد:
دیوانگان بیهشمان خوانند
دیوانگان نه ایم که مستانیم.
رودکی.
یکی کودکی خرد چون بیهشان
ز کار گذشته چه دارد نشان.
فردوسی.
بپیچاند آن را که خود پرورد
اگر بیهش است و اگر باخرد.
فردوسی.
برآمد یکی نعره زان سرکشان
در آن خیره شد شاه چون بی هشان.
(گرشاسب نامه ص 228).
این یکی دیو است بی تمییز و هوش
خیرکی بیند ز بیهش هوشمند.
ناصرخسرو.
گرچه تو ز پیغمبری و چون تو
با عقل و سخن بیهشی و شیدا.
ناصرخسرو.
مردمان چون کودکان بیهشند
وین دبیرستان علمست از حساب.
ناصرخسرو.
سپس بیهشان دهر مرو
گر نخوردی تو همچو ایشان بنگ.
ناصرخسرو.
این ده که حصار بیهشان است
اقطاع ده زبان کشانست.
نظامی.
خرقه بگیر و می بده باده بیار و غم ببر
بیخبر است و غافل از لذت عیش بیهشان.
سعدی.
، بیخود. بیهوش. ازهوش بشده. ازخودرفته. مغمی:
بفرمود تا روزبانان کشان
مر او را کشیدند چون بیهشان.
فردوسی.
ز خسرو ندیدند جایی نشان
ز ره بازگشتند چون بیهشان.
فردوسی.
بر این گونه بیهش بیفتاد و پست
همه خلق را دل بر اوبربخست.
فردوسی.
بیهشی خسته دید افتاده
چون کسی زخم خورده جانداده.
نظامی.
رجوع به بیهوش شود.
- داروی بیهشان، داروی بیهوشان. بیهوشانه:
بیا ساقی از می نشان ده مرا
وز آن داروی بیهشان ده مرا.
نظامی.
رجوع به داروی بیهوشی و بیهوشانه و بیهوش دارو شود
لغت نامه دهخدا
(بُزْ وَ)
پشم موی و پشم بز را گویند. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) ، رفتار کردن. (یادداشت بخط دهخدا) :
با خلق راه دیگر هزمان میاز تو
یکسان بزی اگر نه ز اصحاب بابکی.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(نَنْ)
کشندۀ بز. آنکه بز بکشد. قصاب: در خدمت شیخ ابوالعباس قصاب بود از ایشان کرامات طلبیدند. فرمودند من بزکشی ام بس این چندین خلق بر من جمع آمده اند. (انیس الطالبین ص 74)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بزکش
تصویر بزکش
آنکه بز کشد، قصاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیهش
تصویر بیهش
دیوانه، بیشعور، ناتوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باهش
تصویر باهش
هوشمند، خردمند، عاقل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زهش
تصویر زهش
تولد، زائیده شدن، زایش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزه
تصویر بزه
خطا، جرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزوش
تصویر بزوش
موی و پشم بر کرک بر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهش
تصویر بهش
((بَ))
مرد خندان و گشاده رو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بزه
تصویر بزه
((بُ زَ یا زِ))
زمین پشته پشته و ناهموار، میوه خوشبوی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بزه
تصویر بزه
((بِ زِ))
گناه و خطا، جرم
فرهنگ فارسی معین
اثم، خطا، خطیئه، ذنب، گناه، معصیت
متضاد: ثواب، تقصیر، جرم، جنایت، حیف، جور، ستم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
امر زاییدن که بیشتر استعمال مجازی دارد بزا و به دنیا آور
فرهنگ گویش مازندرانی