جدول جو
جدول جو

معنی بزمزه - جستجوی لغت در جدول جو

بزمزه
(بُ مَ زَ / زِ)
سوسمار که بعربی ضب گویند. (فرهنگ ضیاء). از جنس چلپاسه است که بزرگ شود. گویند بزیر بز آید و پستان او را بمکد و بعد از خوردن شیر سم او در بز اثر کند. معنی این اسم مکندۀ بز است چه مزیدن مکیدن است. وبزمجه تبدیل آنست. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بزمه
تصویر بزمه
گوشه ای از بزمگاه، قسمتی از مجلس عیش و عشرت، برای مثال ارم نقشی از بزمۀ بزم اوست / قیامت نموداری از رزم اوست (خواجوی کرمانی - لغتنامه - بزمه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزمزه
تصویر مزمزه
مزه کردن، چشیدن مزۀ چیزی
مزمزه کردن: چشیدن اندکی از چیزی برای دانستن مزۀ آن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بامزه
تصویر بامزه
خوشمزه، لذیذ، دارای طعم خوش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدمزه
تصویر بدمزه
بدطعم، آنچه مزۀ بد داشته باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بزمجه
تصویر بزمجه
نوعی سوسمار بزرگ، چلپاسه، کودک یا جوان شلوغ و پر سر و صدا
فرهنگ فارسی عمید
(بُ مَ جَ / جِ)
حیوانی قدری از سوسمار بزرگتر. کرتن کله. بزمژه. (یادداشت بخط دهخدا). پژمژه. سوسمار. (فرهنگ فارسی معین).
- بزمجۀ آبی، کروکدیل. (یادداشت بخط دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ)
یک بار خوردن. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). خوردن یک بار در شبانروزی. (از مهذب الاسماء نسخۀ خطی).
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ / مِ)
گوشه و طرفی از بزمگاه. (برهان) (شرفنامۀ منیری). طرفی و گوشه ای باشد از بزم و مصغر اوست. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). بمعنی بزم، و سیف الله نوشته که ها برای تصغیر است، و در سراج اللغات نوشته گوشه ای از بزم. در اینصورت ’هاء’ برای نسبت است. (غیاث اللغات). گوشۀ بزمگاه است. (فرهنگ شعوری) :
در آن بزمۀ خسروانی خرام
درافکن می خسروانی بجام.
نظامی.
رومی و زنگیش چو صبح دورنگ
رزمۀ روم داد و بزمۀ زنگ.
نظامی.
حجله و بزمۀ بزرکاری
حجله عودی و بزمه گلناری.
نظامی.
ارم نقشی از بزمۀ بزم اوست
قیامت نموداری از رزم اوست.
(همای و همایون خواجوی کرمانی، از شرفنامه و آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
جنبانیدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- مزمزه کردن، حرکت دادن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ زَ / زِ)
در تداول عامه، جراحت فراوان. زخم بسیار.
- زخم و زیلی، زخمی. زخمین. زخمی پر از زخم. پر از جراحت. زخمگین و زخمالو
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ زَ / زِ / بَ مَزْ زَ / زِ)
بدطعم. (ناظم الاطباء). کریه الطعم. (یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(بِ زَ)
جامه و متاع فروشی. شغل بزاز. (ناظم الاطباء). بزازت
لغت نامه دهخدا
(اِ)
سخت راندن و شتافتن.
لغت نامه دهخدا
اسم فارسی ورل است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(اِ شَ)
تکبر کردن. (از ناظم الاطباء). بزرگی کردن. تکبر. (یادداشت بخط دهخدا) ، نام مردی بهمان ناحیت. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ گَهْ)
بزمگاه. مجلس سور. مجلس طرب و مهمانی. مجلس شراب و طرب:
به گشتاسب گفت آنگه اسفندیار
که در بزمگه این مکن خواستار.
فردوسی.
شوم بزمگه شان ببینم ز دور
که تورانیان چون بسیجند سور.
فردوسی.
چو زین بزمگه آگهی یافتم
سوی گیو گودرز بشتافتم.
فردوسی.
بگنجور گفت آن کلاه پدر
که در بزمگه برنهادی بسر
درین بزمگه بر تو فرخ کند
ثنا گفتن فرخی کردگار.
فرخی.
ایا برزمگه اندرچو ببر شورانگیز
ایا ببزمگه اندر چو ابر گوهربار.
فرخی.
ملک باید که اندر رزمگه لشکرشکن باشد
ملک باید که اندر بزمگه گوهرفشان باشد.
فرخی.
در این بزمگه شادی آراستند
مهان را بخواندند و می خواستند.
اسدی.
یکی بزمگه بود گفتی ز رزم
دلیران در او باده خواران بزم.
(گرشاسب نامه ص 128).
وز بر آن بارگاه بزمگهی بود خوش
حوروشی اندر آن غیرت حور جنان.
خاقانی.
وآنچه در بزمگه حریفانند
رخ ز می گلستان کنند همه.
خاقانی.
چو زین بزمگه بازپرداختم
شکرریز بزمی دگرساختم.
نظامی.
ز رخ بند برقع برانداختش
در آن بزمگه برد و بنواختش.
نظامی.
وز آن پس رسم شاهان شد که پیوست
بود در بزمگه شان تیغ در دست.
نظامی.
بسا خودنمایان بیهوده گوی
که باشند در بزمگه رزمجوی.
امیرخسرو.
یاد باد آنکه در آن بزمگه خلق و ادب
آنکه او خندۀ مستانه زدی صهبا بود.
حافظ.
حدیث توبه در این بزمگه مگو حافظ
که ساقیان کمان ابرویت زنند به تیر.
حافظ.
گداچرا نزند لاف سلطنت امروز
که خیمه سایۀ ابر است و بزمگه لب کشت.
حافظ.
و رجوع به بزم و بزمگاه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ زَ / زِ)
دارای طعم خوش. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). و لذیذ. خوش مزه. خوشگوار. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). صاحب طعم. که طعم خوش دارد. خوش طعم:
جیحون خوش است و بامزه و دریا
از ناخوشی و زهر چو طاعونست.
ناصرخسرو.
لغت نامه دهخدا
(بِ مَ زَ / زِ)
بامزه. خوش مزه. لذیذ. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بزمگه
تصویر بزمگه
مجلس سور، بزمگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزمزه
تصویر مزمزه
چشیدن چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزمه
تصویر بزمه
گوشه ای از بزمگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدمزه
تصویر بدمزه
بدطعم، چیزی که گوارا نباشد
فرهنگ لغت هوشیار
سنگی مدور و طولانی تراشیده که آنرا بر بام خانه غلطانند تا سطح بام سخت و محکم شود بام غلطان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزمجه
تصویر بزمجه
سوسمار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزمزه
تصویر مزمزه
((مَ مَ زِ))
چشیدن مزه چیزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بزمجه
تصویر بزمجه
((بُ مَ جِّ))
سوسمار
فرهنگ فارسی معین
بدطعم
متضاد: خوش طعم، خوش مزه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خوش طعم، خوشمزه، لذیذ
متضاد: بی مزه، دلچسب، ملیح، نمکین
متضاد: بی نمک، سرد، شیرین
متضاد: بی نمک، خوش صحبت، خوش محضر، شوخ طبع، خنده دار، شیرین حرکات
متضاد: بارد، بی مزه، یخ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چشیدن، چشش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خوش مزه
فرهنگ گویش مازندرانی