جدول جو
جدول جو

معنی بزق - جستجوی لغت در جدول جو

بزق
(اِ دَ)
خدو انداختن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خیو بیفکندن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). بسق. بصک. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
بزق
(بِ)
دهی است از دهستان بالارخ بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه، در 17هزارگزی شمال باختر کدکن سر راه مالرو کدکن به آستایش. سکنۀ آن 290 تن. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
بزق
خیو افکندن تف انداختن گلیزیدن
تصویری از بزق
تصویر بزق
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(بُ قَ دَ)
جبان. ترسو. بزدل. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دهی است از دهستان تحت جلگۀ بخش فدیشۀ شهرستان نیشابور. سکنه 377 تن. آب آن از قنات و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ بزقه: و یکون فیه (فی شنج) حیوان لزج علی شکل البزقات یسمی الحلزون. (یادداشت بخط دهخدا) ، کارهای سخت، رأی نیکو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، حظه بزلاء، امری که فاصل حق و باطل باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ قُ)
همان ابزقباد است که نام طسوجی است میان بصره و واسط. رجوع به ابزقباد در همین لغت نامه و معجم البلدان و مرآت البلدان ج 1 ص 199 شود
لغت نامه دهخدا
(بُ قُ)
دهی از دهستان ابقورات بخش حومه شهرستان بیرجند. سکنه 690 تن. آب آن از قنات و محصول آن غلات، زعفران و عناب و شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه بافی است. از کلاته عبدالله میتوان ماشین برد. مزرعۀ ده نوک، تزوک، تک لون جزء این ده است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9) ، هر مجلس عموماً. (آنندراج) محفل و انجمن. (ناظم الاطباء). مجلس. (یادداشت دهخدا). صاحب آنندراج گوید: بزمخفف آن و دلفروز و نامور از صفات او و با لفظ چیدن و کشیدن و نهادن و آراستن و کردن و ساختن و انداختن و درهم شکستن و برهم خوردن و برهم زدن و بر یکدیگر زدن مستعمل است. شواهد ذیل به معنی مطلق مجلس و مجلس بزم هر دو ایهام دارد:
برآشفت با نامداران تور
که این دشت جنگ است یا بزم سور؟
فردوسی.
خوش آن روز کاندرگلستان بدیم
ببزم سرافراز دستان بدیم.
فردوسی.
چنان بد که هر شب ز گردان هزار
ببزم آمدندی بر شهریار.
فردوسی.
بزم دو جمشید مقامی که دید
جای دو شمشیر نیامی که دید؟
(از العراضه).
نبردم و نبرم جز ببزم شاه سجود
نکردم و نکنم جز بصدر خواجه ایاب.
خاقانی.
ببزم احمد و جلاب خاص و خلق خواص
بسی ستارۀ پاکش گذشته بر جلاب.
خاقانی.
این منم یارب که در بزم چنین اسکندری
چشمۀ حیوانم از لفظ و لسان افشانده اند.
خاقانی.
زمین را بوسه ده در بزم شاهی
که دارد بر ثریا بارگاهی.
نظامی.
کو کریمی که ببزم کرمش غمزده ای
جرعه ای درکشد و دفع خماری بکند.
حافظ (از شرفنامۀ منیری).
در رزم بدست آرد در بزم ببخشد
ملکی بسواری و جهانی بسوءالی
عادلتر و عالمتر از او هیچ ملک نیست
الا ملک العرش تبارک و تعالی.
سخا را نه مثل تو مظهر بود
که در بزم تو زهره مزهر بود
زند گر ببزم تو زهره کران
نباشد ورا هیچگه سر گران
سپاهت چنان شاد باشد برزم
که طبع همه اهل معنی به بزم.
؟ (از شرفنامۀ منیری).
، خیمه و سراپرده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ چِ)
ده کوچکی از دهستان القورات بخش حومه شهرستان بیرجند. محلی کوهستانی و معتدل و سکنۀ آن 12 تن است. آب آن از قنات و محصول آن غلات و لبنیات و شغل اهالی آن زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(بُ چِ)
دهی از دهستان القورات بخش حومه شهرستان بیرجند. محلی کوهستانی و معتدل است و سکنۀ آن 105 تن. آب آن از قنات و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(بُ قُرْ مَ / مِ)
قورمه که از گوشت بز کنند. رجوع به قورمه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ زَ)
پری زده. (منتهی الارب). این کلمه معرب است. (از اقرب الموارد). معرب شبزده. (محیط المحیط). پری زده و کسی که بواسطۀ مس شیطان و پری دیوانه شده باشد. (ناظم الاطباء). دیوگرفته. پری دار. جنی. جن زده
لغت نامه دهخدا
(اِ)
خدو انداختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ قُ)
بزقوش. اتابک. از امرای کرمان. وجه تسمیۀ او را بدین لقب چنین گفته اند: بزقوش از آن میگویند که مکاشفان ایشان را ببازی سفید در عالم ملکوت دیده اند و بزبان ترک به این لقب و اسم مشهور شده اند. و بعضی گویند که بزغوج مشهورند و وجه تسمیۀ او به این آنست که هر روز یک سر سبز و یک غوچ از کده می آمدند و مطبخ ایشان می رفتند. (از حواشی تاریخ کرمان ص 465). و رجوع به تاریخ افضل شود
لغت نامه دهخدا
ج، بزقات. رجوع به بزقات شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بشق
تصویر بشق
با چوبدست زدن، تیز نگریستن، باز ماند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزر
تصویر بزر
تخم زراعت، دانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزاق
تصویر بزاق
آب دهان که از شش غده زیر ربان ترشح میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بصق
تصویر بصق
تف کردن، خوار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلق
تصویر بلق
در بگشادن، واگشادن در
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بثق
تصویر بثق
سر چشمه، رود کنار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بتق
تصویر بتق
پارسی تازی شده بوته بوته زرگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزغ
تصویر بزغ
برآمدن آفتاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزع
تصویر بزع
نشتر زدن نیش زدن: دندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازق
تصویر ازق
تنگی، تنگ گردیدن، تنگ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
آرایش بانوان بز کوچک بز کوچک زینت و آرایش عموما و آرایش زنان خصوصا توالت. برکوچک بزیچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزل
تصویر بزل
شکافتن چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزم
تصویر بزم
مجلس شراب و جشن ومهمانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزن
تصویر بزن
دلاور، شجاع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزو
تصویر بزو
قهر کردن، گردنکشی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزه
تصویر بزه
خطا، جرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسق
تصویر بسق
خیو افکندن تف انداختن گلیزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخق
تصویر بخق
پیس چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزم
تصویر بزم
ضیافت
فرهنگ واژه فارسی سره
خوردن غیرمؤدبانه، تعجیل در صرف غذا و بلعیدن آن
فرهنگ گویش مازندرانی