جدول جو
جدول جو

معنی بریانک - جستجوی لغت در جدول جو

بریانک
(بِ نَ)
دهی است جزء دهستان غار بخش ری شهرستان تهران. سکنۀ آن 100 تن. آب آن از قنات و محصول آن غلات وصیفی و انگور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
بریانک
(بِرْ نَ)
مصغر بریان.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برژانگ
تصویر برژانگ
(دخترانه)
مژه (نگارش کردی: برژانگ)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برسیان
تصویر برسیان
(پسرانه)
نام گیاهی است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برلیان
تصویر برلیان
(دخترانه)
الماس تراش داده شده که درخشش و زیبایی خاصی دارد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ارمانک
تصویر ارمانک
(پسرانه)
یکی از دو شاهزاده پارسایی که تصمیم گرفتند آشپز دربار ضحاک شوند تا بتوانند یکی از دو جوانی را که هر روز برای غذای ماران ضحاک کشته می شدند برهانند، از شخصیتهای شاهنامه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آریانا
تصویر آریانا
(دخترانه)
منسوب به نژاد و قوم آرین یا آریایی، نامی که جغرافی دانان یونانی به قسمتی از ایران یعنی سرزمین آریایی ها داده بودند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بریان
تصویر بریان
(پسرانه)
گذر آب یا باد (نگارش کردی: بهریان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برتاشک
تصویر برتاشک
بومادران، گیاهی خودرو با شاخه های باریک، برگ های ریز بریده و گل های سفید یا زرد چتری که مصرف دارویی دارد، قیصوم، بوماران، فاخور، ژابیژ، علف هزاربرگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برلیان
تصویر برلیان
درخشان، درخشنده، براق، شفاف، الماس بی رنگ و شفاف، الماس درشت و گران بها که برای درخشش بیشتر آن را تراش داده اند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برسیان
تصویر برسیان
گیاهی فاقد شکوفه و گل که در حوالی کوفه می روید، عشقه، سیان، پرسیان، پرشیان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیانک
تصویر بیانک
نوعی نی که از آن بوریا می بافتند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بریان
تصویر بریان
برشته، کباب شده، کنایه از بسیار ناراحت، مضطرب و ناآرام
بریان کردن: تف دادن، کباب کردن
فرهنگ فارسی عمید
(بِرْ)
صفت بیان حالت از مصدر بریشتن و برشتن. در حال برشتگی. برشته. (آنندراج). کباب شده و پخته شده. (ناظم الاطباء). پخته بر آتش. حنیذ. شواء. شوی ّ. محاش. مشوی ّ. مشویّه:
ز دردش همه ساله گریان بدند
چو بر آتش تیز بریان بدند.
فردوسی.
همی دانم که گر فربه شود سگ
نه خامم خورد شاید زو نه بریان.
ناصرخسرو.
زامر حق وابکوا کثیراً خوانده ای
چون سر بریان چه خندان مانده ای.
مولوی.
بر خوان عنکبوت که بریان مگس بود
شهپرّجبرئیل مگس راست آرزوی.
سعدی.
صاحب دعوت گفت ای یار زمانی توقف کن که پرستارانم کوفته بریان همی سازند. (گلستان). صلیقه، گوشت بریان پخته. مدمشق، گوشت بریان نیم پخته. (منتهی الارب).
- ماهی بریان، ماهی برشته:
وقت را از ماهی بریان چرخ
روز نو را میهمان کردآفتاب.
خاقانی.
در حریم کعبۀ جان محرمان الیاس وار
علم خضر و چشمۀ ماهی ّ بریان دیده اند.
خاقانی.
- مرغ بریان، مرغ برشته و تف داده. خلاف آب پز:
کجا ماه آذر بد و روز دی
گه آتش و مرغ بریان و می.
فردوسی.
بیک تیر پرتاب بر، خوان نهاد
برو برّه و مرغ بریان نهاد.
فردوسی.
چو تاریک شد میزبان رفت نرم
یکی مرغ بریان بیاورد گرم.
فردوسی.
مرغ بریان به چشم مردم سیر
کمتر از برگ ترّه بر خوان است.
سعدی.
لغت نامه دهخدا
(بُ نَ)
برینه. قاچ. (یادداشت دهخدا). برین. رجوع به برین و برینه شود، غلام سبک روح در سفر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بزبز. (منتهی الارب). رجوع به بزبز شود
لغت نامه دهخدا
(بْریا/ بِ)
آریستید. سیاستمدار فرانسوی (1862-1932 میلادی). وی خطیبی ماهر بودو یازده بار نخست وزیر و وزیر امور خارجه شد. او طرفدار سیاست آشتی با آلمان بود. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بْریا /بِ)
شهری در اتحاد جماهیر شوروی (روسیه) دارای 206هزار تن سکنه. این شهر مرکز صنعتی است و جنگ بزرگ آلمان و شوروی بسال 1941 میلادی در آنجا وقوع یافت. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بِرْ)
منسوب به بریان. رجوع به بریان شود.
لغت نامه دهخدا
(بُ ری یا نَ)
شهری به اندلس در شرقی قرطبه از اعمال بلنسیه. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
(نَ)
کرفس بستانی. (آنندراج). یک قسم گیاهی که جعفری نیز گویند. (ناظم الاطباء) ، و گاه بر سر اسمی درآید و قید مرکب سازد: بی شک. بی گفتگو. (فرهنگ فارسی معین). این کلمه با اسم و فعل و ضمایر و کلمات دیگر ترکیب شود: بی آب. بی آبرو. بی آرام. بی آزار. بی آزرم. بی آفرین. بی آگهی. بی آهو. بی اتفاق. بی اثر. بی اجر. بی اجل. بی احترام. بی احتیاج. بی احتیاط. بی اختیار. بی ادب. بی ادراک. بی ارج. بی ارز. بی ارزش. بی اساس. بی استعداد. بی اسم و رسم. بی اشتها. بی اصل. بی اطلاع. بی اعتبار. بی اعتدال. بی اعتقاد. بی اعتماد. بی اعتنا. بی اعراب. بی اغراق. بی افاده. بی اقبال. بی اقتباس. بی التفات. بی اتفاق. بی امان. بی امتیاز. بی امید. بی انباز. بی انتظار. بی انتها. بی انجام. بی انجمن. بی انداختن. بی انداز. بی اندازه. بی اندام. بی انده. بی اندوه. بی اندیشه. بی انصاف. بی انضباط. بی اولاد. بی اهمیت. بی ایمان. بی باب. بی بار. بی باران. بی بازارگرمی. بی باعث و بانی. بی باک. بی باکانه. بی بال. بی بال و پر. بی بام. بی بدیل. بی بر. بی برادر. بی برکت. بی برگ. بی برگشت. بی برگ و نوا. بی برو برگرد. بی بروبوم. بی بر و بیا. بی برهان. بی بصارت. بی بصر. بی بصیرت. بی بضاعت. بی بقا. بی بلا. بی بن. بی بند. بی بندوبار. بی بندوبست. بی بنه. بی بنیاد. بی بنیه. بی بو. بی بوی. بی بها. بی بهره. بی بیم. بی پا. بی پاوپر. بی پاورقی. بی پدر. بی پرده. بی پرستار. بی پروا. بی پروپا. بی پزشک. بی پشت. بی پناه. بی پول. بی پیر. بی تاب. بی تاج و تخت. بی تاروپود. بی تأمل. بی تبعیض. بی تتبع. بی تجانس. بی تجربه. بی تحاشی. بی تخلف. بی تدبیر. بی تربیت. بی ترتیب. بی ترحم. بی تردید. بی ترس. بی ترس و لرز. بی تعارف. بی تعصب. بی تعصبی. بی تعلل. بی تغییر. بی تفاوت. بی تقریب. بی تقصیر. بی تکلف. بی تماشا. بی تن. بی تناسب. بی توان. بی توبه. بی توش. بی توش و توان. بی توشه. بی توقف. بی تیمار. بی ثبات. بی ثمر. بیجا. بی جان. بی جفت. بی جنگ. بی جواب. بی جهت. بی جهیز. بی چارگی. بی چاره. بی چانه. بی چشم ورو. بی چک و چانه. بی چندوچون. بی چون و چرا. بی چیز. بی حاصل. بی حال. بی حرف. بی حرکت. بی حساب. بی حفاظ. بی حق. بی حقیقت. بی حکیم و دوا. بی حواس. بی حیا. بی خانمان. بی خانه. بی خبر. بی خبران. بی خداوند. بی خرد. بی خدیو. بی خواب. بی خود. بی خور. بی خور و خواب. بی خویش. بی خویشتن. بی خیر. بی خیر و برکت. بیداد. بیدادگر. بیدانش. بی دانه. بی درآمد. بی درد. بی درمان. بی درنگ. بی دریغ. بی دست و پا. بی دستیار. بی دل. بی دلیل. بی دماغ. بی دوا. بی دود. بی دوام. بی دین. بی راحله. بی رامش. بی راه. بی راهبر. بی راهه. بیراهی. بی رحم. بی رسم. بی رگ. بی رنج. بی رنگ. بی رودربایستی. بی ریش. بی زاد. بی زاد و راحله. بی زار. بی زاق و زوق. بی زر. بی زمان. بی زمینه. بی زوال. بی زور. بی زیان. بی زین. بی ساز. بی ساز و برگ. بی سامان. بی سپاه. بی سبب. بی سر. بی سررشته. بی سعادت. بی سکون. بی سنگ. بی سواد. بی سود. بی سودو زیان. بی شاخ و برگ. بی شاخ و دم. بی شاهد. بی شایبه. بی شبان. بی شبه. بی شبهه. بی شرم. بی شعور. بی شک. بی شمار. بی شوخی. بی شیله پیله. بی صاحب. بی خبر. بی طاقت. بی طعم. بی طمع. بی طهارت. بی عار. بی عدیل. بی عرضگی. بی عقب. بی عقل. بی علت. بی علم. بی عیب. بی غم. بی غیرت. بی فایده. بی فروغ. بی فریاد. بی فساد. بی فضل. بی فهم. بی قاعده. بی قدر. بی قدرت. بی قرار. بی قوت. بی قیل و قال. بی قیمت. بی کار. بی کام. بی کتاب. بی کران. بی کرانه. بی کس و کار. بی کسی. بی کفایت. بی کمال. بی کینه. بی گار. بی گدار. بی گذاره. بی گریز. بی گرفت و گیر. بی گفت و گوی. بی گناه. بی گنج. بی گنه. بی گوش. بی گیا. بی لجام. بی لگام. بی لنکه. بی مادر. بی مار. بی ماهستان. بی ماه. بی مایه. بی مبالات. بی محابا. بی محل. بی مخمصه. بی مدار. بی مر. بی مروت. بی مرگ. بی مزه. بی مضرت. بی مطالعه. بی مغز. بی معرفت. بی معنی. بی ملجاء. بی منتها. بی منش. بی مو. بی مواظبت. بی مهر. بی میل. بی نام. بی نام و نشان. بی نام و ننگ. بی نتیجه. بی نشان. بی نصیب. بی نظیر. بی نقصان. بی نماز. بی ننگ و عار. بی نوا. بی نهایت. بی نیاز. بی واسطه. بی وسیله. بی وطن. بی وفا. بی وفایی. بی وقار. بی وقت. بی وقوف. بی هال. بی هش. بی همال. بی همتا. بی همه چیز. بی هنر. بیهوده. بی هوش. بی هوشی. بی یاد. بی یاد و هوش. بی یار و یاور
لغت نامه دهخدا
(نَ)
گیاهی باشد که از آن بوریا بافند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). نی که از آن بوریا می بافند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
گوشت یا چیز دیگر که روی آتش تف داده باشند کباب شده برشته شده، خوراکی است مرکب از گوشت و پیاز چرخ کرده که آنرا تفت دهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بریدنی
تصویر بریدنی
لایق بریدن شایسته قطع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بحریان
تصویر بحریان
دریاییان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بویناک
تصویر بویناک
دارای بوی بد، متعفن، عفن، گنده، بد بوی دارای بوی بد بدبو متعفن
فرهنگ لغت هوشیار
درختی از تیره گل سرخیان که خاردار است و دارای گلهای سفید و قرمز و صورتی میباشد. گل آذینش دیهیم است. میوه اش قرمز و کوچک و کمی تلخ مزه است. این گیاه دارای گونه های مختلفی است که در تمام جنگلهای شمالی ایران (طوالش و گیلان و کلارستاق و نور و کجور و گرگان) وجود دارد و بیشتر در ارتفاعات فوقانی جنگل دیده میشود می انز راج اربو الم دلی الندری گارن. ملج غبیرای بری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برتاشک
تصویر برتاشک
بو مادران بوی مادران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برلیان
تصویر برلیان
الماس بی رنگ و شفافتراش یافته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیانک
تصویر بیانک
گیاهی است که از آن بوریا بافند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بریان
تصویر بریان
((بِ))
برشته، کباب شده
فرهنگ فارسی معین
برشته، تفته، کباب، مسمن، بلال، تفتیده
متضاد: آب پز، ملتهب، مضطرب، پرسوزوگداز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر دید سر بره بریان می خورد، دلیل که او از مهتری منفعت رسد. اگر بیند مرغ بریان می خورد، دلیل که مالی از جهت زنی به مکر و حیله به دست آورد. اگر بیند ماهی بریان شده می خورد، دلیل که به سفر شود و به طلب عام یا صحبت مردی بزرگ پیوندد. اگر خداوند خواب مستور بود، ولی اگر مفسد است، دلیل بر رنج و غم و اندوه است و دشمن و ماهی بریان کرده، چون تازه بود، بهتر از شور است و ماهی بزرگ بهتر از خورد بود و دیدن بریان فروش به خواب، مردی است که به سبب وی دیگران فراخ روزی گردند. جابر مغربی
بریان در خواب، خداوند سخن است و فراخی طلب روزی و گوشت پخته به تاویل بهتر از گوشت خام است. محمد بن سیرین
اگر کسی بیند بریان ازگوشت گوسفند خورد، دلیل که به قدر آن مال به رنج و سختی بدست آورد. اگربیند بریان از گوشت گاو خورد، دلیل که از ترس و بیم ایمن شود. اگر بیند بره بریان همی خورد، دلیل که ا و را مالی اندک حاصل شود و بعضی از معبران گفته اند خوردن بره پخته به خواب، دلیل آمدن پسری کند.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
دانه ی گندم یا برنج برشته شده، گوشت و پیاز چرخ کرده که آن
فرهنگ گویش مازندرانی
تفت داده شده، بریان
فرهنگ گویش مازندرانی
حسّاس، وحشتناک، زشت و غیرطبیعی، فجیع، هیولاوار
دیکشنری اردو به فارسی