نام شهری است درهندوستان که نیل از آنجا خیزد و آن چیزی باشد که بدان چیزها رنگ کنند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). شهری در هند که نیل در آنجا سازند. (ناظم الاطباء)
نام شهری است درهندوستان که نیل از آنجا خیزد و آن چیزی باشد که بدان چیزها رنگ کنند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). شهری در هند که نیل در آنجا سازند. (ناظم الاطباء)
صفت بیان حالت از مصدر بریشتن و برشتن. در حال برشتگی. برشته. (آنندراج). کباب شده و پخته شده. (ناظم الاطباء). پخته بر آتش. حنیذ. شواء. شوی ّ. محاش. مشوی ّ. مشویّه: ز دردش همه ساله گریان بدند چو بر آتش تیز بریان بدند. فردوسی. همی دانم که گر فربه شود سگ نه خامم خورد شاید زو نه بریان. ناصرخسرو. زامر حق وابکوا کثیراً خوانده ای چون سر بریان چه خندان مانده ای. مولوی. بر خوان عنکبوت که بریان مگس بود شهپرّجبرئیل مگس راست آرزوی. سعدی. صاحب دعوت گفت ای یار زمانی توقف کن که پرستارانم کوفته بریان همی سازند. (گلستان). صلیقه، گوشت بریان پخته. مدمشق، گوشت بریان نیم پخته. (منتهی الارب). - ماهی بریان، ماهی برشته: وقت را از ماهی بریان چرخ روز نو را میهمان کردآفتاب. خاقانی. در حریم کعبۀ جان محرمان الیاس وار علم خضر و چشمۀ ماهی ّ بریان دیده اند. خاقانی. - مرغ بریان، مرغ برشته و تف داده. خلاف آب پز: کجا ماه آذر بد و روز دی گه آتش و مرغ بریان و می. فردوسی. بیک تیر پرتاب بر، خوان نهاد برو برّه و مرغ بریان نهاد. فردوسی. چو تاریک شد میزبان رفت نرم یکی مرغ بریان بیاورد گرم. فردوسی. مرغ بریان به چشم مردم سیر کمتر از برگ ترّه بر خوان است. سعدی.
صفت بیان حالت از مصدر بریشتن و برشتن. در حال برشتگی. برشته. (آنندراج). کباب شده و پخته شده. (ناظم الاطباء). پخته بر آتش. حَنیذ. شِواء. شَوی ّ. مُحاش. مَشوی ّ. مَشویّه: ز دردش همه ساله گریان بدند چو بر آتش تیز بریان بدند. فردوسی. همی دانم که گر فربه شود سگ نه خامم خورد شاید زو نه بریان. ناصرخسرو. زَامر حق وَابکوا کثیراً خوانده ای چون سر بریان چه خندان مانده ای. مولوی. بر خوان عنکبوت که بریان مگس بود شهپرّجبرئیل مگس راست آرزوی. سعدی. صاحب دعوت گفت ای یار زمانی توقف کن که پرستارانم کوفته بریان همی سازند. (گلستان). صلیقه، گوشت بریان پخته. مدمشق، گوشت بریان نیم پخته. (منتهی الارب). - ماهی بریان، ماهی برشته: وقت را از ماهی بریان چرخ روز نو را میهمان کردآفتاب. خاقانی. در حریم کعبۀ جان محرمان الیاس وار علم خضر و چشمۀ ماهی ّ بریان دیده اند. خاقانی. - مرغ بریان، مرغ برشته و تف داده. خلاف آب پز: کجا ماه آذر بد و روز دی گه آتش و مرغ بریان و می. فردوسی. بیک تیر پرتاب بر، خوان نهاد برو برّه و مرغ بریان نهاد. فردوسی. چو تاریک شد میزبان رفت نرم یکی مرغ بریان بیاورد گرم. فردوسی. مرغ بریان به چشم مردم سیر کمتر از برگ ترّه بر خوان است. سعدی.
آریستید. سیاستمدار فرانسوی (1862-1932 میلادی). وی خطیبی ماهر بودو یازده بار نخست وزیر و وزیر امور خارجه شد. او طرفدار سیاست آشتی با آلمان بود. (فرهنگ فارسی معین)
آریستید. سیاستمدار فرانسوی (1862-1932 میلادی). وی خطیبی ماهر بودو یازده بار نخست وزیر و وزیر امور خارجه شد. او طرفدار سیاست آشتی با آلمان بود. (فرهنگ فارسی معین)
مؤنث عریان، چه هر کلمه ای که بر وزن فعلان باشد مؤنث آن با تاء آید. (از منتهی الارب). زن که جامه هابرآورده باشد، و زنان لخت را عاریات و عوار گویند. عاریه. (از اقرب الموارد). و رجوع به عریان شود
مؤنث عریان، چه هر کلمه ای که بر وزن فُعلان باشد مؤنث آن با تاء آید. (از منتهی الارب). زن که جامه هابرآورده باشد، و زنان لخت را عاریات و عَوار گویند. عاریه. (از اقرب الموارد). و رجوع به عریان شود
بر وزن و معنای ویرانه است که خرابه شد. (برهان). ویران. بیران. ویرانه. (غیاث) : در عهد او چه جوئی دلهای خسته از غم در ملک میر ظالم بیرانه چند خواهی ؟ امیرخسرو. و رجوع به بیران و ویرانه شود
بر وزن و معنای ویرانه است که خرابه شد. (برهان). ویران. بیران. ویرانه. (غیاث) : در عهد او چه جوئی دلهای خسته از غم در ملک میر ظالم بیرانه چند خواهی ؟ امیرخسرو. و رجوع به بیران و ویرانه شود
جبال البیرانه،.، جبال البرتاب. جبال البرانس. صورتی از کلمه پیرنه است که نام کوههای واقع میان فرانسه و اسپانیا باشد. رجوع به الحلل السندسیه ج 2 ص 208، 204 و 206 شود
جبال الَبیرانه،.، جبال البرتاب. جبال البرانس. صورتی از کلمه پیرنه است که نام کوههای واقع میان فرانسه و اسپانیا باشد. رجوع به الحلل السندسیه ج 2 ص 208، 204 و 206 شود
رستینی باشد که تخم آن مانند تخم کرفس است. علت جرب را نافع باشد. (برهان) (آنندراج) ، رنگ بگردانیدن چنانکه پوست چهره در آفتاب. - برشته کردن به آتش، همه یا بخش مهم رطوبت و تری را گرفتن. (یادداشت مؤلف). بریان کردن. سرخ کردن. بودادن. بر آتش یا تابه و مانند آن نهادن نان یا چیزی تا سرخی گیرد. (یادداشت مؤلف). برتابۀ بی آب یا ریگ تفته پختن چنانکه صورت آن رنگ بگرداند بزردی یا سرخی: نان را برشته کردن. گندم را برشته کردن. - برشته کرده، مسلوق. مسلوقه. بی آب پخته شده. (یادداشت مؤلف). - گندم برشته، گندم بوداده. (یادداشت مؤلف). - نان برشته، نان نیک پخته بر اثر تیز کردن آتش یا دیر بیرون کردن آن از تنور. (یادداشت مؤلف). ، بمناسبت بریانی و سوختگی، غمین ودردمند. - یار برشته، کنایه از یار دردمند. (آنندراج) : جز داغ جگرسوز که یاری است برشته در کس نتوان بست دل امروز که یاراست. واله هروی (آنندراج). ، هرچه مرغوب و محجوب باشد. (غیاث) (آنندراج). - چهرۀ برشته، کنایه از چهرۀ آتشین. (آنندراج) : سمنبران بلب آبدارچون گهرند بچهره از جگر عاشقان برشته ترند. صائب (آنندراج). - حسن برشته، کنایه از حسن سبزه. سبز و ته گلگون. (غیاث اللغات) (آنندراج) (بهار عجم). یعنی ملیح مایل بسرخی. (غیاث اللغات). ، محکم بافته. هنگفت. صفیق. (یادداشت مؤلف)
رستینی باشد که تخم آن مانند تخم کرفس است. علت جرب را نافع باشد. (برهان) (آنندراج) ، رنگ بگردانیدن چنانکه پوست چهره در آفتاب. - برشته کردن به آتش، همه یا بخش مهم رطوبت و تری را گرفتن. (یادداشت مؤلف). بریان کردن. سرخ کردن. بودادن. بر آتش یا تابه و مانند آن نهادن نان یا چیزی تا سرخی گیرد. (یادداشت مؤلف). برتابۀ بی آب یا ریگ تفته پختن چنانکه صورت آن رنگ بگرداند بزردی یا سرخی: نان را برشته کردن. گندم را برشته کردن. - برشته کرده، مسلوق. مسلوقه. بی آب پخته شده. (یادداشت مؤلف). - گندم برشته، گندم بوداده. (یادداشت مؤلف). - نان برشته، نان نیک پخته بر اثر تیز کردن آتش یا دیر بیرون کردن آن از تنور. (یادداشت مؤلف). ، بمناسبت بریانی و سوختگی، غمین ودردمند. - یار برشته، کنایه از یار دردمند. (آنندراج) : جز داغ جگرسوز که یاری است برشته در کس نتوان بست دل امروز که یاراست. واله هروی (آنندراج). ، هرچه مرغوب و محجوب باشد. (غیاث) (آنندراج). - چهرۀ برشته، کنایه از چهرۀ آتشین. (آنندراج) : سمنبران بلب آبدارچون گهرند بچهره از جگر عاشقان برشته ترند. صائب (آنندراج). - حسن برشته، کنایه از حسن سبزه. سبز و ته گلگون. (غیاث اللغات) (آنندراج) (بهار عجم). یعنی ملیح مایل بسرخی. (غیاث اللغات). ، محکم بافته. هنگفت. صفیق. (یادداشت مؤلف)