جدول جو
جدول جو

معنی بریاش - جستجوی لغت در جدول جو

بریاش(بَرْ)
انتشار وپراکندگی. (آنندراج). تفرقه و پاشیدگی. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
بریاش
انتشار وپراکندگی، پاشیدگی
تصویری از بریاش
تصویر بریاش
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بریار
تصویر بریار
(دخترانه)
قرار، عهد (نگارش کردی: بیار)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برداش
تصویر برداش
(پسرانه)
نتیجه (نگارش کردی: بهرداش)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بکیاش
تصویر بکیاش
(پسرانه)
بکتاش
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بریان
تصویر بریان
(پسرانه)
گذر آب یا باد (نگارش کردی: بهریان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بریا
تصویر بریا
(دخترانه)
واژه ایکاش (نگارش کردی: بریا)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بریان
تصویر بریان
برشته، کباب شده، کنایه از بسیار ناراحت، مضطرب و ناآرام
بریان کردن: تف دادن، کباب کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ریاش
تصویر ریاش
مال و معاش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برینش
تصویر برینش
برش، برندگی، کنایه از جدایی
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
پرخاش. جنگ و آورد و پیکار و پرخاش و رزم و فرخاش و ناورد و نبرد مترادف این است بتازیش وغا خوانند. (شرفنامۀ منیری). جنگ و پرخاش هم درست است. (از آنندراج). رجوع به پرخاش شود.
- برخاش ساز، پرخاش کننده:
بصید هزبران برخاش ساز
کمند اژدهای دهن کرده باز.
سعدی.
رجوع به پرخاش ساز شود.
- برخاشجو، جنگجو. (آنندراج). پرخاشجو. رجوع به پرخاشجو شود، در میان نهادن. گفتن. خواندن:
بسی برخواند از این افسانه با دل
چو عشق آمد کجا صبر و کجا دل.
نظامی.
ورجوع به خواندن شود، بیان کردن. اظهارکردن، نسبت دادن و منسوب کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَلْ)
نام پادشاه خوارزم است. (هفت قلزم). نام یکی از پادشاهان خوارزم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَرْ)
جمع واژۀ ریش. پرها
لغت نامه دهخدا
(رَیْ یا)
کسی که پر بر تیر گذارد. (ناظم الاطباء). آنکه پر را بر تیر نهد. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(بُ نِ)
بریدن و برش. (برهان). قطع. (دانشنامۀ علائی ص 74 س 15) :
پراکندگی در سپاه اوفتاد
برینش در آزرم شاه اوفتاد.
نظامی.
چو هرگه کزین سو شتاب آورند
برینش درین کشت و آب آورند.
نظامی.
ولی باید اندیشه را تیز و تند
برینش نیاید ز شمشیر کند.
نظامی.
اجزاز، به برینش آمدن پشم. (زوزنی).
لغت نامه دهخدا
(بِ)
پاشیدن و فرونشاندن. (برهان). تبدیل بریز است. (آنندراج). پاشیدگی و فرونشاندگی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
اسپ چپار، که خجکها دارد بخلاف رنگ خود. (منتهی الارب). اسپ چپار که خجکهای سفید یا سیاه بخلاف لون آن دارد. (آنندراج). به معنی أبرش است. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). رجوع به ابرش شود، دو رشتۀ سرخ و سپید که زنان با هم تافته بر میان و بازو بندند. (منتهی الارب) ، نخی که از رشته های سپید و سیاه تافته باشند. (از اقرب الموارد) ، هرچه در آن دو رنگ مختلف باشد. (منتهی الارب) ، ریسمان تابیده. (از اقرب الموارد) ، ریسمانی است دورنگ مزین به جواهر و جز آن که زنان بر میان و بازو بندند. (منتهی الارب). ریسمانی است زنان را که از دو رنگ تشکیل شده مزین به جواهر است. (از اقرب الموارد) ، جامه که ابریشم و کتان در آن بکار رفته باشد، آبی که با آب دیگر مخلوط شده باشد. (از ذیل اقرب الموارد از لسان) ، حمایل مهره ها که برای دفع چشم زخم در گلوی اطفال کنند. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از لسان) ، اشک آمیخته به سرمه، جماعت از هر جنس مردم، لشکری که از قبایل شتی گرد آمده باشد. (منتهی الارب). سپاه و لشکر، بجهت رنگهای مختلف شعار قبایل که در آن است. (از اقرب الموارد) ، افسون. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از لسان) ، مرد متهم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
پاشیدن. (انجمن آرا) (شرفنامۀ منیری) (آنندراج) (برهان). ترشح.
لغت نامه دهخدا
(بِ)
تنگی و حیص و بیص، وقعوا فی خرباش و برخاش. (منتهی الارب). مأخوذ از پرخاش فارسی، تنگی و آشوب. (ناظم الاطباء). شور و غوغا. رجوع به پرخاش شود
لغت نامه دهخدا
(بِرْ)
صفت بیان حالت از مصدر بریشتن و برشتن. در حال برشتگی. برشته. (آنندراج). کباب شده و پخته شده. (ناظم الاطباء). پخته بر آتش. حنیذ. شواء. شوی ّ. محاش. مشوی ّ. مشویّه:
ز دردش همه ساله گریان بدند
چو بر آتش تیز بریان بدند.
فردوسی.
همی دانم که گر فربه شود سگ
نه خامم خورد شاید زو نه بریان.
ناصرخسرو.
زامر حق وابکوا کثیراً خوانده ای
چون سر بریان چه خندان مانده ای.
مولوی.
بر خوان عنکبوت که بریان مگس بود
شهپرّجبرئیل مگس راست آرزوی.
سعدی.
صاحب دعوت گفت ای یار زمانی توقف کن که پرستارانم کوفته بریان همی سازند. (گلستان). صلیقه، گوشت بریان پخته. مدمشق، گوشت بریان نیم پخته. (منتهی الارب).
- ماهی بریان، ماهی برشته:
وقت را از ماهی بریان چرخ
روز نو را میهمان کردآفتاب.
خاقانی.
در حریم کعبۀ جان محرمان الیاس وار
علم خضر و چشمۀ ماهی ّ بریان دیده اند.
خاقانی.
- مرغ بریان، مرغ برشته و تف داده. خلاف آب پز:
کجا ماه آذر بد و روز دی
گه آتش و مرغ بریان و می.
فردوسی.
بیک تیر پرتاب بر، خوان نهاد
برو برّه و مرغ بریان نهاد.
فردوسی.
چو تاریک شد میزبان رفت نرم
یکی مرغ بریان بیاورد گرم.
فردوسی.
مرغ بریان به چشم مردم سیر
کمتر از برگ ترّه بر خوان است.
سعدی.
لغت نامه دهخدا
(بَ ری یا)
جمع واژۀ بریّه. (منتهی الارب). رجوع به بریه شود، تابه ای که از گل سازند و بر زبر آن نان پزند. (از آنندراج). بریزن. برزن
لغت نامه دهخدا
(بْریا/ بِ)
آریستید. سیاستمدار فرانسوی (1862-1932 میلادی). وی خطیبی ماهر بودو یازده بار نخست وزیر و وزیر امور خارجه شد. او طرفدار سیاست آشتی با آلمان بود. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
برطاس. برتاس. (شرفنامۀ منیری). رجوع به برطاس شود، مترجم ابن البیطار در شرح کلمه وجعالکبد برعمه را به کالیس ترجمه کرده است و حق نیز با مترجم است و عبارت ابن البیطار این است: هی بقله من أدق البقل تحبها الضأن لها زهره غبراء فی برعمه مدوره و لها ورق صغیر جداً. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
فرومایه. (شرفنامۀ منیری).
لغت نامه دهخدا
تصویری از ریاش
تصویر ریاش
جمع ریش، پرهای مرغ جامه پاکیزه، فراخی سال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اریاش
تصویر اریاش
جمع ریش، پرها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برینش
تصویر برینش
بریدگی
فرهنگ لغت هوشیار
گوشت یا چیز دیگر که روی آتش تف داده باشند کباب شده برشته شده، خوراکی است مرکب از گوشت و پیاز چرخ کرده که آنرا تفت دهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برطاش
تصویر برطاش
فرومایه، ناقص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بریان
تصویر بریان
((بِ))
برشته، کباب شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برینش
تصویر برینش
قطع، برش، راندن شکم، اسهال
فرهنگ فارسی معین
حسنات، عام المنفعه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
برشته، تفته، کباب، مسمن، بلال، تفتیده
متضاد: آب پز، ملتهب، مضطرب، پرسوزوگداز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر دید سر بره بریان می خورد، دلیل که او از مهتری منفعت رسد. اگر بیند مرغ بریان می خورد، دلیل که مالی از جهت زنی به مکر و حیله به دست آورد. اگر بیند ماهی بریان شده می خورد، دلیل که به سفر شود و به طلب عام یا صحبت مردی بزرگ پیوندد. اگر خداوند خواب مستور بود، ولی اگر مفسد است، دلیل بر رنج و غم و اندوه است و دشمن و ماهی بریان کرده، چون تازه بود، بهتر از شور است و ماهی بزرگ بهتر از خورد بود و دیدن بریان فروش به خواب، مردی است که به سبب وی دیگران فراخ روزی گردند. جابر مغربی
بریان در خواب، خداوند سخن است و فراخی طلب روزی و گوشت پخته به تاویل بهتر از گوشت خام است. محمد بن سیرین
اگر کسی بیند بریان ازگوشت گوسفند خورد، دلیل که به قدر آن مال به رنج و سختی بدست آورد. اگربیند بریان از گوشت گاو خورد، دلیل که از ترس و بیم ایمن شود. اگر بیند بره بریان همی خورد، دلیل که ا و را مالی اندک حاصل شود و بعضی از معبران گفته اند خوردن بره پخته به خواب، دلیل آمدن پسری کند.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
تفت داده شده، بریان
فرهنگ گویش مازندرانی