برگردانیدن، برای مثال عنان را بپیچید و برگاشت روی / برآمد ز لشکر یکی های هوی (فردوسی - ۱/۱۴۳)، همی این سخن قارن اندیشه کرد / که برگاشت سلم روی از نبرد (فردوسی - ۱/۱۴۵) روی برگردانیدن
برگردانیدن، برای مِثال عنان را بپیچید و برگاشت روی / برآمد ز لشکر یکی های هوی (فردوسی - ۱/۱۴۳)، همی این سخن قارن اندیشه کرد / که برگاشت سلم روی از نبرد (فردوسی - ۱/۱۴۵) روی برگردانیدن
درگذرانیدن. برتر بردن. برافراختن. رفعت بخشیدن. (یادداشت دهخدا) : گر ایدون که زنهار خواهی ز من سرت برگذارم از این انجمن. فردوسی. بدست اندرون جز کمندی نداشت پس خسرو اندر همی برگذاشت. فردوسی. برکشیدی مرا به چرخ برین قدر من برگذاشتی ز قمر. فرخی. به دانش گرای ای برادر که دانش ترا برگذارد از این چرخ اخضر. ناصرخسرو. سر من آنجا باشد که خاک پای تو است اگرچه سر به فلک برگذارم از املاک. سوزنی. ، (از: برگ + سار = سر) سر برگ: ز خشم و عفو تو ایام را درختی رست بر آن دو شاخ و بر و برگسار آتش و آب. مسعودسعد
درگذرانیدن. برتر بردن. برافراختن. رفعت بخشیدن. (یادداشت دهخدا) : گر ایدون که زنهار خواهی ز من سرت برگذارم از این انجمن. فردوسی. بدست اندرون جز کمندی نداشت پس خسرو اندر همی برگذاشت. فردوسی. برکشیدی مرا به چرخ برین قدر من برگذاشتی ز قمر. فرخی. به دانش گرای ای برادر که دانش ترا برگذارد از این چرخ اخضر. ناصرخسرو. سر من آنجا باشد که خاک پای تو است اگرچه سر به فلک برگذارم از املاک. سوزنی. ، (از: برگ + سار = سر) سر برگ: ز خشم و عفو تو ایام را درختی رست بر آن دو شاخ و بر و برگسار آتش و آب. مسعودسعد
برافراشته. بلندکرده. بربرده: ای روی داده صحبت دنیا را شادان و برفراشته آوا را. ناصرخسرو. نشان تندرستی و قوت او (افعی گرزه) آن باشد که سر برفراشته دارد و چشمهاء او سرخ بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
برافراشته. بلندکرده. بربرده: ای روی داده صحبت دنیا را شادان و برفراشته آوا را. ناصرخسرو. نشان تندرستی و قوت او (افعی گرزه) آن باشد که سر برفراشته دارد و چشمهاء او سرخ بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
نصب نمودن بر کاری. (آنندراج). برقرار کردن. منصوب کردن. (ناظم الاطباء). نصب کردن. (از فرهنگ فارسی معین). مسلط کردن. تعیین کردن. تسلیط. (المصادرزوزنی) (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی) : ترا پاک یزدان برو برگماشت بد او ز ایران و نیران بگاشت. فردوسی. ندانست و آزرم کس را نداشت همی آن بر این این بر آن برگماشت. فردوسی. کسی کو نبیند همی گنج من چرا برگمارد بدل رنج من ؟ فردوسی. به هر سو یکی با سپه برگماشت بر قلب زابل سپه را بداشت. اسدی. همه خستگان را ز بس بازداشت به جنگ آنکه شایسته بد برگماشت. اسدی. آفریدگار تبارک و تعالی تشنگی برگماشته است تا مردم را پس از طعام به آب خوردن حاجت افتد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). شخصی را به تجسس ایشان برگماشتند. (گلستان سعدی). و رجوع به گماردن و گماشتن شود. - چشم برگماشتن، چشم دوختن. نگریستن: سیاوش چو چشم اندکی برگماشت از ایشان یکی چشم ازو برنداشت. فردوسی. - همت برگماشتن، همت کردن. قصد ورزیدن: دامن جمع آورید و همت برگمارید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 445). اهل صلاح در مساجد و معابد دستها به دعا برداشتند و همتها برگماشتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 393).
نصب نمودن بر کاری. (آنندراج). برقرار کردن. منصوب کردن. (ناظم الاطباء). نصب کردن. (از فرهنگ فارسی معین). مسلط کردن. تعیین کردن. تسلیط. (المصادرزوزنی) (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی) : ترا پاک یزدان برو برگماشت بد او ز ایران و نیران بگاشت. فردوسی. ندانست و آزرم کس را نداشت همی آن بر این این بر آن برگماشت. فردوسی. کسی کو نبیند همی گنج من چرا برگمارد بدل رنج من ؟ فردوسی. به هر سو یکی با سپه برگماشت بر قلب زابل سپه را بداشت. اسدی. همه خستگان را ز بس بازداشت به جنگ آنکه شایسته بد برگماشت. اسدی. آفریدگار تبارک و تعالی تشنگی برگماشته است تا مردم را پس از طعام به آب خوردن حاجت افتد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). شخصی را به تجسس ایشان برگماشتند. (گلستان سعدی). و رجوع به گماردن و گماشتن شود. - چشم برگماشتن، چشم دوختن. نگریستن: سیاوش چو چشم اندکی برگماشت از ایشان یکی چشم ازو برنداشت. فردوسی. - همت برگماشتن، همت کردن. قصد ورزیدن: دامن جمع آورید و همت برگمارید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 445). اهل صلاح در مساجد و معابد دستها به دعا برداشتند و همتها برگماشتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 393).
عامل. وکیل. کارگزار. (آنندراج). ناظر. سرکار. پیشکار. (ناظم الاطباء). موکل: نامه ها رسید که سلیمانی رسید به شبورقان و از ری تا آنجا ولاه و عمال و گماشتگان سلطان سخت نیکو تعهد کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 288). در آن روزگار ایشان را در نشستن و برخاستن بر آن جمله دیدم که ریحان خادم گماشتۀ امیر محمود بر سر ایشان بود. (تاریخ بیهقی). پادشاهان چون دادگر باشند طاعت باید داشت و گماشته بحق باید دانست. (تاریخ بیهقی). چون مدت سیصد سال تمام شد، چنانکه در همه عالم نه زر ماند و نه سیم موکلان و گماشتگان را مقرر کرده بودند. (قصص الانبیاء ص 151). و از همه جهان (آفریدون) مردم گرد آورد و عهدنامه نبشت و گماشتگان راداد فرمود و ملک بر پسران قسمت کرد. (نوروزنامه). چون به شهر آمد از گماشتگان خواست مشروح بازداشتگان. نظامی. و عمال و متصرفان و گماشتگان و نواب. (ترجمه محاسن اصفهان ص 98). تا غایت که ضریبۀ خراج در ایام عمال و گماشتگان و کارکنان ماکان بن کاکی و... (تاریخ قم ص 143) .بر هر موضوع مقرر شده حکام و گماشتگان در برات نکنند. (تاریخ غازانی ص 259)، سرکاتب. محاسب. نویسنده، وزیر، نوکر. خادم. (ناظم الاطباء)
عامل. وکیل. کارگزار. (آنندراج). ناظر. سرکار. پیشکار. (ناظم الاطباء). موکل: نامه ها رسید که سلیمانی رسید به شبورقان و از ری تا آنجا ولاه و عمال و گماشتگان سلطان سخت نیکو تعهد کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 288). در آن روزگار ایشان را در نشستن و برخاستن بر آن جمله دیدم که ریحان خادم گماشتۀ امیر محمود بر سر ایشان بود. (تاریخ بیهقی). پادشاهان چون دادگر باشند طاعت باید داشت و گماشته بحق باید دانست. (تاریخ بیهقی). چون مدت سیصد سال تمام شد، چنانکه در همه عالم نه زر ماند و نه سیم موکلان و گماشتگان را مقرر کرده بودند. (قصص الانبیاء ص 151). و از همه جهان (آفریدون) مردم گرد آورد و عهدنامه نبشت و گماشتگان راداد فرمود و ملک بر پسران قسمت کرد. (نوروزنامه). چون به شهر آمد از گماشتگان خواست مشروح بازداشتگان. نظامی. و عمال و متصرفان و گماشتگان و نواب. (ترجمه محاسن اصفهان ص 98). تا غایت که ضریبۀ خراج در ایام عمال و گماشتگان و کارکنان ماکان بن کاکی و... (تاریخ قم ص 143) .بر هر موضوع مقرر شده حکام و گماشتگان در برات نکنند. (تاریخ غازانی ص 259)، سرکاتب. محاسب. نویسنده، وزیر، نوکر. خادم. (ناظم الاطباء)
برگردانیده. برگردانده: یکی سله از خنجر انباشته یکایک سر تیغ برگاشته. فردوسی. و رجوع به برگاشتن شود، ربوده، برچیده، حمل شده. نقل شده، قبول شده. پذیرفته. مقبول، پوشانده شده، رانده. محوشده. تراشیده. (فرهنگ فارسی معین) ، کسی که دستگیری او کرده باشند. نواخته. پرورده. و بدین معنی اکثر ازخاک برگرفته مستعمل است. (از آنندراج) : چون قطره برگرفتۀ خود را جهان سلیم بر آسمان رساند و از کف رها کند. محمدقلی سلیم (از آنندراج). و رجوع به برگرفتن شود، برافراشته. - برگرفته دنب، که دم خود بلند داشته باشد چون سگ و اسب و جز اینها: صیادی سگی معلّم داشت، ازین پهن بری، باریک ساقی، لاغرمیانی، فربه سرینی، افگنده گوشی، برگرفته دنبی. (سندبادنامه ص 200)
برگردانیده. برگردانده: یکی سله از خنجر انباشته یکایک سر تیغ برگاشته. فردوسی. و رجوع به برگاشتن شود، ربوده، برچیده، حمل شده. نقل شده، قبول شده. پذیرفته. مقبول، پوشانده شده، رانده. محوشده. تراشیده. (فرهنگ فارسی معین) ، کسی که دستگیری او کرده باشند. نواخته. پرورده. و بدین معنی اکثر ازخاک برگرفته مستعمل است. (از آنندراج) : چون قطره برگرفتۀ خود را جهان سلیم بر آسمان رساند و از کف رها کند. محمدقلی سلیم (از آنندراج). و رجوع به برگرفتن شود، برافراشته. - برگرفته دنب، که دم خود بلند داشته باشد چون سگ و اسب و جز اینها: صیادی سگی معلَّم داشت، ازین پهن بری، باریک ساقی، لاغرمیانی، فربه سرینی، افگنده گوشی، برگرفته دنبی. (سندبادنامه ص 200)