جدول جو
جدول جو

معنی برگماشته - جستجوی لغت در جدول جو

برگماشته
(بَ گُ تَ / تِ)
منصوب. نصب شده. (فرهنگ فارسی معین). سلطیط. مسطّر. مسلط. مسیطر.
لغت نامه دهخدا
برگماشته
منصوب، نصب شده
تصویری از برگماشته
تصویر برگماشته
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برگاشتن
تصویر برگاشتن
برگردانیدن، برای مثال عنان را بپیچید و برگاشت روی / برآمد ز لشکر یکی های هوی (فردوسی - ۱/۱۴۳)، همی این سخن قارن اندیشه کرد / که برگاشت سلم روی از نبرد (فردوسی - ۱/۱۴۵) روی برگردانیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برگماشتن
تصویر برگماشتن
کسی را بر سر کاری گذاشتن، گماریدن، گماردن، برگماردن، گماشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برگشته
تصویر برگشته
برگردیده، سرنگون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گماشته
تصویر گماشته
گمارده، کسی که از طرف دیگری بر سر کاری گذاشته شده، مامور، نوکر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برداشته
تصویر برداشته
بلند شده، برده شده، حمل شده
فرهنگ فارسی عمید
(بَ گُ تَ / تِ)
حالت و چگونگی برگماشته. برقراری.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
گماشته ناشده. مقابل گماشته
لغت نامه دهخدا
(بَ گُ دَ / دِ)
برگماریده. وکیل. کارران
لغت نامه دهخدا
(مُ غَ مَ)
درگذرانیدن. برتر بردن. برافراختن. رفعت بخشیدن. (یادداشت دهخدا) :
گر ایدون که زنهار خواهی ز من
سرت برگذارم از این انجمن.
فردوسی.
بدست اندرون جز کمندی نداشت
پس خسرو اندر همی برگذاشت.
فردوسی.
برکشیدی مرا به چرخ برین
قدر من برگذاشتی ز قمر.
فرخی.
به دانش گرای ای برادر که دانش
ترا برگذارد از این چرخ اخضر.
ناصرخسرو.
سر من آنجا باشد که خاک پای تو است
اگرچه سر به فلک برگذارم از املاک.
سوزنی.
، (از: برگ + سار = سر) سر برگ:
ز خشم و عفو تو ایام را درختی رست
بر آن دو شاخ و بر و برگسار آتش و آب.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(بَ فَ تَ / تِ)
برافراشته. بلندکرده. بربرده:
ای روی داده صحبت دنیا را
شادان و برفراشته آوا را.
ناصرخسرو.
نشان تندرستی و قوت او (افعی گرزه) آن باشد که سر برفراشته دارد و چشمهاء او سرخ بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ / تِ)
نعت مفعولی از برداشتن در تمام معانی.
لغت نامه دهخدا
(بَ گَ تَ / تِ)
برگردیده. مراجعت نموده. (ناظم الاطباء). بازگشته:
منم منم بلبل سرگشته
از کوه و کمر برگشته.
؟
التفات، برگشته نگریستن. (از منتهی الارب) ، ریسمان را دوتا کردن و آنرا تافتن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَ رَ)
نصب نمودن بر کاری. (آنندراج). برقرار کردن. منصوب کردن. (ناظم الاطباء). نصب کردن. (از فرهنگ فارسی معین). مسلط کردن. تعیین کردن. تسلیط. (المصادرزوزنی) (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی) :
ترا پاک یزدان برو برگماشت
بد او ز ایران و نیران بگاشت.
فردوسی.
ندانست و آزرم کس را نداشت
همی آن بر این این بر آن برگماشت.
فردوسی.
کسی کو نبیند همی گنج من
چرا برگمارد بدل رنج من ؟
فردوسی.
به هر سو یکی با سپه برگماشت
بر قلب زابل سپه را بداشت.
اسدی.
همه خستگان را ز بس بازداشت
به جنگ آنکه شایسته بد برگماشت.
اسدی.
آفریدگار تبارک و تعالی تشنگی برگماشته است تا مردم را پس از طعام به آب خوردن حاجت افتد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). شخصی را به تجسس ایشان برگماشتند. (گلستان سعدی). و رجوع به گماردن و گماشتن شود.
- چشم برگماشتن، چشم دوختن. نگریستن:
سیاوش چو چشم اندکی برگماشت
از ایشان یکی چشم ازو برنداشت.
فردوسی.
- همت برگماشتن، همت کردن. قصد ورزیدن: دامن جمع آورید و همت برگمارید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 445). اهل صلاح در مساجد و معابد دستها به دعا برداشتند و همتها برگماشتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 393).
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ / تِ)
مقررشده. برقرارشده. مأمورشده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ / تِ)
عامل. وکیل. کارگزار. (آنندراج). ناظر. سرکار. پیشکار. (ناظم الاطباء). موکل: نامه ها رسید که سلیمانی رسید به شبورقان و از ری تا آنجا ولاه و عمال و گماشتگان سلطان سخت نیکو تعهد کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 288). در آن روزگار ایشان را در نشستن و برخاستن بر آن جمله دیدم که ریحان خادم گماشتۀ امیر محمود بر سر ایشان بود. (تاریخ بیهقی). پادشاهان چون دادگر باشند طاعت باید داشت و گماشته بحق باید دانست. (تاریخ بیهقی). چون مدت سیصد سال تمام شد، چنانکه در همه عالم نه زر ماند و نه سیم موکلان و گماشتگان را مقرر کرده بودند. (قصص الانبیاء ص 151). و از همه جهان (آفریدون) مردم گرد آورد و عهدنامه نبشت و گماشتگان راداد فرمود و ملک بر پسران قسمت کرد. (نوروزنامه).
چون به شهر آمد از گماشتگان
خواست مشروح بازداشتگان.
نظامی.
و عمال و متصرفان و گماشتگان و نواب. (ترجمه محاسن اصفهان ص 98). تا غایت که ضریبۀ خراج در ایام عمال و گماشتگان و کارکنان ماکان بن کاکی و... (تاریخ قم ص 143) .بر هر موضوع مقرر شده حکام و گماشتگان در برات نکنند. (تاریخ غازانی ص 259)، سرکاتب. محاسب. نویسنده، وزیر، نوکر. خادم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ / تِ)
برگردانیده. برگردانده:
یکی سله از خنجر انباشته
یکایک سر تیغ برگاشته.
فردوسی.
و رجوع به برگاشتن شود، ربوده، برچیده، حمل شده. نقل شده، قبول شده. پذیرفته. مقبول، پوشانده شده، رانده. محوشده. تراشیده. (فرهنگ فارسی معین) ، کسی که دستگیری او کرده باشند. نواخته. پرورده. و بدین معنی اکثر ازخاک برگرفته مستعمل است. (از آنندراج) :
چون قطره برگرفتۀ خود را جهان سلیم
بر آسمان رساند و از کف رها کند.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
و رجوع به برگرفتن شود، برافراشته.
- برگرفته دنب، که دم خود بلند داشته باشد چون سگ و اسب و جز اینها: صیادی سگی معلّم داشت، ازین پهن بری، باریک ساقی، لاغرمیانی، فربه سرینی، افگنده گوشی، برگرفته دنبی. (سندبادنامه ص 200)
لغت نامه دهخدا
تصویری از گماشته
تصویر گماشته
مقرر شده، برقرار شده، مامور شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برگاشتن
تصویر برگاشتن
برگرداندن برگردانیدن چیزی. یا برگاشتن روی. روی برگرداندن
فرهنگ لغت هوشیار
بلند و حمل شده برده شده، کسی که از ترس سیاست و تنبیه فرار میکند شخصی که بجایی مقدس پناه میبرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برگاشته
تصویر برگاشته
برگردانیده، برگردانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برگماشتن
تصویر برگماشتن
برقرار کردن منصوب کردن نصب کردن، وکیل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برگاشتن
تصویر برگاشتن
((بَ تَ))
برگردانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برگشته
تصویر برگشته
((~. گَ تِ))
نابود شده، زیر و زبر شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گماشته
تصویر گماشته
((گُ تِ))
منصوب شده، مأمور شده، مأمور، عامل، نوکر، خادم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برگماشتن
تصویر برگماشتن
((~. گُ تَ))
برگماردن، مأمور کردن، منصوب کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گماشته
تصویر گماشته
عامل، منتصب
فرهنگ واژه فارسی سره
انتصاب کردن، برگماردن، گماشتن، مامور کردن، ماموریت دادن، منصوب کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بنده، چاکر، خدمتکار، فرمانبردار، قراول، مامور، محافظ، مراقب، مستخدم، ملازم، نگاهبان، نوکر، وکیل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پادو نوکر خانه
فرهنگ گویش مازندرانی