- برگماردن
- برقرار کردن منصوب کردن نصب کردن، وکیل کردن
معنی برگماردن - جستجوی لغت در جدول جو
- برگماردن
- کسی را بر سر کاری گذاشتن، گماریدن، گماردن، گماشتن، برگماشتن
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
عفو کردن، در گذشتن
برقرار کردن منصوب کردن نصب کردن، وکیل کردن
پهن کردن، گستردن
کسی را بر سر کاری گذاشتن، گماریدن، گماردن، برگماردن، گماشتن
محسوب کردن، بیان کردن
دوباره شمردن
حساب کردن، به حساب آوردن، با شرح و تفصیل بیان کردن مثلاً ایرادات این کار را برشمرد، دشنام دادن، شمردن
تعیین کردن، منصوب کردن
کسی را بر سر کاری گذاشتن، گماریدن، برگماردن، گماشتن، برگماشتن
کسی را بکاری و شغلی منصوب کردن، نشان دادن چیزی: غنچه بهار دهان از زفان (زفان از دهان) بگمارید. یعنی زبان از دهان بیرون آورد کنایه از اینکه بشکفت، تبسم کردن: گفت مختصر ملکی بود... این میگفت و می گمارید، شکفتن: اول نوبهار و هنگام گماریدن ازهار از غزنین روان شد، خودنمایی کردن، یا گماریدن یاسه. بر آوردن آرزوی کسی