بر وزن انگشتان، مخفف برکستوان باشد و آن پوشش است که در روز جنگ پوشند و بر اسب هم پوشانند. (برهان). برکستوان. برگستوان. رجوع به برگستوان شود، خراب کردن. (یادداشت مؤلف) : (غوزیان) بهر وقتی آیند بنواحی اسلام بهر جایی که افتد و برکوبند و غارت کنند و زود بازگردند. (حدود العالم)
بر وزن انگشتان، مخفف برکستوان باشد و آن پوشش است که در روز جنگ پوشند و بر اسب هم پوشانند. (برهان). برکستوان. برگستوان. رجوع به برگستوان شود، خراب کردن. (یادداشت مؤلف) : (غوزیان) بهر وقتی آیند بنواحی اسلام بهر جایی که افتد و برکوبند و غارت کنند و زود بازگردند. (حدود العالم)
روپوش و زره مخصوصی که هنگام جنگ بر تن می کردند یا روی اسب می انداختند، برای مثال همه زیر برگستوان اندرون / نبدشان جز از چشم از آهن برون (فردوسی - ۱/۱۳۸)
روپوش و زره مخصوصی که هنگام جنگ بر تن می کردند یا روی اسب می انداختند، برای مِثال همه زیر برگستوان اندرون / نَبُدشان جز از چشم از آهن برون (فردوسی - ۱/۱۳۸)
دهی است از دهستان دول بخش حومه شهرستان ارومیّه که در 56 هزارگزی جنوب خاوری ارومیّه و 3 هزارگزی باختر شوسۀ ارومیّه به مهاباد در دره واقع است. ناحیه ایست دارای آب و هوای معتدل و 300 تن سکنه، آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و چغندر و توتون و انگور و حبوبات و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان دول بخش حومه شهرستان ارومیّه که در 56 هزارگزی جنوب خاوری ارومیّه و 3 هزارگزی باختر شوسۀ ارومیّه به مهاباد در دره واقع است. ناحیه ایست دارای آب و هوای معتدل و 300 تن سکنه، آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و چغندر و توتون و انگور و حبوبات و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
ده کوچکی است از دهستان گوده بخش بستک شهرستان لار که در 49 هزارگزی شمال خاوری بستک و دماغۀ خاوری کوه سیاه واقع است و20 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
ده کوچکی است از دهستان گوده بخش بستک شهرستان لار که در 49 هزارگزی شمال خاوری بستک و دماغۀ خاوری کوه سیاه واقع است و20 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان بلورد بخش مرکزی شهرستان سیرجان که در 57 هزار گزی خاور سعیدآباد بر سر راه مالرو اسطورو به کهن سیاه واقع است و 20 تن سکنه دارد. مزارع بادامان سفیدوئیه، سرداب، سرسنگوئیه و سنگ شیرجزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8) ، حریر تنک باف و ریزه باف. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 192). حریر منقش. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)
دهی است از دهستان بلورد بخش مرکزی شهرستان سیرجان که در 57 هزار گزی خاور سعیدآباد بر سر راه مالرو اسطورو به کهن سیاه واقع است و 20 تن سکنه دارد. مزارع بادامان سفیدوئیه، سرداب، سرسنگوئیه و سنگ شیرجزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8) ، حریر تنک باف و ریزه باف. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 192). حریر منقش. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)
دهی است از دهستان پشتکوه بخش تفت شهرستان یزد و سکنۀ آن 191 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10) ، آبله و بثره برآوردن. پیداآمدن برجستگی بر ظاهر بدن: احمدک را که رخ نمونه بود آبله بردمد چگونه بود. نظامی. ، سر بر زدن. جوشیدن: زمین شد بزیر اندرش ناپدید یکی چشمۀ خون ازو بردمید. فردوسی. ببالید کوه آبها بردمید سر رستنی سوی بالا کشید. فردوسی. ، بروز و ظهور کردن. متولد شدن: نبیره چو شد رای زن با نیا از آن جایگه بردمد کیمیا. فردوسی. ، برخاستن: یکی تیره گرد از میان بردمید بر آنسان که خورشید شد ناپدید. فردوسی. ابری از کوه بردمید سیاه چون ملیخا در ابر کرد نگاه. نظامی. غباری بردمید از راه بیداد شبیخون کرد بر نسرین و شمشاد. نظامی. ز آه آن طفلکان دردآلود گردی از غار بردمید چو دود. نظامی. ، لاف زدن. (ناظم الاطباء) ، آماسیدن، دم زدن، نفس رسانیدن و خود را پر باد کردن. (برهان) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) ، پف کردن. فوت کردن. باد دمیدن بر آتش. (آنندراج) : مکان علم فرقانست و جان جان تو علمست از این جان دوم یک دم بجان اولت بردم. ناصرخسرو. و اکنون ز خوی او چو شدی آگه بردم بجان خویش یکی یاسین. ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 89). برویش همی بردمد مشک سارا مگر راه برطبل عطار دارد. ناصرخسرو. ، وزیدن. برخاستن باد: بادی که ز نجد بردمیدی جز بوی وفا در او ندیدی. نظامی. ، حمله کردن. به تندی سوی چیزی روان شدن. با سرعت به سوی چیزی روی آوردن چنانکه وزیدن باد از سوئی بسوئی: سیاوش بدشت اندرون گور دید چو باد از میان سپه بردمید. فردوسی. چو بهرام گور آن شترمرغ دید بکردار باد هوا بردمید. فردوسی. چو رستم پیام سپهبد شنید چو دریای آتش زکین بردمید. فردوسی. هم آورد را دید گردآفرید که برسان آتش همی بردمید. فردوسی. بدانسان که او بردمد روز جنگ زبیخش بدریا بسوزد نهنگ. فردوسی. - بردمیدن دل، تپیدن در شادی یا غم: چو بر پیل بر بچۀ شیر دید بخندید و شادان دلش بردمید فردوسی. چو آن نامه نزدیک نرسی رسید ز شادی دل نامور بردمید. فردوسی. چو زرمهر گفت این و خسرو شنید دل شاه از خرمی بردمید. فردوسی. چو شاه دلیر این سخنها شنید بجوشید و از غم دلش بردمید. فردوسی. چو از پیش لشکر شدش ناپدید دل گیو از اندوه او بردمید. فردوسی. چو از دور خسرو نیا را بدید بخندید و شادان دلش بردمید. فردوسی. به پیش سپهبد بگفت آنچه دید دل پهلوان زان سخن بردمید. فردوسی. - بردمیدن روان، مفارقت کردن روان. مفارقت کردن روح از بدن: چو چشم فرنگیس او را بدید تو گفتی روان از تنش بردمید. فردوسی. ، در غضب شدن. قهرآلود گردیدن. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خشمگین شدن. تند شدن. تیز شدن، سخن گفتن. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). سخن گفتن. (ناظم الاطباء) ، طلوع و ظاهر شدن صبح. (برهان) (آنندراج). طالع شدن. سر زدن خورشید. برآمدن آفتاب. طلوع نمودن و ظاهر شدن صبح و ستاره ها. (ناظم الاطباء) : صبح آمد و علامت مصقول برکشید وز آسمان شمامۀ کافور بردمید. کسائی (از سندبادنامه). سپیده چو از کوه سر بردمید طلایه سپه را به هامون ندید. فردوسی. دگر روز چون بردمید آفتاب. فردوسی. ز دریای جوشان چو خور بردمید شد آن چادر قیرگون ناپدید. فردوسی. چون صبح صادق بردمد میر مرا او می دهد جامی بدستش برنهد چون چشمۀ معمودیه. منوچهری. هر صبح که صبح بردمیدی یوسف رخ مشرقی رسیدی. نظامی. - سر بردمیدن، سرزدن و طلوع کردن: ببود آن شب و خورد و گفت و شنید سپیده چو از کوه سر بردمید. فردوسی
دهی است از دهستان پشتکوه بخش تفت شهرستان یزد و سکنۀ آن 191 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10) ، آبله و بثره برآوردن. پیداآمدن برجستگی بر ظاهر بدن: احمدک را که رخ نمونه بود آبله بردمد چگونه بود. نظامی. ، سر بر زدن. جوشیدن: زمین شد بزیر اندرش ناپدید یکی چشمۀ خون ازو بردمید. فردوسی. ببالید کوه آبها بردمید سر رستنی سوی بالا کشید. فردوسی. ، بروز و ظهور کردن. متولد شدن: نبیره چو شد رای زن با نیا از آن جایگه بردمد کیمیا. فردوسی. ، برخاستن: یکی تیره گرد از میان بردمید بر آنسان که خورشید شد ناپدید. فردوسی. ابری از کوه بردمید سیاه چون ملیخا در ابر کرد نگاه. نظامی. غباری بردمید از راه بیداد شبیخون کرد بر نسرین و شمشاد. نظامی. ز آه آن طفلکان دردآلود گردی از غار بردمید چو دود. نظامی. ، لاف زدن. (ناظم الاطباء) ، آماسیدن، دم زدن، نفس رسانیدن و خود را پر باد کردن. (برهان) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) ، پف کردن. فوت کردن. باد دمیدن بر آتش. (آنندراج) : مکان علم فرقانست و جان جان تو علمست از این جان دوم یک دم بجان اولت بردم. ناصرخسرو. و اکنون ز خوی او چو شدی آگه بردم بجان خویش یکی یاسین. ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 89). برویش همی بردمد مشک سارا مگر راه برطبل عطار دارد. ناصرخسرو. ، وزیدن. برخاستن باد: بادی که ز نجد بردمیدی جز بوی وفا در او ندیدی. نظامی. ، حمله کردن. به تندی سوی چیزی روان شدن. با سرعت به سوی چیزی روی آوردن چنانکه وزیدن باد از سوئی بسوئی: سیاوش بدشت اندرون گور دید چو باد از میان سپه بردمید. فردوسی. چو بهرام گور آن شترمرغ دید بکردار باد هوا بردمید. فردوسی. چو رستم پیام سپهبد شنید چو دریای آتش زکین بردمید. فردوسی. هم آورد را دید گردآفرید که برسان آتش همی بردمید. فردوسی. بدانسان که او بردمد روز جنگ زبیخش بدریا بسوزد نهنگ. فردوسی. - بردمیدن دل، تپیدن در شادی یا غم: چو بر پیل بر بچۀ شیر دید بخندید و شادان دلش بردمید فردوسی. چو آن نامه نزدیک نرسی رسید ز شادی دل نامور بردمید. فردوسی. چو زرمهر گفت این و خسرو شنید دل شاه از خرمی بردمید. فردوسی. چو شاه دلیر این سخنها شنید بجوشید و از غم دلش بردمید. فردوسی. چو از پیش لشکر شدش ناپدید دل گیو از اندوه او بردمید. فردوسی. چو از دور خسرو نیا را بدید بخندید و شادان دلش بردمید. فردوسی. به پیش سپهبد بگفت آنچه دید دل پهلوان زان سخن بردمید. فردوسی. - بردمیدن روان، مفارقت کردن روان. مفارقت کردن روح از بدن: چو چشم فرنگیس او را بدید تو گفتی روان از تنش بردمید. فردوسی. ، در غضب شدن. قهرآلود گردیدن. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خشمگین شدن. تند شدن. تیز شدن، سخن گفتن. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). سخن گفتن. (ناظم الاطباء) ، طلوع و ظاهر شدن صبح. (برهان) (آنندراج). طالع شدن. سر زدن خورشید. برآمدن آفتاب. طلوع نمودن و ظاهر شدن صبح و ستاره ها. (ناظم الاطباء) : صبح آمد و علامت مصقول برکشید وز آسمان شمامۀ کافور بردمید. کسائی (از سندبادنامه). سپیده چو از کوه سر بردمید طلایه سپه را به هامون ندید. فردوسی. دگر روز چون بردمید آفتاب. فردوسی. ز دریای جوشان چو خور بردمید شد آن چادر قیرگون ناپدید. فردوسی. چون صبح صادق بردمد میر مرا او می دهد جامی بدستش برنهد چون چشمۀ معمودیه. منوچهری. هر صبح که صبح بردمیدی یوسف رخ مشرقی رسیدی. نظامی. - سر بردمیدن، سرزدن و طلوع کردن: ببود آن شب و خورد و گفت و شنید سپیده چو از کوه سر بردمید. فردوسی
برگستوان، که پوششی بوده است که در روز جنگ می پوشیدند و بر اسب نیز می افکندند. (از آنندراج). پوشش اسب در جنگ. رجوع به برگستوان شود: صف از پیشم چو سین هفت شاخه ست سوار آب برگستان باخه ست. امیرخسرو، مباشرت. وکالت، قوت. توانایی. (ناظم الاطباء). و رجوع به برگماشتن شود
برگستوان، که پوششی بوده است که در روز جنگ می پوشیدند و بر اسب نیز می افکندند. (از آنندراج). پوشش اسب در جنگ. رجوع به برگستوان شود: صف از پیشم چو سین هفت شاخه ست سوار آب برگستان باخه ست. امیرخسرو، مباشرت. وکالت، قوت. توانایی. (ناظم الاطباء). و رجوع به برگماشتن شود
سرزمین ترکان. جایگاه قوم ترک. این نام اصولا به سرزمینی اطلاق میشده که مسکن اصلی قوم ترک در آنجا بوده و تقریباً ایالت سین کیانک یا ترکستان چین کنونی است ولی بر اثر مهاجرت مستمر این قوم بطرف شرق و غرب رفته رفته قسمت اعظم آسیای مرکزی نام ترکستان بخود گرفت چنانکه دامنه های جبال تیانشان و دره های علیای جیحون و سیحون یعنی حوضۀ دریاچه های بالخاش و قره گول و ایسی گول و دره وانهار ایلی و چوو قزلسو که در عهد باستان توران می گفتند بتدریج ترکستان نامیده شده و هم اکنون ترکستان غربی یا ترکستان روس نام دارد. رجوع به ترکستان شرقی و ترکستان غربی و تاریخ مغول اقبال و حماسه سرایی در ایران شود: و ملوک همه ترکستان اندر قدیم از تغزغز بودندی. (حدود العالم). گر چون تو به ترکستان ای ترک نگاریست هر روز بترکستان عیدی و بهاریست. فرخی. وگر خان را بترکستان فرستد مهر گنجوری پیاده از بلا ساغون دوان آید به ایلاقش. منوچهری. و از آن خانان ترکستان و ملوک اطراف بر خط من رفتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 296). بغراتکین که پسر بزرگتر بود و ولیعهد، بخانی ترکستان بنشست. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 432). بر اثر شما لشکری دیگر فرستیم با سالاران و خود بر اثر آییم با خان ترکستان. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 643). اینست همان درگه کو را ز شهان بودی دیلم ملک بابل هندو، شه ترکستان. خاقانی. بترکستان اصلی شو برای مردم معنی به چین صورتی تا کی پی مردم گیا رفتن. خاقانی. از چنین گوهر زکاتی داد نتوان بهر آنک باج ترکستان نه باج ترکمان آورده ام. خاقانی. و او را اسیر بترکستان بردند ملک بخارا از نظام بیفتاد و وهنی فاحش ظاهر شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 115). و معالجت خویش جز هوای ترکستان نشناخت او را در عماری بر صوب ترکستان ببردند. (ایضاً ص 121). ابوجعفرذوالقرنین را بدین سفارت تعیین فرمود و بر دست او حملی از تحف خراسان و مجلوباب ترکستان به فخرالدوله فرستاد. (ایضاً ص 129). ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی این ره که تو میروی به ترکستان است. (گلستان). - ترکستان روی، به حالت اضافی کنایه از روی زیبا و دل انگیز: غریبی سخت مطبوع اوفتاده ست به ترکستان رویش خال هندو. سعدی. - ترکستان شاه، ایضاً کنایه از کاخ و جایگاه زیبا و عالی. قصر شاه: وزان چون هندوان بردن ز راهش فرستادن به ترکستان شاهش. نظامی. - ترکستان طبع، ایضاً کنایه از فسحت و وسعت میدان طبع باشد. پهنۀ وسیع طبع: چون تویی خاقان ترکستان طبع مه رخی با مهر عذرایی فرست. خاقانی. - ترکستان عارض، ایضاً ترکستان روی. کنایه از روی زیبا و گیرا. چهرۀ خوش و دلنشین: گرد ترکستان عارض صف زده آن سپاه هندوان بدرود باد. خاقانی. - ترکستان فضل، ایضاً کنایه از وسعت دانش: زمین تا آسمان خورشید تا ماه به ترکستان فضلش هندوی راه. نظامی
سرزمین ترکان. جایگاه قوم ترک. این نام اصولا به سرزمینی اطلاق میشده که مسکن اصلی قوم ترک در آنجا بوده و تقریباً ایالت سین کیانک یا ترکستان چین کنونی است ولی بر اثر مهاجرت مستمر این قوم بطرف شرق و غرب رفته رفته قسمت اعظم آسیای مرکزی نام ترکستان بخود گرفت چنانکه دامنه های جبال تیانشان و دره های علیای جیحون و سیحون یعنی حوضۀ دریاچه های بالخاش و قره گول و ایسی گول و دره وانهار ایلی و چوو قزلسو که در عهد باستان توران می گفتند بتدریج ترکستان نامیده شده و هم اکنون ترکستان غربی یا ترکستان روس نام دارد. رجوع به ترکستان شرقی و ترکستان غربی و تاریخ مغول اقبال و حماسه سرایی در ایران شود: و ملوک همه ترکستان اندر قدیم از تغزغز بودندی. (حدود العالم). گر چون تو به ترکستان ای ترک نگاریست هر روز بترکستان عیدی و بهاریست. فرخی. وگر خان را بترکستان فرستد مهر گنجوری پیاده از بلا ساغون دوان آید به ایلاقش. منوچهری. و از آن خانان ترکستان و ملوک اطراف بر خط من رفتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 296). بغراتکین که پسر بزرگتر بود و ولیعهد، بخانی ترکستان بنشست. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 432). بر اثر شما لشکری دیگر فرستیم با سالاران و خود بر اثر آییم با خان ترکستان. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 643). اینست همان درگه کو را ز شهان بودی دیلم ملک بابل هندو، شه ترکستان. خاقانی. بترکستان اصلی شو برای مردم معنی به چین صورتی تا کی پی مردم گیا رفتن. خاقانی. از چنین گوهر زکاتی داد نتوان بهر آنک باج ترکستان نه باج ترکمان آورده ام. خاقانی. و او را اسیر بترکستان بردند ملک بخارا از نظام بیفتاد و وهنی فاحش ظاهر شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 115). و معالجت خویش جز هوای ترکستان نشناخت او را در عماری بر صوب ترکستان ببردند. (ایضاً ص 121). ابوجعفرذوالقرنین را بدین سفارت تعیین فرمود و بر دست او حملی از تحف خراسان و مجلوباب ترکستان به فخرالدوله فرستاد. (ایضاً ص 129). ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی این ره که تو میروی به ترکستان است. (گلستان). - ترکستان روی، به حالت اضافی کنایه از روی زیبا و دل انگیز: غریبی سخت مطبوع اوفتاده ست به ترکستان رویش خال هندو. سعدی. - ترکستان شاه، ایضاً کنایه از کاخ و جایگاه زیبا و عالی. قصر شاه: وزان چون هندوان بردن ز راهش فرستادن به ترکستان شاهش. نظامی. - ترکستان طبع، ایضاً کنایه از فسحت و وسعت میدان طبع باشد. پهنۀ وسیع طبع: چون تویی خاقان ترکستان طبع مه رخی با مهر عذرایی فرست. خاقانی. - ترکستان عارض، ایضاً ترکستان روی. کنایه از روی زیبا و گیرا. چهرۀ خوش و دلنشین: گرد ترکستان عارض صف زده آن سپاه هندوان بدرود باد. خاقانی. - ترکستان فضل، ایضاً کنایه از وسعت دانش: زمین تا آسمان خورشید تا ماه به ترکستان فضلش هندوی راه. نظامی