برپا شدن، به پا ایستادن، بلند شدن، از خواب بیدار شدن کنایه از پدید آمدن، به وجود آمدن به گوش رسیدن صدا مثلاً صدایی برخاست، رخ دادن، اتفاق افتادن مثلاً دعوایی میان آن دو برخاست، اقدام کردن، آغاز کردن به کاری، کنایه از به ظهور رسیدن، پیدا شدن مثلاً دو نابغه از این شهر برخاسته است، کنایه از طغیان کردن، شورش کردن
برپا شدن، به پا ایستادن، بلند شدن، از خواب بیدار شدن کنایه از پدید آمدن، به وجود آمدن به گوش رسیدن صدا مثلاً صدایی برخاست، رخ دادن، اتفاق افتادن مثلاً دعوایی میان آن دو برخاست، اقدام کردن، آغاز کردن به کاری، کنایه از به ظهور رسیدن، پیدا شدن مثلاً دو نابغه از این شهر برخاسته است، کنایه از طغیان کردن، شورش کردن
کمی. کاهش: بدو گفت بیژن که این راست است ز من کار تو پاک برکاست است. فردوسی. زآنکه در حسن برافزونی و برکاست نیی من بعشق تو برافزونم و برکاست نیم. سوزنی.
کمی. کاهش: بدو گفت بیژن که این راست است ز من کار تو پاک برکاست است. فردوسی. زآنکه در حسن برافزونی و برکاست نیی من بعشق تو برافزونم و برکاست نیم. سوزنی.
برخیزیدن. خاستن. ایستادن. بلند شدن. برپا ایستادن. بپا شدن. پا شدن. برپا شدن. متصاعد شدن. قیام. قیام کردن. قوم. قومه. قامه. مقابل نشستن. مقابل قعود. نهض. نهوض. انتهاض. (منتهی الارب). استنهاض. نهضت: رأس العین شهری است خرم و اندر وی چشمه هاست بسیار و از آن چشمه ها پنج رود برخیزد و به یکجای گرد شود، آن را خابورخوانند. (حدودالعالم). رسول برخاست و نامه در خریطۀ دیبای سیاه پیش تخت برد و بدست امیر داد و بازگشت. (تاریخ بیهقی). برخاست تا برود احمد گفت بگیرید این سگ را. (تاریخ بیهقی). در آن روزگار ایشان را در نشستن و برخاستن برآن جمله دیدم که ریحان خادم گماشتۀامیر محمود بر سر ایشان بود. (تاریخ بیهقی). کسی راکه پیهای پای سست شود و بر نتواند خاست... پای را در میان آب جو بنهند تا بصلاح باز آید. (نوروزنامه). آن شنیدی که ابلهی برخاست سرگذشتی ز حیزی اندر خواست. سنایی. ز سعدی شنو کاین سخن راست است نه هر باری افتاده برخاسته ست. سعدی. - برخاستن آشوب و شور، غریو. غوغا و فتنه و بانگ و غو و گریه و زاری و فغان و ویل وحنین و امثال آنها، بپا شدن آن. ظاهر شدن و پیدا آمدن آن: بیامدبدرگاه سالار نو بدیدندش از دور و برخاست غو. فردوسی. چو او را بدیدند برخاست غو که آمد زآتش برون شاه نو. فردوسی. تنش را بدان نامداران نمود تو گفتی که از چرخ برخاست دود. فردوسی. حاسدا تا من بدین درگاه سلطان آمدم برفتادت غلغل و برخاستت ویل و حنین. منوچهری. از بهر آنکه شعرم شه دید و خوشدل آمد برخاست از تو غلغل برخاست از تو زاری. منوچهری. بانگ گریه از میان ایشان برخاست. (قصص الانبیاء). آواز برخاست که بطان سنگ پشت را می برند. (کلیله و دمنه). زآرزوی سماع و شاهد و می ازهمه عاشقان فغان برخاست. عطار. - برخاستن ابر، پیدا آمدن لکه های ابر یا پوشاندن ابر روی تمام یا قسمتی از آسمان را. - برخاستن بوی، ساطع و مرتفع و منتشر شدن آن. (یادداشت مؤلف). - برخاستن به شب، ناشئه اللیل. (ترجمان القرآن). - برخاستن گرد، بهوا رفتن غبار. برشدن غبار بر هوا: حقیقت سراییست آراسته هوا و هوس گرد برخاسته نبینی بجایی که برخاست گرد نبیند نظر گرچه بیناست مرد. سعدی. -
برخیزیدن. خاستن. ایستادن. بلند شدن. برپا ایستادن. بپا شدن. پا شدن. برپا شدن. متصاعد شدن. قیام. قیام کردن. قوم. قومه. قامه. مقابل نشستن. مقابل قعود. نهض. نهوض. انتهاض. (منتهی الارب). استنهاض. نهضت: رأس العین شهری است خرم و اندر وی چشمه هاست بسیار و از آن چشمه ها پنج رود برخیزد و به یکجای گرد شود، آن را خابورخوانند. (حدودالعالم). رسول برخاست و نامه در خریطۀ دیبای سیاه پیش تخت برد و بدست امیر داد و بازگشت. (تاریخ بیهقی). برخاست تا برود احمد گفت بگیرید این سگ را. (تاریخ بیهقی). در آن روزگار ایشان را در نشستن و برخاستن برآن جمله دیدم که ریحان خادم گماشتۀامیر محمود بر سر ایشان بود. (تاریخ بیهقی). کسی راکه پیهای پای سست شود و بر نتواند خاست... پای را در میان آب جو بنهند تا بصلاح باز آید. (نوروزنامه). آن شنیدی که ابلهی برخاست سرگذشتی ز حیزی اندر خواست. سنایی. ز سعدی شنو کاین سخن راست است نه هر باری افتاده برخاسته ست. سعدی. - برخاستن آشوب و شور، غریو. غوغا و فتنه و بانگ و غو و گریه و زاری و فغان و ویل وحنین و امثال آنها، بپا شدن آن. ظاهر شدن و پیدا آمدن آن: بیامدبدرگاه سالار نو بدیدندش از دور و برخاست غو. فردوسی. چو او را بدیدند برخاست غو که آمد زآتش برون شاه نو. فردوسی. تنش را بدان نامداران نمود تو گفتی که از چرخ برخاست دود. فردوسی. حاسدا تا من بدین درگاه سلطان آمدم برفتادت غلغل و برخاستت ویل و حنین. منوچهری. از بهر آنکه شعرم شه دید و خوشدل آمد برخاست از تو غلغل برخاست از تو زاری. منوچهری. بانگ گریه از میان ایشان برخاست. (قصص الانبیاء). آواز برخاست که بطان سنگ پشت را می برند. (کلیله و دمنه). زآرزوی سماع و شاهد و می ازهمه عاشقان فغان برخاست. عطار. - برخاستن ابر، پیدا آمدن لکه های ابر یا پوشاندن ابر روی تمام یا قسمتی از آسمان را. - برخاستن بوی، ساطع و مرتفع و منتشر شدن آن. (یادداشت مؤلف). - برخاستن به شب، ناشئه اللیل. (ترجمان القرآن). - برخاستن گرد، بهوا رفتن غبار. برشدن غبار بر هوا: حقیقت سراییست آراسته هوا و هوس گردِ برخاسته نبینی بجایی که برخاست گرد نبیند نظر گرچه بیناست مرد. سعدی. -
برگرداندن. پشت کردن. اما در این معنی صحیح کلمه برگاشتن است. رجوع به برگاشتن شود، بیرون کرده، بلندکرده. (فرهنگ فارسی معین) ، حفظکرده، ازبیخ برکنده. (فرهنگ فارسی معین)
برگرداندن. پشت کردن. اما در این معنی صحیح کلمه برگاشتن است. رجوع به برگاشتن شود، بیرون کرده، بلندکرده. (فرهنگ فارسی معین) ، حفظکرده، ازبیخ برکنده. (فرهنگ فارسی معین)