جدول جو
جدول جو

معنی بروفه - جستجوی لغت در جدول جو

بروفه
(دخترانه و پسرانه)
دستار
تصویری از بروفه
تصویر بروفه
فرهنگ نامهای ایرانی
بروفه
دستار، میان بند، شال که به سر یا کمر می بندند
تصویری از بروفه
تصویر بروفه
فرهنگ فارسی عمید
بروفه
(بُ فَ / فِ)
دستار میان بند. (لغت فرس اسدی). دستار و فوطه باشد که مندیل و کمربند است. (برهان). در لغت فرس اسدی بیت زیر بعنوان مثال ذکر شده است:
داشت بر سر بروفه ای کودک
بر میان بست آن بروفۀ خویش.
ولی از این شعر مطلق دستار برمی آید نه دستار میان بند. (یادداشت دهخدا) ، رهایی دادن. خلاص کردن:
تو و مادرت هر دو از چنگ دیو
برون آوریدم به رای و به ریو.
فردوسی.
و رجوع به برون آوردن شود
لغت نامه دهخدا
بروفه
دستار میان بند کمربند شال که بسر یا کمر بندند
تصویری از بروفه
تصویر بروفه
فرهنگ لغت هوشیار
بروفه
((بُ یا بَ فِ))
دستار، کمربند، شال که بر سر یا کمر بندند
تصویری از بروفه
تصویر بروفه
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بوفه
تصویر بوفه
محل مخصوص برای فروش مواد خوراکی، از قبیل نوشابه ها، تنقلات در مکان های عمومی چون مدرسه، اداره، هتل، سینما و مانند آن، کمد یا قفسه ای با در شیشه ای که ظروف و وسایل زینتی را در آن قرار می دهند
فرهنگ فارسی عمید
(بَرْ وِ)
مرکّب از: بر فارسی + وفق عربی، مطابق. برطبق. موافق، استخراج کردن:
زر از سنگ خارا برون آورند
که با دوستان و عزیزان خورند.
سعدی.
، عصیان دادن. برانگیختن:
به تدبیری چنین آن شیر کین خواه
رعیت را برون آورد بر شاه.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(عَ فَ)
مرد دانا و نیک ماهر و کارشناس. (منتهی الارب). دانا به چیزی، گویند: رجل عروف و عروفه بالامور، یعنی مردی که به امور دانا باشد و هرگاه کسی را یک بار دیده باشد، او را بشناسد (و تاء کلمه برای مبالغه است). (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ فَ)
مؤنث خروف. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) : خروفه، بچۀ گوسفندتا چهارماهه از میش اگر ماده باشد. (از تاریخ قم ص 178) ، خرمابن رطب چیدنی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
خنک و سرد گردیدن. (از منتهی الارب). سرد شدن. (المصادر زوزنی) (دهار) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بُ سَ)
شهری در مغرب شبه جزیره آسیای صغیر، در جنوب شرقی دریای مرمره، که در اوایل دولت عثمانیان چندی پایتخت بوده است، و بیش از یکصدهزار تن جمعیت دارد. در این شهر آبهای گرم معدنی موجود است و ابریشم سازی در آنجا رواج دارد. (از فرهنگ فارسی معین). برسا. بروصی. بورسه
لغت نامه دهخدا
(بْرو/ بُ سِ)
فرانسوا. پزشک فرانسوی. وی بسال 1772 میلادی در سن مالو متولد شدو در سال 1838 میلادی درگذشت. دستگاه فیزیولوژیک وی مبتنی بر قابلیت تحریک نسوج است. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بُ دَ)
خنکی و سردی. (منتهی الارب). سردی. (دهار). ضد حرارت. (از اقرب الموارد). برودت. ج، برودات. (دهار). و رجوع به برودت شود.
لغت نامه دهخدا
(بَرْ وَ کَ)
خارپشت ماده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
به لهجۀ طبری ابروست. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ فِ)
دهی است از دهستان حومه بخش شهربابک شهرستان یزد. سکنۀ آن 542 تن. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
محل فروش نوشابه و مواد خوراکی در رستورانها و اماکن عمومی.
لغت نامه دهخدا
(تَ لَغْ غُ)
مهربانی. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). به معانی روف. (منتهی الارب). و رجوع به روف شود
لغت نامه دهخدا
(بَرْ وَ قَ)
یکی بروق. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). در مثل است: أشکر من بروقه، حق شناس تر و سپاسگزارتر از بروقه، چه آن با دیدن ابر سبز شود. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به بروق شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بوفه
تصویر بوفه
محل فروش نوشابه و مواد خوراکی در رستورانها و اماکن عمومی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عروفه
تصویر عروفه
دانا کارشناس: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بروده
تصویر بروده
سردی خنکی، سرد شدن، زم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بروفق
تصویر بروفق
بر طبق، موافق، مطابق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوفه
تصویر بوفه
((فِ))
قفسه ظروف، چینی جا (واژه فرهنگستان)، محل فروش نوشابه و خوراکی در مکان های عمومی
فرهنگ فارسی معین
برابر، برحسب، برطبق، مطابق، موافق
متضاد: به رغم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شایعه، جار و جنجال، بیهوده
فرهنگ گویش مازندرانی
ابرو، به معنی بلند نیز استعمال می شود
فرهنگ گویش مازندرانی