جدول جو
جدول جو

معنی بروشت - جستجوی لغت در جدول جو

بروشت
کتک خوردن، میوه ی فروریخته از درخت و به ویژه گردویی که در
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برگشت
تصویر برگشت
بازگشت، رجوع، رجعت، در علم حسابداری آنچه از حساب برمی گردانند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بروت
تصویر بروت
سبلت، سبیل، موی پشت لب مرد، موهایی که روی لب مرد می روید، برای مثال دشمن چو بینی ناتوان لاف از بروت خود مزن / مغزی ست در هر استخوان مردی ست در هر پیرهن (سعدی - ۱۷۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برودت
تصویر برودت
سرد شدن، سردی، خنکی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بروشک
تصویر بروشک
خاک، گرد، غبار
فرهنگ فارسی عمید
(بَ گَ / گُ)
گیاهی که مانند موی آویزان و آشفته می روید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
جمع واژۀ برات. (ناظم الاطباء). جمعی است که از کلمه برات ساخته اند و برات خود نیز در اصل برائت بر وزن سلامت است. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال 1 شمارۀ 2، از مطرزی). دستاویزها. سندها. چکها. براتها. حواله ها. (ناظم الاطباء) : چندان برین گونه آمدشد کردندی که آن بروات در دست ایشان کهنه شدی و طمع از آن منقطع کرده. (تاریخ غازانی ص 244). و همه اوقات و ساعات پروانه ها و احکام و بروات و انعام در حق ایشان مجری داشته. (تاریخ قم ص 5). مستوفی اسناد را ضبط و بموجب بروات مهر وزیر و کلانتر و مستوفی حواله و بازیافت میشود. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 45 و 47).
- بروات شریفه، براتهای پادشاهی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ دَ)
بروده. سردی. (غیاث). خنکی. مقابل حرارت. مقابل گرمی:
گفتم که از برودت ایام جای ساخت
گفتا که از حرارت جنبش گزید فر.
ناصرخسرو.
جسم هوا رابوسیلت برودت... فرستاد. (سندبادنامه ص 2) ، به بالای کوه شدن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تیر باشد. (لغت فرس اسدی) :
ای مسلمانان زنهار ز کافر بچگان
که به دروشت بتان چگلی گشت دلم.
عماره.
مرحوم دهخدا در یادداشتی با علامت تردید و استفهام آن را از دروشتن به معنی درو کردن دانسته و گشت را نیز ’کشت’ ضبط کرده و چنین نوشته است: این شعر را در فرهنگها برای دروشت به معنی تیر شاهد آورده اند وکشت را هم گشت ضبط کرده اند
لغت نامه دهخدا
(لَ لَ فَ)
بازگشت. رجعت. (ناظم الاطباء). رجوع. مراجعت. انقلاب. (یادداشت دهخدا).
- برگشت کار، ادبار: این اتفاق علامت برگشت کار است. (یادداشت دهخدا).
لغت نامه دهخدا
(بُ شَ)
خاک، که به عربی تراب گویند. (از برهان) (از لغت فرس اسدی) :
در شب هجرم که سر زد گریۀ با دود آه
در بروشک از سرشکم سبزه میروید سیاه.
قطب الدین، برخورداری و کامیابی. (ناظم الاطباء) :
درین گفتن ز دولت یاریت باد
برومندی و برخورداریت باد.
نظامی.
بگفتن تو دادی تنومندیم
تو ده زآنچه کشتم برومندیم.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از بروش
تصویر بروش
سیخ فرانسوی گل سینه (جواهرات سلطنتی ایران)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برغشت
تصویر برغشت
برغست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بروت
تصویر بروت
سبیل، موی پشت لب مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بروات
تصویر بروات
از برات چک ها تنخواه ها سفته ها جمع برات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برودت
تصویر برودت
سردی، خنکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بروشک
تصویر بروشک
گرد وغبار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برگشت
تصویر برگشت
رجعت، انقلاب، بازگشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بروت
تصویر بروت
((بُ))
سبیل، مجازاً کبر و غرور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برگشت
تصویر برگشت
((بَ گَ))
بازگشت، رجعت، آن چه از حساب برگردانند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برودت
تصویر برودت
((بُ دَ))
سرد شدن، خنک شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برگشت
تصویر برگشت
انصراف
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برودت
تصویر برودت
سرما
فرهنگ واژه فارسی سره
خنکی، سردی، سرما
متضاد: حرارت، سردی مزاج
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بازآیی، بازگشت، رجعت، عود، عودت، مراجعت، عدول، معطوف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
به شدت زدن، تکاندن میوه ی درخت با چوب بلند
فرهنگ گویش مازندرانی
نهالی که در کنار درخت اصلی جوانه زند
فرهنگ گویش مازندرانی
سراسیمه، بدون درنگ، بی حیا، پی در پی، به طور مداوم
فرهنگ گویش مازندرانی
برشته و بریان، زمین پاک شده از بوته های تمشک با بریدن آن
فرهنگ گویش مازندرانی
پر حرفی کردن، بیهوده سخن گفتن
فرهنگ گویش مازندرانی
ایستادن، بلند شدن، بیدار شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
نوشته شده
فرهنگ گویش مازندرانی
خشک شده، خشکیده، لاغر
فرهنگ گویش مازندرانی
خشک شده، خشکیده، لاغر، رنجور
فرهنگ گویش مازندرانی
به موقع
دیکشنری اردو به فارسی