سبلت، سبیل، موی پشت لب مرد، موهایی که روی لب مرد می روید، برای مثال دشمن چو بینی ناتوان لاف از بروت خود مزن / مغزی ست در هر استخوان مردی ست در هر پیرهن (سعدی - ۱۷۲)
سبلت، سبیل، موی پشت لب مرد، موهایی که روی لب مرد می روید، برای مِثال دشمن چو بینی ناتوان لاف از بروت خود مزن / مغزی ست در هر استخوان مردی ست در هر پیرهن (سعدی - ۱۷۲)
یکی از دهستان های ششگانه بخش حومه شهرستان فردوس. هوای آن در قسمتهای کوهستانی معتدل و در جلگه گرمسیر است. این دهستان از 9ده تشکیل شده و دارای 3496 تن سکنه است. در این دهستان معدن آب گرمی وجود دارد که مورد استفادۀ اهالی شهرستان فردوس است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9) مرکز دهستان بخش حومه شهرستان فردوس. سکنۀ آن 325 تن است. آب آن از قنات و محصول آن غلات و ذرت است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9)
یکی از دهستان های ششگانه بخش حومه شهرستان فردوس. هوای آن در قسمتهای کوهستانی معتدل و در جلگه گرمسیر است. این دهستان از 9ده تشکیل شده و دارای 3496 تن سکنه است. در این دهستان معدن آب گرمی وجود دارد که مورد استفادۀ اهالی شهرستان فردوس است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9) مرکز دهستان بخش حومه شهرستان فردوس. سکنۀ آن 325 تن است. آب آن از قنات و محصول آن غلات و ذرت است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9)
مخفف بیرون. (برهان). ضددرون. (شرفنامۀ منیری). خارج و ظاهر. (ناظم الاطباء). ظاهر، مقابل باطن. منظر، مقابل مخبر: سر و بن چون سر و بن پنگان اندرون چون برون باتنگان. بوشکور. فرستاد باید فرستاده ای درون پر ز مکر و برون ساده ای. فردوسی. بنگر به ترنج ای عجبی دار که چونست پستانی سختست و دراز است و نگونست زرد است و سپید است و سپیدیش فزونست زردیش برونست و سپیدیش درونست چون سیم درونست و چو دینار برونست آگنده بدان سیم درون لؤلؤ شهوار. منوچهری. برون سرمه ای هست بر هاون اما ز سوی درون سرمه سایی نبینم. خاقانی. دل خاقانی از این درد، برون، پوست بسوخت وز درون غرقۀ خون گشت و خبر کس را نی. خاقانی. ای درونت برهنه از تقوی کز برون جامۀ ریا داری. سعدی. من ار حق شناسم وگر خودنمای برون با تو دارم درون با خدای. سعدی. تا خود برون پرده حکایت کجا رسد چون از درون پرده چنین پرده میدری. سعدی. - برون آرای، که ظاهر را آرایش دهد: ای درون پرور برون آرای وی خردبخش بی خردبخشای. سنائی. - برون دوست، ظاهردوست: چشم وزبانی که برون دوستند از سر، مویند و ز تن، پوستند. نظامی. - بی تکلف برون، آنکه ظاهرش تکلفی ندارد: نکوسیرت بی تکلف برون به از پارسای خراب اندرون. سعدی.
مخفف بیرون. (برهان). ضددرون. (شرفنامۀ منیری). خارج و ظاهر. (ناظم الاطباء). ظاهر، مقابل باطن. منظر، مقابل مخبر: سر و بن چون سر و بن پنگان اندرون چون برون باتنگان. بوشکور. فرستاد باید فرستاده ای درون پر ز مکر و برون ساده ای. فردوسی. بنگر به ترنج ای عجبی دار که چونست پستانی سختست و دراز است و نگونست زرد است و سپید است و سپیدیش فزونست زردیش برونست و سپیدیش درونست چون سیم درونست و چو دینار برونست آگنده بدان سیم درون لؤلؤ شهوار. منوچهری. برون سرمه ای هست بر هاون اما ز سوی درون سرمه سایی نبینم. خاقانی. دل خاقانی از این درد، برون، پوست بسوخت وز درون غرقۀ خون گشت و خبر کس را نی. خاقانی. ای درونت برهنه از تقوی کز برون جامۀ ریا داری. سعدی. من ار حق شناسم وگر خودنمای برون با تو دارم درون با خدای. سعدی. تا خود برون پرده حکایت کجا رسد چون از درون پرده چنین پرده میدری. سعدی. - برون آرای، که ظاهر را آرایش دهد: ای درون پرور برون آرای وی خردبخش بی خردبخشای. سنائی. - برون دوست، ظاهردوست: چشم وزبانی که برون دوستند از سر، مویند و ز تن، پوستند. نظامی. - بی تکلف برون، آنکه ظاهرش تکلفی ندارد: نکوسیرت بی تکلف برون به از پارسای خراب اندرون. سعدی.
ابروی. ابرو. برو. حاجب. و رجوع به برو و ابرو شود: سوی حجرۀ خویش رفت آرزوی ز مهمان بیگانه پرچین بروی. فردوسی. همه زرد گشتند و پرچین بروی کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی. فردوسی. همه دل پر از کین وپرچین بروی جز از جنگ شان نیست چیز آرزوی. فردوسی. نبودش ز قیدافه چین بر بروی نه برداشت هرگز دل رای اوی. فردوسی
ابروی. ابرو. برو. حاجب. و رجوع به برو و ابرو شود: سوی حجرۀ خویش رفت آرزوی ز مهمان بیگانه پرچین بروی. فردوسی. همه زرد گشتند و پرچین بروی کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی. فردوسی. همه دل پر از کین وپرچین بروی جز از جنگ شان نیست چیز آرزوی. فردوسی. نبودش ز قیدافه چین بر بروی نه برداشت هرگز دل رای اوی. فردوسی
سبلت یعنی موی لب. (غیاث). مجموع مویهای لب برین. شارب. (بحر الجواهر). درز. سبا. سباله. سبلتان. سبله. سبیل. سودل. شارب: تیز در ریش و کفل در گه شد خنده ها رفت بربروتانم. مسعودسعد. به حیض هند و بروت یزید و سبلت شمر به تیز عتبه و ریش مسیلمۀ کذاب. خاقانی. خاقانیا ز یارب بی فایده چه سود کاین یارب از بروت تو برتر نمیشود. خاقانی. قومی همه مرد لات و لوتند باد جبروت در بروتند. خاقانی. نبینی جز هوای خویش قوتم بجز بادی نیابی در بروتم. نظامی. تفث، آنچه محرم بعد آزادی حج بجا آرد از ناخن چیدن و موی ستردن و قصر بروت و مانند آن. خنبعه، شکاف میان دو بروت نزدیک دیوار بینی. صهب اشبال، دشمنان که بروتهای ایشان اصهب نبوده باشد. نثله، گو میان دو بروت. (منتهی الارب). - از بروت آتش فشاندن، کبرو غرور و خشم بسیار نمودن: چو قصاب از غضب خونی نشانی چو نفاط از بروت آتش فشانی. نظامی. - از بروت خود لاف زدن، ادعای نیرومندی کردن. خود را قوی و توانا شمردن: دشمن چو بینی ناتوان لاف از بروت خود مزن. سعدی (گلستان). - باد بروت، کنایه از کبر و غرور. باد و بروت: کرده ز برای خربطی چند از باد بروت ریش پالان. خاقانی. تا چه خواهی کرد آن باد بروت که بگیرد همچو جلادان گلوت. مولوی. این باد بروت و نخوت اندر بینی آن روز که از عمل بیفتی بینی. سعدی. و رجوع به باد و بروت در همین ترکیبات شود. - باد به بروت (در بروت) افکندن، کبر نمودن. تفاخر کردن. کبر فروختن: باد چه افکنده ای اندر بروت قوّتت از من نفزاید نه قوت. جلال فراهانی. بزرگ مجلس... باد نخوت و غرور در بروت انداخت. (ترجمه محاسن اصفهان). تو پر از باد کرده پشم بروت که کی آرد شبان پنیر و قروت. اوحدی. - باد در بروت داشتن، لاف و گزاف بیهوده و بی اصل زدن: آتشی کو باد دارد در بروت هم یکی بادی براو خواند تموت. مولوی. - باد و بروت، کبر و غرور. باد بروت: چند آخر دعوی باد و بروت ای ترا خانه چو بیت العنکبوت. مولوی. و رجوع به باد بروت در همین ترکیبات شود. - بر بروت خندیدن، استهزاکردن. ریشخند کردن. به ریش کسی خندیدن: علم از این بارنامه مستغنی است تو برو بر بروت خویش بخند. سنائی. فلکش گفت بر بروت مخند که جهانیت ریشخند کنند. انوری. نگر تا تو از این خشخاش چندی سزد گر بر بروت خود بخندی. شیخ محمود شبستری. - بروت از کسی (چیزی) ریختن، زبون و مغلوب گردیدن. (از آنندراج). پشم و پیله ریختن. تبختر و کبر و منی، بشدن: پنبه از حفظش چو یابد وجه قوت زآتش موسی فروریزد بروت. حکیم زلالی (از آنندراج). - بروت تافتن از کسی، اعراض کردن و رو برگردانیدن از کسی. (از آنندراج) : هرکه از ما بروت می تابد ما به ریشش فراغتی داریم. ؟ (از آنندراج). - بروت زدن بسوی، با بروت اشارت به جانبی کردن. (یادداشت دهخدا). - بروت فرا چیزی زدن، با بروت و گوشۀ لب بتحقیر اشاره کردن. لاف از غرور زدن: چو سوی ده شد آن بیچاره از قهر ز نادانی بروتی زد فرا شهر که نزد من ندارد شهر مقدار ولیکن بر بروتش بد پدیدار. عطار. - بروت کسی برکندن، کنایه از رسوا کردن وی: با نرمی حشوهای شانت برکنده قدر بروت قاقم. انوری (از آنندراج). سرمطرب شکست او چنگ بفکند بروت روستایی پاک برکند. عطار. فلک را گوش سفتی نالۀ تیر بروت مهر کندی برق شمشیر. زلالی (از آنندراج). - بروت کسی را پنبه نهادن، کنایه از تمسخر و ظرافت نمودن. (غیاث) : شکوفه از تبسمهای شادی بروت بادرا پنبه نهادی. زلالی (از آنندراج) ، فرمان بردن و فرمانبرداری پدر و مادر. ضد عقوق. (از منتهی الارب). برّ. برّ. و رجوع به بر شود
سبلت یعنی موی لب. (غیاث). مجموع مویهای لب برین. شارب. (بحر الجواهر). دَرَز. سِبا. سِباله. سبلتان. سبله. سبیل. سَودَل. شارب: تیز در ریش و کفْل در گه شد خنده ها رفت بربروتانم. مسعودسعد. به حیض هند و بروت یزید و سبلت شمر به تیز عتبه و ریش مسیلمۀ کذاب. خاقانی. خاقانیا ز یارب بی فایده چه سود کاین یارب از بروت تو برتر نمیشود. خاقانی. قومی همه مرد لات و لوتند باد جبروت در بروتند. خاقانی. نبینی جز هوای خویش قوتم بجز بادی نیابی در بروتم. نظامی. تَفَث، آنچه مُحْرِم بعد آزادی حج بجا آرد از ناخن چیدن و موی ستردن و قصر بروت و مانند آن. خُنبعه، شکاف میان دو بروت نزدیک دیوار بینی. صُهُب اشبال، دشمنان که بروتهای ایشان اصهب نبوده باشد. نَثله، گو میان دو بروت. (منتهی الارب). - از بروت آتش فشاندن، کبرو غرور و خشم بسیار نمودن: چو قصاب از غضب خونی نشانی چو نفاط از بروت آتش فشانی. نظامی. - از بروت خود لاف زدن، ادعای نیرومندی کردن. خود را قوی و توانا شمردن: دشمن چو بینی ناتوان لاف از بروت خود مزن. سعدی (گلستان). - باد بروت، کنایه از کبر و غرور. باد و بروت: کرده ز برای خربطی چند از باد بروت ریش پالان. خاقانی. تا چه خواهی کرد آن باد بروت که بگیرد همچو جلادان گلوت. مولوی. این باد بروت و نخوت اندر بینی آن روز که از عمل بیفتی بینی. سعدی. و رجوع به باد و بروت در همین ترکیبات شود. - باد به بروت (در بروت) افکندن، کبر نمودن. تفاخر کردن. کبر فروختن: باد چه افکنده ای اندر بروت قوّتت از من نفزاید نه قوت. جلال فراهانی. بزرگ مجلس... باد نخوت و غرور در بروت انداخت. (ترجمه محاسن اصفهان). تو پر از باد کرده پشم بروت که کی آرد شبان پنیر و قروت. اوحدی. - باد در بروت داشتن، لاف و گزاف بیهوده و بی اصل زدن: آتشی کو باد دارد در بروت هم یکی بادی براو خواند تموت. مولوی. - باد و بروت، کبر و غرور. باد بروت: چند آخر دعوی باد و بروت ای ترا خانه چو بیت العنکبوت. مولوی. و رجوع به باد بروت در همین ترکیبات شود. - بر بروت خندیدن، استهزاکردن. ریشخند کردن. به ریش کسی خندیدن: علم از این بارنامه مستغنی است تو برو بر بروت خویش بخند. سنائی. فلکش گفت بر بروت مخند که جهانیت ریشخند کنند. انوری. نگر تا تو از این خشخاش چندی سزد گر بر بروت خود بخندی. شیخ محمود شبستری. - بروت از کسی (چیزی) ریختن، زبون و مغلوب گردیدن. (از آنندراج). پشم و پیله ریختن. تبختر و کبر و منی، بشدن: پنبه از حفظش چو یابد وجه قوت زآتش موسی فروریزد بروت. حکیم زلالی (از آنندراج). - بروت تافتن از کسی، اعراض کردن و رو برگردانیدن از کسی. (از آنندراج) : هرکه از ما بروت می تابد ما به ریشش فراغتی داریم. ؟ (از آنندراج). - بروت زدن بسوی، با بروت اشارت به جانبی کردن. (یادداشت دهخدا). - بروت فرا چیزی زدن، با بروت و گوشۀ لب بتحقیر اشاره کردن. لاف از غرور زدن: چو سوی ده شد آن بیچاره از قهر ز نادانی بروتی زد فرا شهر که نزد من ندارد شهر مقدار ولیکن بر بروتش بد پدیدار. عطار. - بروت کسی برکندن، کنایه از رسوا کردن وی: با نرمی حشوهای شانت برکنده قدر بروت قاقم. انوری (از آنندراج). سرمطرب شکست او چنگ بفکند بروت روستایی پاک برکند. عطار. فلک را گوش سفتی نالۀ تیر بروت مهر کندی برق شمشیر. زلالی (از آنندراج). - بروت کسی را پنبه نهادن، کنایه از تمسخر و ظرافت نمودن. (غیاث) : شکوفه از تبسمهای شادی بروت بادرا پنبه نهادی. زلالی (از آنندراج) ، فرمان بردن و فرمانبرداری پدر و مادر. ضد عقوق. (از منتهی الارب). بِرّ. بَرّ. و رجوع به بر شود
پیر د. کاردینال فرانسوی. وی بسال 1575م. متولد شد و در سال 1629 میلادی درگذشت. او جداً به استقرار فرقۀ کارملیط در فرانسه کمک کرد و اجتماع مذهبی ’اراتوار’ را دایر نمود. برول یکی از عاملان رنسانس کاتولیک در فرانسه در قرن هفدهم میلادی بشمار میرود. (از فرهنگ فارسی معین)
پیر دُ. کاردینال فرانسوی. وی بسال 1575م. متولد شد و در سال 1629 میلادی درگذشت. او جداً به استقرار فرقۀ کارملیط در فرانسه کمک کرد و اجتماع مذهبی ’اراتوار’ را دایر نمود. برول یکی از عاملان رنسانس کاتولیک در فرانسه در قرن هفدهم میلادی بشمار میرود. (از فرهنگ فارسی معین)