جدول جو
جدول جو

معنی برهانی - جستجوی لغت در جدول جو

برهانی
(بُ)
امیرالشعراء عبدالملک برهانی نیشابوری. از شاعران اوایل عهد سلجوقی و معاصر و مورد علاقۀ الب ارسلان و پدر معزی شاعر معروف است. وی در آغاز دولت ملکشاه (جلوس 465 هجری قمری) در قزوین درگذشت. تخلص برهانی ظاهراً از لقب الب ارسلان (برهان امیرالمؤمنین) مأخوذ است. اشعاری از او در تذکره ها و کتب ادبی ثبت است. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
برهانی
(بُ)
منسوب به برهان. مدلّل. مبرهن. (یادداشت دهخدا) :
حجتی بپذیر برهانی ز من زیراکه نیست
آن دبیرستان کلی را جزین جزوی گوا.
ناصرخسرو.
- دلیل برهانی، دلیل الزام آور. (ناظم الاطباء). رجوع به دلیل شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برهان
تصویر برهان
(پسرانه)
دلیل، حجت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برهمنی
تصویر برهمنی
برهمایی، مبتنی بر پرستش برهما مثلاً مذهب برهمایی، پرستش کنندۀ برهما مثلاً بسیاری از هندی ها برهمایی هستند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برهان
تصویر برهان
حجت، دلیل، دلیل قاطع
فرهنگ فارسی عمید
(بَ رْ را)
خارجی. (از دزی ج 1 ص 61). و رجوع به برانیه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ ی ی)
جمع واژۀ برنیه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به برنیه شود، پرش و پرندگی. (ناظم الاطباء) ، خرفه. (آنندراج) (ناظم الاطباء). پرپهن. رجوع به خرفه و پرپهن شود
لغت نامه دهخدا
(بَرْ را)
منسوب است به برّانیّه و آن دهی است در بخارا. جمعی از محدثان از این ده برخاسته و به برانی شهرت یافته اند. رجوع به الانساب سمعانی شود، بیخ گوش، نشیب کوه. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَرْ را)
منسوب است به بر، بر غیر قیاس. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). علانیه. (یادداشت مؤلف). در مقابل جوّانی ّ. (اقرب الموارد) : فی کلام سلمان رضی اﷲ عنه: من اصلح جوانیه اصلح اﷲ برانیه، ای من اصلح سریرته اصلح اﷲ علانیته، یعنی کسی که امور باطنی خود را اصلاح دهد، خدای تعالی امور ظاهری او را اصلاح دهد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(بُ)
بورانی. طعامی است از اسفناج سرخ کرده به روغن و بر آن تخم مرغ نیم رو کرده و نیز بادنجان سرخ کرده بروغن با ماست یا کشک. (یادداشت مؤلف). رجوع به بورانیه شود: و کانت ملوک بنی هاشم لایتناولون شیئاً من اطعمتهم الا بحضرته (بحضرهیوحنابن ما سویه) و کان یقف علی رؤوسهم و معه البرانی بالجوارشنات الهاضمه. (عیون الانباء ج 1 ص 175)
لغت نامه دهخدا
(بُرْ را)
برائی. صفت بران. (یادداشت مؤلف). رجوع به بران شود
لغت نامه دهخدا
(اِ وِ)
اقامت کردن حجت. (از ناظم الاطباء). برهنه. رجوع به برهنه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
خوشحالی و شعف. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
چهارمین تن از عمادشاهیان در برار که از حدود 968 تا 976 هجری قمری سلطنت کرد. (از طبقات سلاطین اسلام)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دهی است از دهستان آختاچی بخش حومه شهرستان مهاباد. سکنۀ آن 365 تن است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات وتوتون و حبوب است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
حجت و بیان واضح. (منتهی الارب). حجت روشن. (دهار). حجت. (اقرب الموارد). دلیل قاطع، و فرق در میان برهان و دلیل آنست که دلیل عام است و برهان خاص. (غیاث) (آنندراج). ج، براهین. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : یا أیها الناس قد جأکم برهان من ربکم و أنزلنا الیکم نوراًمبیناً. (قرآن 4 / 174) ، ای مردم حجتی از پروردگارتان شما را آمد و نوری آشکار و پیدا برای شما فرستادیم. و من یدع مع اﷲ اًلهاً آخر لا برهان له به فانما حسابه عند ربه. (قرآن 117/23) ، و هر کس با اﷲ خدای دیگری را بخواند که او را حجتی نیست، پس حساب او نزد پروردگارش است. فذانک برهانان من ربک اًلی فرعون و ملئه... (قرآن 32/28) ، پس آن دو، دو برهانند از خدای تو برای فرعون و جماعتش. قل هاتوا برهانکم اًن کنتم صادقین. (قرآن 111/2، 64/27) ، بگو اگر راستگو هستید دلیل و حجت خود را بیاورید. و رجوع به سورۀ 21 (الانبیاء) آیۀ 24 و سورۀ 28 (القصص) آیۀ 75 و سورۀ 12 (یوسف) آیۀ 24 از قرآن کریم شود:
چو برهان ببینم بدو بگروم
وگر بیهده باشد آن نشنوم.
دقیقی.
خدایگانا برهان حق بدست تو بود
اگرچه باطل یک چند چیره شد نهمار.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی).
به برهان صورت چرا بگروی
همی پند دین گستران نشنوی ؟
فردوسی.
چنان دان که برهان نیاید بکار
ندارد کسی این سخن استوار.
فردوسی.
به رادی و به سخا و به مردی و به هنر
همه جهان را دعویست مر ترا برهان.
فرخی.
آنچه تا این غایت براندم و آنچه خواهم راند برهان روشن با خویشتن دارم. (تاریخ بیهقی ص 103).
که باشد کاین همه برهان ببیند
نگوید از یقین اﷲاکبر.
ناصرخسرو.
چون و چرا ز حجت او یابد
برهان ز کل عالم و از اجزا.
ناصرخسرو.
از حق تو به نگفته برهانی
بر باطل خویش ثابت و قره.
ناصرخسرو.
اگر دین از خداوندان گرفتی
بیار از انفس و آفاق برهان.
ناصرخسرو.
اندر جهان چو خنجر برهان ملک تست
برهان ملک در کف تو خنجر تو باد.
مسعودسعد.
بیامدم تا... برهان عهد خویش هرچه لایحتر بنمایم. (کلیله و دمنه). وزیر چون پادشاه را تحریض نماید در کاری که برفق... تدارک پذیرد برهان حمق... خویش نموده باشد. (کلیله و دمنه).
شکل در شکل نماید به من اوراق فلک
شکلها را همه برهان به خراسان یابم.
خاقانی.
برهان داری مرا به یک لفظ
از پنجۀ روزگار برهان.
خاقانی.
سه اقنوم و سه قرقف را به برهان
بگویم مختصر شرح موفا.
خاقانی.
شیخ مهندس لقب پیر دروگر علی
کآزر و اقلیدسند عاجز برهان او.
خاقانی.
برهان خلیفهاﷲناصر امیرالمؤمنین... (سندبادنامه ص 8).
گر به دین برهان کنی از من طلب
این سخن روشن به برهان کی شود؟
عطار.
نیکنامی خواهی ای دل با بدان صحبت مدار
خودستائی جان من برهان نادانی بود.
حافظ.
- أنار اﷲ برهانه، خداوند حجت او را به او روشن کناد (بیاموزاد). رجوع به همین ماده در ردیف خود شود.
- بابرهان، بادلیل:
پادشاهیها همه دعویست برهان تیغ او
آن نکوتر باشد از دعوی که بابرهان بود.
عنصری.
- برهان قاطع، دلیل قطعی. (ناظم الاطباء). حجت قاطع. حجه قاطعه. دلیل قاطع: منکران توحید و تمجید باری تعالی را به برهان قاطع شمشیر مسخر گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 348).
- برهان مسیح، کنایه از مرده زنده کردن و شفا دادن بیمار و اجابت دعوات حضرت عیسی علیه السلام. (از برهان) (آنندراج) :
حکم عزرائیل و برهان مسیح
در کف و تیغش عیان بینی بهم.
خاقانی.
- بی برهان، بدون دلیل.
، برکشیدن. (برهان). برآهیختن، برآوردن. (برهان) ، زخم کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ مَ / بَ هََ مَ)
منسوب به برهمن. (فرهنگ فارسی معین).
- آیین برهمنی. رجوع به برهمایی شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
احمد بن غالب یا احمد بن محمد بن غالب، مکنی به ابوبکر. ازثقات محدثان است و کتابهائی در علم حدیث تألیف کرده. وی بسال 425 هجری قمری در بغداد درگذشت. رجوع به طبقات الشافعیه ج 3 و تاریخ بغداد و ریحانه الادب شود
لغت نامه دهخدا
لغت عجمی است و آنرا بسریانی عبروس و بیونانی اسقوالس نامند نباتی است پرشاخ و شاخه ها مثل کمان کج و خمیده و گلش سفیدو ثمرش مثل زیتون و طعم او تند و بیخش سپیداست و پوست بیخ او با زردی. رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی از دهستان میداود (سرگچ) بخش جانکی شهرستان اهواز. دارای 400 تن سکنه است. آب آن از رود و چشمه. محصول آن غلات. ساکنین از طایفۀ ممسنی هستند. دارای معدن گچ است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
منسوب است به بردان که قریه ای است از قراء بغداد. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(بَرْ رَ نی ی)
برّکان. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). گلیم سیاه. رجوع به برکان شود، بر زمین زدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، بر چهار دست و پا ایستادن. (ازاقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، بر دو زانو افتادن. (از ذیل اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِ رِ)
نام شبه جزیره ای است در مغرب فرانسه. (ناظم الاطباء). شبه جزیره ایست بین دریای مانش در شمال و خلیج بیسکی در جنوب و حالیه به پنج ولایت منقسم است سواحلش نامنظم و سنگی و دارای بندرگاههای طبیعی و جزایر متعدد و قسمت داخلی آن پست و بلند است. شغل عمده اهالی زراعت و ماهیگیری است. شهرهای مهمش بجز رن پایتخت تاریخی آن همه بندر است. (دایره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(بَ نَ)
خشتک که زیر بغل پیراهن و زره میدوزند. (از مجمعالفرس). پارچۀ مثلثی از جامه که چاپق گویند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
منسوب است به برقان که دهی است به خوارزم. (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(بِرْ)
منسوب به بریان. رجوع به بریان شود.
لغت نامه دهخدا
(بُ ی ی)
منسوب است به برسان که بطنی است از ازد. (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از برهمنی
تصویر برهمنی
منسوب به برهمن یا آیین برهمنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برهان
تصویر برهان
حجت، دلیل قاطع وروشن
فرهنگ لغت هوشیار
بی سواد عامی. توضیح در عربی بمعنی ظاهر از هر چیز و ضد (جوانی) است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برانی
تصویر برانی
((بِ رّ))
بی سواد، عامی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برهان
تصویر برهان
((بُ))
دلیل، جهت، جمع براهین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برهان
تصویر برهان
فرنود، نخش، پروهان
فرهنگ واژه فارسی سره
بینه، حجت، دلیل، فرنود
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دانه ی گندم یا برنج برشته شده، گوشت و پیاز چرخ کرده که آن
فرهنگ گویش مازندرانی