جدول جو
جدول جو

معنی برنکانی - جستجوی لغت در جدول جو

برنکانی
(بَ رَ نی ی)
گلیم سیاه. (منتهی الارب). کساء سیاه. (از اقرب الموارد). برکان. برکانی. برنکان. ج، برانک. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پرنیانی
تصویر پرنیانی
زیبا و لطیف مانند پرنیان مانند پرنیان، از جنس پرنیان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برنایی
تصویر برنایی
جوانی، برای مثال گرچه برنایی از میان برخاست / چون کنم حرص همچنان برجاست (نظامی۴ - ۵۶۱)
فرهنگ فارسی عمید
(کَ رَ)
نوعی از انگور است. (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اسم فارسی نوعی از عنب است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
جووانی لورنزو. (1598-1680 میلادی) مشهور به کاوالیه برنن. نقاش، حجار و معمار ایتالیایی. یکی از استادان سبک بی قاعده است. وی رواق کلیسای سن پیر را در شهر رم بنا کرد، و مجسمه ها و نیم تنه های متعدد ساخت که از آن جمله از خلسۀ سنت ترز باید نام برد. لویی چهاردهم او را در سال 1665 میلادی به پاریس دعوت کرد. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
تسلط. مهارت. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بِ نَ)
یکی برکان. (منتهی الارب). رجوع به برکان شود، شتربچه که گردنش به زمین نرسد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ)
دهی است از دهستان بزنجان بخش بافت شهرستان سیرجان. سکنۀ آن 465 تن. (از فرهنگجغرافیایی ایران جلد 8)
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ)
در حال برکندن. جداکنان:
همی رفت چون شیر کفک افکنان
سر گور و آهو ز تن برکنان.
فردوسی، نوعی از پیکان تیر که آنرا به هیئت برگ بید سازند. (برهان). پیکانی است که آنرا بیدبرگی نیز گویند زیرا که مشابه برگ بید است. (فرهنگ خطی). نوعی از پیکان و خنجر که بشکل بید سازند. (غیاث). شمشیر و خنجر و نوعی از پیکان که بصورت برگ بیدسازند و بیدبرگ به قلب اضافت هم گویند. (آنندراج) :
بدی گر خود بدی دیو سپیدی
به پیش برگ بیدش برگ بیدی.
نظامی.
گشت رعنایان بو در زیر بید و پای گل
بوستان شیرمردان برگ بید و خنجر است.
امیرخسرو دهلوی.
سازد بروی صفحۀ خاکش قلم قلم
گر سایۀ چنار کند برگ بید تو.
میرالهی همدانی (از آنندراج).
و رجوع به بیدبرگ در ترکیبات برگ شود
لغت نامه دهخدا
از رستاق ساوه و جزستان است. (تاریخ قم ص 116) ، ماله. (شرفنامۀ منیری) ، گاو زراعت و آن گاوی است که بدان زمین را شیار کنند. (انجمن آرا) (آنندراج).
رجوع به برزه گاو شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
منسوب است به بردان که قریه ای است از قراء بغداد. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
لغت عجمی است و آنرا بسریانی عبروس و بیونانی اسقوالس نامند نباتی است پرشاخ و شاخه ها مثل کمان کج و خمیده و گلش سفیدو ثمرش مثل زیتون و طعم او تند و بیخش سپیداست و پوست بیخ او با زردی. رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ نی ی / مُ نَ نی ی)
کساء مرنبانی، گلیم خرگوش رنگ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَرْ رَ نی ی)
برّکان. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). گلیم سیاه. رجوع به برکان شود، بر زمین زدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، بر چهار دست و پا ایستادن. (ازاقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، بر دو زانو افتادن. (از ذیل اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
دهی از دهستان لاهیجان بخش حومه شهرستان مهاباد. دارای 363 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(تُ رُ)
صفت ترنجان است که بادرنجبویه باشد: حبق الترنجانی. (دزی ج 1 ص 146)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
بیوگانی. پیوگانی. عروسی بود بلغت خراسانی. (اوبهی). عروسی. (یادداشت مؤلف). رجوع به بیوگانی شود، عرس. ولیمۀ عرس. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
گلیم سیاه. (منتهی الارب). کساء سیاه. (از اقرب الموارد). برکان. برکانی. ج، برانک. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
منسوب به پرنیان. از پرنیان. دارای پرنیان:
هوا شد ز بس پرنیانی درفش
چو بازار چین زرد و سرخ و بنفش.
فردوسی.
ز بس نیزه و پرنیانی درفش
ستاره شده سرخ و زرد و بنفش.
فردوسی.
، برنگ پرنیان، به آب و تلألؤ پرنیان:
ز دو چیز گیرند مر مملکت را
یکی پرنیانی یکی زعفرانی
یکی زرّ نام ملک برنبشته
دگر آهن آبداده یمانی.
دقیقی
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ / کِ)
حالت و چگونگی برکنار. دوری. کناره گیری: پس ازبرکناری فلان از حکومت فلان جا... (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بِ رِ)
دهی است از دهستان آیدغمش بخش فلاورجان شهرستان اصفهان. سکنۀ آن 521 تن است. آب آن از زاینده رود و محصول آن غلات و برنج است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 10) ، سوار اسب کردن: طاهر او را... خلعت داد و برنشاند سوی برادر فرستاد. (تاریخ سیستان). غازی سه بار دیگر زمین بوسه داد و سپاهداران اسب سپهسالار خواستند و برنشاندند. (تاریخ بیهقی) ، به مجاز، آماده و مهیای حرکت کردن: رسول را برنشاندند و آوردند. (تاریخ بیهقی ص 290). رسول و خادم را برنشاندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 376) ، جای دادن. قرار دادن. متمکن ساختن. بر تخت نشاندن. در جای بزرگان نشاندن:
به ایوان فرستاده را پیش خواند
به تخت گرانمایگان برنشاند.
فردوسی.
و رجوع به نشاندن شود، نصب کردن سرنیزه را. (ناظم الاطباء) : تنصیل، برنشاندن تیغ و پیکان و سنان. (تاج المصادر بیهقی) ، درنشاندن. مرصع کردن. ترصیع، چنانکه گوهری یا پولکهای فلزی را بر چوبی یا چرمی یا سنگی و مانند آن. (یادداشت دهخدا) :
گر کوکب ترکشت ریخته شد
من دیده بترکشت برنشانم.
عماره
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ نی ی)
جامۀ خز مایل بسیاهی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ)
منسوب به ارزکان
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جامۀ ابریشمی که به تازیش حریر گویند. (از آنندراج). پرنیان. رجوع به پرنیان شود.
- برنیان خوی، خوش خلق و متواضع. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
آخشیجی بنیادی منسوب به ارکان آنچه مربوط و پیوسته به چهار ارکان (باد و خاک و آب و آتش) است، جمع ارکانیان. جسمانیان اهل دنیا، ناقصانی که هنوز به حد کمال نرسیده اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برناهی
تصویر برناهی
جوانی، شباب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برناسی
تصویر برناسی
غافلی نادانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرنگانی
تصویر کرنگانی
نوعی انگور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرنیانی
تصویر پرنیانی
منسوب به پرنیاندارای پرنیان از پرنیان، برنگ پرنیان، شمشیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترنجانی
تصویر ترنجانی
باد رنجبویه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرنیانی
تصویر پرنیانی
مانند پرنیان، دارای پرنیان، به رنگ پرنیان، کنایه از شمشیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برکناری
تصویر برکناری
عزل
فرهنگ واژه فارسی سره
انفصال، خلع، عزل
متضاد: انتصاب، برگماری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
غضروف
فرهنگ گویش مازندرانی
نقد، پرداخت یک مرتبه ی وجه
فرهنگ گویش مازندرانی