دهی است از دهستان چمچمال بخش صحنۀ شهرستان کرمانشاه. سکنۀ آن 480تن. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات و حبوبات و قلمستان و توتون است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان چمچمال بخش صحنۀ شهرستان کرمانشاه. سکنۀ آن 480تن. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات و حبوبات و قلمستان و توتون است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 5)
دانه ای سفید رنگ، از خانوادۀ غلات و سرشار از نشاسته که به صورت پخته خورده می شود، گیاه یک سالۀ این دانه با برگ های باریک که در نواحی مرطوب می روید، ارز، برنگ، کرنج، گرنج آلیاژی زرد رنگ و مرکب از مس و روی که برای ساختن سماور یا کفۀ ترازو و سینی به کار می رود، پرنگ برنج چمپا: نوعی برنج نامرغوب با نشاستۀ زیاد برنج دم سیاه: نوعی برنج بلند که دم شالی آن سیاه است برنج صدری: نوعی برنج دانه بلند برنج کابلی: برنگ کابلی، در علم زیست شناسی گیاهی با شاخه های دراز، برگ های بیضی، گل های سفید خوشه ای و میوه ای قرمز و تندمزه که مصرف دارویی دارد برنگ کابلی: برنج کابلی، در علم زیست شناسی گیاهی با شاخه های دراز، برگ های بیضی، گل های سفید خوشه ای و میوه ای قرمز و تندمزه که مصرف دارویی دارد برنج گرده: نوعی برنج با دانه های کوتاه و گرد
دانه ای سفید رنگ، از خانوادۀ غلات و سرشار از نشاسته که به صورت پخته خورده می شود، گیاه یک سالۀ این دانه با برگ های باریک که در نواحی مرطوب می روید، اَرُز، بِرِنگ، کُرَنج، گُرَنج آلیاژی زرد رنگ و مرکب از مس و روی که برای ساختن سماور یا کفۀ ترازو و سینی به کار می رود، پرنگ بِرِنج چمپا: نوعی برنج نامرغوب با نشاستۀ زیاد بِرِنج دم سیاه: نوعی برنج بلند که دُم شالی آن سیاه است بِرِنج صدری: نوعی برنج دانه بلند بِرِنج کابلی: برنگ کابلی، در علم زیست شناسی گیاهی با شاخه های دراز، برگ های بیضی، گل های سفید خوشه ای و میوه ای قرمز و تندمزه که مصرف دارویی دارد برنگ کابلی: بِرِنج کابلی، در علم زیست شناسی گیاهی با شاخه های دراز، برگ های بیضی، گل های سفید خوشه ای و میوه ای قرمز و تندمزه که مصرف دارویی دارد بِرِنج گِرده: نوعی برنج با دانه های کوتاه و گرد
برنای. جوان. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم). مرد جوان. (غیاث). جوان، مقابل پیر. (ناظم الاطباء). برناک. برناه. برنای. شاب. در پهلوی اپورنای، در اوستا اپرنایو، به معنی نابرنا، چه ’ا’ از ادوات نفی است و پرنایو مرکب از دو جزو است به معنی پر زمان و مدت، بنابراین اپرنایو، یا نابرنا کسی است که هنوز عده سالی که برای سن بلوغش لازم است پر نشده باشد. پرنایو در اوستا به معنی کسی است که به سن بلوغ رسیده و زمان لازم پر شده باشد، همین کلمه اخیر است که در فارسی برنا شده و از آن مطلق جوان اراده کنند. (حاشیۀ معین بر برهان قاطع) : همی نوبهار آید و تیرماه جهان گاه برنا شودگاه زر. دقیقی. توانا بودهرکه دانا بود بدانش دل پیر برنا بود. فردوسی. گرفتند ازیشان فراوان اسیر زن و کودک و خرد و برنا و پیر. فردوسی. چو بنشست بر تخت شاه اردشیر از ایران برفتند برنا و پیر. فردوسی. پدر پیر گشته ست و برنا توئی بجنگ وبمردی توانا توئی. فردوسی. دوصد مرد برنا ز فرمانبران ابا دستۀ نرگس و زعفران. فردوسی. هیبت شمشیر او بر کشوری گر بگذرد روی برنایان کند چون روی پیران پر ز چین. فرخی. برنا دیدم که پیر گردد هرگز پیر ندیدم که تازه گردد و امرد. منوچهری. تا همی باد بهاری باغ را رنگین کند تا همی ابر بهاری راغ را برنا کند. منوچهری. حاسدم گوید که ما پیریم و تو برناتری نیست با پیران بدانش مردم برنا قرین. منوچهری. عبداﷲ... برنائی خویشتن دار و نیکوخط است و از وی دبیری نیک آید. (تاریخ بیهقی ص 440). مظفر صلتهای گران یافت و دوست من بود از حد گذشته برنای بکار آمده. (تاریخ بیهقی ص 273). مسعود لیث برنایی شایسته آمد و خدمتهای پسندیده کرده وی را به دیوان رسالت باید برد. (تاریخ بیهقی ص 503). برنایان را آموزگار و مؤدّب گوشمال زمانه و حوادث است. (تاریخ بیهقی از امثال و حکم). که برنا اگر چیز جز می نخواست بدان پس که مهمانیی خواست راست. اسدی. چون تو والا کجا بوند بنام پیر برنا کجا شود به خضاب ؟ قطران. برنا کند صبا به فسون اکنون این پیرگشته صورت برنا را. ناصرخسرو. چون به نقطۀ اعتدالی بازگردد روز و شب روزگار این عالم فرتوت را برنا کند. ناصرخسرو. بر نارسیدن از چه و چند و چون عار است نورسیدۀ برنا را. ناصرخسرو. آمد بهار و نوبت سرما شد وین سالخورده گیتی برنا شد. ناصرخسرو. جهان برنا گر پیر شد نبود عجب عجب تر آنکه کنون پیر بود و شد برنا. مسعودسعد. اگر بر ایشان سحر حلال برخوانم جز این نگویند آخر که کودک و برناست. مسعودسعد. تا دولت و دانش است جان پرور از دانش پیر و دولت برنا. مسعودسعد. زن کنیزکان داشت... یکی... برنائی نوخط. (کلیله و دمنه). بضرورت زن در حیله ایستاد تا برنا را هلاک کند. (کلیله و دمنه). زن قدری زهر در ماشوره نهاد یک جانب در اسافل برنا. (کلیله و دمنه). آه از این بخت پراکنده وای پیر شده ناشده برنای من. سوزنی. آفرین گویان عالم آفرین گویان شده پیش تخت چون تو صاحب دولت از برنا و پیر. سوزنی. یک روز فضل بن یحیی از سرای خلیفه با خانه همی شد برنائی اندر راه پیش وی آمد خوب روی. (تاریخ بیهق). گفت ای برنا مهر زن چند کرده ای ؟ گفت چهارهزار درم. (تاریخ بیهق). اندر ایوانش روان یک چشمه آب با درخت سبز برنا دیده ام. خاقانی. در سجده صفهای ملک پیش تو خاشعیک بیک چندانکه محراب فلک پیران و برنا داشته. خاقانی. کعبه دیرینه عروسی است عجب نی که بر او زلف پیرانه و خال رخ برنا بینند. خاقانی. روزی برنائی غریب بدر سرای ایشان برگذشت. (سندبادنامه ص 193). بیمرادی کزو میسر شد چند برنای خوب در سر شد. نظامی. ولیک از چنین شربتی ناگزیر نباشد کس ایمن نه برنا و پیر. نظامی. زآن می که خورد حلاج گر هر کسی بخوردی بر دار صدهزاران برنا و پیر بودی. عطار. پادشاهی داشت یک برنا پسر باطن و ظاهر مزین از هنر. مولوی. بر آن حمل کردند برنا و پیر که پروای خدمت ندارد فقیر. سعدی. بخندید برنا که حاتم منم سر اینک جدا کن به تیغ از تنم. سعدی. که وقفست بر طفل و برنا و پیر. سعدی. عشق پیری سربسر پیری و رسوائی بود ره بده بردی اگر باری دلم برناستی. شاه کبودجامه (از آنندراج). - بخت برنا، بخت جوان. بخت مساعد و بلند: بر آنند کاندرستخر اردشیر کهن گشت و شد بخت برناش پیر. فردوسی. بخت برنا وقایۀ عمر است چشم بیناطلایۀ رخسار. خاقانی. - برنادل، جوان دل. که دل جوان و فکر نو دارد: پدر پیر گشت و تو برنادلی نگر تا ز تاج کیی نگسلی. فردوسی. پدر پیره سر شد تو برنادلی ز دیدار پیران چرا بگسلی ؟ فردوسی. خبردارو برنادل و تیزهوش همش دیده بان چشم و جاسوس گوش. اسدی. - ، پلاو. پلو. برنج پخته. طبیخ: پایها کرده ببالاهمه در صحن برنج جوفهاشان همه پر کرده بمشک تاتار. بسحاق اطعمه. - برنج زرد، یک قسم از پلاو که با زردچوبه می پزند. (ناظم الاطباء) : چنانکه شکل عدس شد محل انده و غم برنج زرد بود منشاء نشاط و سرور. بسحاق اطعمه. - ، پلاو زعفران دار را هم گویند. - برنج زنده، برنجی که طبخ تمام نیافته باشد. لیکن از اهل ایران شنیده شده زنده به معنی مطلق چیز نیم خام است، خصوصیت بر برنج ندارد. (آنندراج) : هست از برنج زنده بسی ناگوارتر از واعظان مرده دل اظهار بندگی. تأثیر (از آنندراج). - برنج مزعفر، پلاو زعفران دار
برنای. جوان. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم). مرد جوان. (غیاث). جوان، مقابل پیر. (ناظم الاطباء). برناک. برناه. برنای. شاب. در پهلوی اَپورنای، در اوستا اَپِرِنایو، به معنی نابرنا، چه ’اَ’ از ادوات نفی است و پرنایو مرکب از دو جزو است به معنی پر زمان و مدت، بنابراین اپرنایو، یا نابرنا کسی است که هنوز عده سالی که برای سن بلوغش لازم است پر نشده باشد. پرنایو در اوستا به معنی کسی است که به سن بلوغ رسیده و زمان لازم پر شده باشد، همین کلمه اخیر است که در فارسی برنا شده و از آن مطلق جوان اراده کنند. (حاشیۀ معین بر برهان قاطع) : همی نوبهار آید و تیرماه جهان گاه برنا شودگاه زر. دقیقی. توانا بودهرکه دانا بود بدانش دل پیر برنا بود. فردوسی. گرفتند ازیشان فراوان اسیر زن و کودک و خرد و برنا و پیر. فردوسی. چو بنشست بر تخت شاه اردشیر از ایران برفتند برنا و پیر. فردوسی. پدر پیر گشته ست و برنا توئی بجنگ وبمردی توانا توئی. فردوسی. دوصد مرد برنا ز فرمانبران ابا دستۀ نرگس و زعفران. فردوسی. هیبت شمشیر او بر کشوری گر بگذرد روی برنایان کند چون روی پیران پر ز چین. فرخی. برنا دیدم که پیر گردد هرگز پیر ندیدم که تازه گردد و امرد. منوچهری. تا همی باد بهاری باغ را رنگین کند تا همی ابر بهاری راغ را برنا کند. منوچهری. حاسدم گوید که ما پیریم و تو برناتری نیست با پیران بدانش مردم برنا قرین. منوچهری. عبداﷲ... برنائی خویشتن دار و نیکوخط است و از وی دبیری نیک آید. (تاریخ بیهقی ص 440). مظفر صلتهای گران یافت و دوست من بود از حد گذشته برنای بکار آمده. (تاریخ بیهقی ص 273). مسعود لیث برنایی شایسته آمد و خدمتهای پسندیده کرده وی را به دیوان رسالت باید برد. (تاریخ بیهقی ص 503). برنایان را آموزگار و مؤدِّب گوشمال زمانه و حوادث است. (تاریخ بیهقی از امثال و حکم). که برنا اگر چیز جز می نخواست بدان پس که مهمانیی خواست راست. اسدی. چون تو والا کجا بوند بنام پیر برنا کجا شود به خضاب ؟ قطران. برنا کند صبا به فسون اکنون این پیرگشته صورت برنا را. ناصرخسرو. چون به نقطۀ اعتدالی بازگردد روز و شب روزگار این عالم فرتوت را برنا کند. ناصرخسرو. بر نارسیدن از چه و چند و چون عار است نورسیدۀ برنا را. ناصرخسرو. آمد بهار و نوبت سرما شد وین سالخورده گیتی برنا شد. ناصرخسرو. جهان برنا گر پیر شد نبود عجب عجب تر آنکه کنون پیر بود و شد برنا. مسعودسعد. اگر بر ایشان سحر حلال برخوانم جز این نگویند آخر که کودک و برناست. مسعودسعد. تا دولت و دانش است جان پرور از دانش پیر و دولت برنا. مسعودسعد. زن کنیزکان داشت... یکی... برنائی نوخط. (کلیله و دمنه). بضرورت زن در حیله ایستاد تا برنا را هلاک کند. (کلیله و دمنه). زن قدری زهر در ماشوره نهاد یک جانب در اسافل برنا. (کلیله و دمنه). آه از این بخت پراکنده وای پیر شده ناشده برنای من. سوزنی. آفرین گویان عالم آفرین گویان شده پیش تخت چون تو صاحب دولت از برنا و پیر. سوزنی. یک روز فضل بن یحیی از سرای خلیفه با خانه همی شد برنائی اندر راه پیش وی آمد خوب روی. (تاریخ بیهق). گفت ای برنا مَهْر زن چند کرده ای ؟ گفت چهارهزار درم. (تاریخ بیهق). اندر ایوانش روان یک چشمه آب با درخت سبز برنا دیده ام. خاقانی. در سجده صفهای ملک پیش تو خاشعیک بیک چندانکه محراب فلک پیران و برنا داشته. خاقانی. کعبه دیرینه عروسی است عجب نی که بر او زلف پیرانه و خال رخ برنا بینند. خاقانی. روزی برنائی غریب بدر سرای ایشان برگذشت. (سندبادنامه ص 193). بیمرادی کزو میسر شد چند برنای خوب در سر شد. نظامی. ولیک از چنین شربتی ناگزیر نباشد کس ایمن نه برنا و پیر. نظامی. زآن می که خورد حلاج گر هر کسی بخوردی بر دار صدهزاران برنا و پیر بودی. عطار. پادشاهی داشت یک برنا پسر باطن و ظاهر مزین از هنر. مولوی. بر آن حمل کردند برنا و پیر که پروای خدمت ندارد فقیر. سعدی. بخندید برنا که حاتم منم سر اینک جدا کن به تیغ از تنم. سعدی. که وقفست بر طفل و برنا و پیر. سعدی. عشق پیری سربسر پیری و رسوائی بود ره بده بردی اگر باری دلم برناستی. شاه کبودجامه (از آنندراج). - بخت برنا، بخت جوان. بخت مساعد و بلند: بر آنند کاندرستخر اردشیر کهن گشت و شد بخت برناش پیر. فردوسی. بخت برنا وقایۀ عمر است چشم بیناطلایۀ رخسار. خاقانی. - برنادل، جوان دل. که دل جوان و فکر نو دارد: پدر پیر گشت و تو برنادلی نگر تا ز تاج کیی نگسلی. فردوسی. پدر پیره سر شد تو برنادلی ز دیدار پیران چرا بگسلی ؟ فردوسی. خبردارو برنادل و تیزهوش همش دیده بان چشم و جاسوس گوش. اسدی. - ، پلاو. پلو. برنج پخته. طبیخ: پایها کرده ببالاهمه در صحن برنج جوفهاشان همه پر کرده بمشک تاتار. بسحاق اطعمه. - برنج زرد، یک قسم از پلاو که با زردچوبه می پزند. (ناظم الاطباء) : چنانکه شکل عدس شد محل انده و غم برنج زرد بود منشاء نشاط و سرور. بسحاق اطعمه. - ، پلاو زعفران دار را هم گویند. - برنج زنده، برنجی که طبخ تمام نیافته باشد. لیکن از اهل ایران شنیده شده زنده به معنی مطلق چیز نیم خام است، خصوصیت بر برنج ندارد. (آنندراج) : هست از برنج زنده بسی ناگوارتر از واعظان مرده دل اظهار بندگی. تأثیر (از آنندراج). - برنج مزعفر، پلاو زعفران دار
یک نوع از غله که در اراضی مرطوب ممالک حاره زراعت میشود و یکی از حبوب نشاسته ایست که اغذیۀ نیکو از آن ترتیب میدهند و عموم مردم چین از برنج تغذیه می کنند و در هندوستان یکی از زراعتهای عمده برنج است ونیز در افریقا و در ممالک حارۀ امریکا و در جنوب ایتالیا زراعت برنج متداول است. و در ایران در سواحل دریای خزر و فارس و اصفهان زراعت برنج از محصولات عمده می باشد. و بهترین برنج های ایران برنج صدری مازندران و برنج چنپای فارس و برنج ارزویۀ کرمان است. (ناظم الاطباء). گیاهی است از تیره گندمیان جزء دستۀ غلات که در زمینهای باتلاقی کشت می شود و غذای اصلی نیمی از مردم را تشکیل میدهد. گلهایش دارای شش پرچم و دانه های سفیدرنگش را زبانچه های گل کاملاً فراگرفته اند که شلتوک نامیده میشوند. ساقه های این گیاه مانند ساقه های گندم بندبند است و ارتفاع آنها تا یک متر و نیم هم میرسد. این نوع ساقه ها را اصطلاحاً ماشوره گویند و بمصرف تغذیۀ دامها میرسد. (از فرهنگ فارسی معین). از مآخذ قدیم میتوان دانست که در روزگار هخامنشیان برنج در ایران بوده و شک نیست که این گیاه از سرزمین هند به ایران رسیده است. (حاشیۀ معین بر برهان قاطع). به فارسی اسم ارز است. (تحفۀ حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه). ارز. (نصاب). رزّ. رنز. (منتهی الارب). چلتوک پوست گرفته. کرنج. گرنج. از انواع برنج آخوندک، آکله، بی نام، چمپا، دم سفید، دم سیاه، رسمی، زرچه، صدری، عنبربو، گرده، مولائی است. (یادداشت دهخدا) : هر آن کس که زی کرم بردی خورش ز شیر و برنج آنچه بد پرورش. فردوسی. - برنج شماله. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - کاه برنج، ساقه های خشک شدۀ برنج که بندبند است مانند ساقۀ گندم و آنهارا ماشوره گویند و به مصرف تغذیۀ دامها رسد: ستوران سست شده که به آمل و در راه کاه برنج خورده بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 476).
یک نوع از غله که در اراضی مرطوب ممالک حاره زراعت میشود و یکی از حبوب نشاسته ایست که اغذیۀ نیکو از آن ترتیب میدهند و عموم مردم چین از برنج تغذیه می کنند و در هندوستان یکی از زراعتهای عمده برنج است ونیز در افریقا و در ممالک حارۀ امریکا و در جنوب ایتالیا زراعت برنج متداول است. و در ایران در سواحل دریای خزر و فارس و اصفهان زراعت برنج از محصولات عمده می باشد. و بهترین برنج های ایران برنج صدری مازندران و برنج چنپای فارس و برنج ارزویۀ کرمان است. (ناظم الاطباء). گیاهی است از تیره گندمیان جزء دستۀ غلات که در زمینهای باتلاقی کشت می شود و غذای اصلی نیمی از مردم را تشکیل میدهد. گلهایش دارای شش پرچم و دانه های سفیدرنگش را زبانچه های گل کاملاً فراگرفته اند که شلتوک نامیده میشوند. ساقه های این گیاه مانند ساقه های گندم بندبند است و ارتفاع آنها تا یک متر و نیم هم میرسد. این نوع ساقه ها را اصطلاحاً ماشوره گویند و بمصرف تغذیۀ دامها میرسد. (از فرهنگ فارسی معین). از مآخذ قدیم میتوان دانست که در روزگار هخامنشیان برنج در ایران بوده و شک نیست که این گیاه از سرزمین هند به ایران رسیده است. (حاشیۀ معین بر برهان قاطع). به فارسی اسم ارز است. (تحفۀ حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه). ارز. (نصاب). رُزّ. رُنز. (منتهی الارب). چلتوک پوست گرفته. کرنج. گرنج. از انواع برنج آخوندک، آکُله، بی نام، چمپا، دم سفید، دم سیاه، رسمی، زرچه، صدری، عنبربو، گرده، مولائی است. (یادداشت دهخدا) : هر آن کس که زی کرم بردی خورش ز شیر و برنج آنچه بد پرورش. فردوسی. - برنج شماله. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - کاه برنج، ساقه های خشک شدۀ برنج که بندبند است مانند ساقۀ گندم و آنهارا ماشوره گویند و به مصرف تغذیۀ دامها رسد: ستوران سست شده که به آمل و در راه کاه برنج خورده بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 476).
معرب پرنگ که به هندی پتیل گویند و آن مس و جست (؟) ممزوج باشد. (غیاث). به تازی آنرا ارزیز نامند، و ترجمه ’شبله’ که به هندی کافسه و بتیل گویند. (شرفنامۀ منیری). شبه. (بحر الجواهر). ترکیبی از بعض فلزات برنگ زرد که ازآن سماور و آفتابه لگن و جز آن کنند. (یادداشت دهخدا). آلیاژی از مس و قلع و روی (به نسبت 67 قسمت مس و23 قسمت روی) و گاهی سرب، و از آن ابزارهای مختلف مانند سماور و سینی و غیره سازند. (فرهنگ فارسی معین). در اغلب جاهای کتاب مقدس برنج مذکور است و بلاشک قصد از مس می باشد چونکه برنج ترکیبی است از مس و روی ودر قدیم الایام اطلاعی از این ترکیب نداشتند، هرچند که معرفت تام و تمامی در قدیم درباره برونز که ترکیبی از مس و حلبی است بهم رسانیده از آن اسلحه و زینت آلات می ساختند. برنج برای صافیها، اسلحه، پول، و آلات موسیقی بکار میرود. (از قاموس کتاب مقدس) : زر مغشوش کم بهاست برنج زعفران مزور است زریر. ناصرخسرو. تاخوی تو این است اگر گوهر سرخی نزدیک خردمند زراندود برنجی. ناصرخسرو. (عطارد دلالت کندبر) پیروزه و برنج و آنچه بر وی کتابت زده بود... چون دینار و درم. (التفهیم). (مشتری دلالت دارد بر) ارزیز و قلعی و سپید روی و برنج نیک. (التفهیم). - برنج زرد، برنج زردرنگ: از دمشق برنج زرد خیزد. (حدود العالم)
معرب پرنگ که به هندی پتیل گویند و آن مس و جست (؟) ممزوج باشد. (غیاث). به تازی آنرا اَرزیز نامند، و ترجمه ’شبله’ که به هندی کافسه و بتیل گویند. (شرفنامۀ منیری). شَبَه. (بحر الجواهر). ترکیبی از بعض فلزات برنگ زرد که ازآن سماور و آفتابه لگن و جز آن کنند. (یادداشت دهخدا). آلیاژی از مس و قلع و روی (به نسبت 67 قسمت مس و23 قسمت روی) و گاهی سرب، و از آن ابزارهای مختلف مانند سماور و سینی و غیره سازند. (فرهنگ فارسی معین). در اغلب جاهای کتاب مقدس برنج مذکور است و بلاشک قصد از مس می باشد چونکه برنج ترکیبی است از مس و روی ودر قدیم الایام اطلاعی از این ترکیب نداشتند، هرچند که معرفت تام و تمامی در قدیم درباره برونز که ترکیبی از مس و حلبی است بهم رسانیده از آن اسلحه و زینت آلات می ساختند. برنج برای صافیها، اسلحه، پول، و آلات موسیقی بکار میرود. (از قاموس کتاب مقدس) : زر مغشوش کم بهاست برنج زعفران مزور است زریر. ناصرخسرو. تاخوی تو این است اگر گوهر سرخی نزدیک خردمند زراندود برنجی. ناصرخسرو. (عطارد دلالت کندبر) پیروزه و برنج و آنچه بر وی کتابت زده بود... چون دینار و درم. (التفهیم). (مشتری دلالت دارد بر) ارزیز و قلعی و سپید روی و برنج نیک. (التفهیم). - برنج زرد، برنج زردرنگ: از دمشق برنج زرد خیزد. (حدود العالم)
جوان. (برهان). مرد جوان. (ناظم الاطباء). برنا. و رجوع به برنا شود: کودکی بودم و در خدمت تو پیر شدم ورچه هستم بدل و مردی و احسان برناه. فرخی. مهربانست و عجائب بود این از مهتر بردبار است و شگفتی بود این از برناه. فرخی. کامران باد همه ساله و پیوسته ظفر بخت پاینده و دل زنده و دولت برناه. فرخی. جاودان شاد زیاد آن بهمه نیک سزاست تنش آباد و خرد پیر و دل و جان برناه. فرخی. بوستانیست عدل او خرم قهرمانیست بخت او برناه. ابوالفرج رونی. از بخت جوان تو جوان گردم برناه چو کودک دبستانی. سوزنی. پیشم آمد پگاه در راهی نغز مردی شگرف برناهی. ؟ (از المعجم).
جوان. (برهان). مرد جوان. (ناظم الاطباء). برنا. و رجوع به برنا شود: کودکی بودم و در خدمت تو پیر شدم ورچه هستم بدل و مردی و احسان برناه. فرخی. مهربانست و عجائب بود این از مهتر بردبار است و شگفتی بود این از برناه. فرخی. کامران باد همه ساله و پیوسته ظفر بخت پاینده و دل زنده و دولت برناه. فرخی. جاودان شاد زیاد آن بهمه نیک سزاست تنش آباد و خرد پیر و دل و جان برناه. فرخی. بوستانیست عدل او خرم قهرمانیست بخت او برناه. ابوالفرج رونی. از بخت جوان تو جوان گردم برناه چو کودک دبستانی. سوزنی. پیشم آمد پگاه در راهی نغز مردی شگرف برناهی. ؟ (از المعجم).
آبی که از باران به سقف خانه فروچکد. (لغت فرس اسدی). دهخدا جملۀ فوق لغت فرس را چنین تصحیح کرده اند: آب باران که از سقف خانه فروچکد، ثوب برود، جامۀ پرزه دار. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد)، سرد و خنک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، هرچه خنک گرداند چیزی را. (منتهی الارب)، {{اسم}} داروی چشم که از چیزهای سرد سازند. (منتهی الارب). سرمه ایست که بدان چشم را خنک کنند. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). سرمه. (دهار). قسمی سرمه بوده که چشم را خنک میداشته است. هر دوایی مبرد، و بیشتر در داروهای چشم مستعمل است چون داروها چشم را خنک کند. داروها که برای خنک کردن چشم دردگین در چشم کنند. داروها که به چشم دردگن سردی و استراحت بخشد. ج، برودات. (یادداشت دهخدا) : برود رمان... اندر کشیدن سود دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). وبرود هم اندر آخر فصل ربیع بهتر آید اًن شأاﷲ. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). داروهای قوت دهنده و تحلیل کننده می باید کشید چون برود حصرم و باسلیقون و روشنائی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و آنرا که حرارت قوی نباشد (اندر سلاق، نوعی بیماری چشم) اندر آخر علت، شیاف احمر لین و برود غوره و شیاف... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چشم شریعت به برود رسالت او روشن گشت. (تاریخ بیهق). بصایرایشان را برود هدایت و کحل توفیق روشن می گرداند. (تاریخ بیهق)، برودالظل، شخص خوش معاشرت، مذکر و مؤنث در آن یکسان است. (از اقرب الموارد)
آبی که از باران به سقف خانه فروچکد. (لغت فرس اسدی). دهخدا جملۀ فوق لغت فرس را چنین تصحیح کرده اند: آب باران که از سقف خانه فروچکد، ثوب برود، جامۀ پرزه دار. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد)، سرد و خنک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، هرچه خنک گرداند چیزی را. (منتهی الارب)، {{اِسم}} داروی چشم که از چیزهای سرد سازند. (منتهی الارب). سرمه ایست که بدان چشم را خنک کنند. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). سرمه. (دهار). قسمی سرمه بوده که چشم را خنک میداشته است. هر دوایی مبرد، و بیشتر در داروهای چشم مستعمل است چون داروها چشم را خنک کند. داروها که برای خنک کردن چشم دردگین در چشم کنند. داروها که به چشم دردگن سردی و استراحت بخشد. ج، برودات. (یادداشت دهخدا) : برود رمان... اندر کشیدن سود دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). وبرود هم اندر آخر فصل ربیع بهتر آید اًن شأاﷲ. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). داروهای قوت دهنده و تحلیل کننده می باید کشید چون برود حصرم و باسلیقون و روشنائی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و آنرا که حرارت قوی نباشد (اندر سلاق، نوعی بیماری چشم) اندر آخر علت، شیاف احمر لین و برود غوره و شیاف... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چشم شریعت به برود رسالت او روشن گشت. (تاریخ بیهق). بصایرایشان را برود هدایت و کحل توفیق روشن می گرداند. (تاریخ بیهق)، برودالظل، شخص خوش معاشرت، مذکر و مؤنث در آن یکسان است. (از اقرب الموارد)
گیاهی یک ساله که در جاهای گرم و مرطوب می روید، دانه آن یکی از غذاهای اصلی می باشد و انواع مختلف دارد، استخوانی، بی نام، طارم، دم سیاه، چمپا، صدری و غیره
گیاهی یک ساله که در جاهای گرم و مرطوب می روید، دانه آن یکی از غذاهای اصلی می باشد و انواع مختلف دارد، استخوانی، بی نام، طارم، دم سیاه، چمپا، صدری و غیره